خود را در کجای شهر وصل کنم
وقتی خیابان، جاسوسیام را میکند
گناه من نیست معشوقم
باد، عقربه را تکان داد
و نورها، پیشانی مادر را چین میاندازد
زندگیمان، گودیپرانی است
که باد به هر جهت میبرد
و به هیچ قانونی رحم نمیکند
کاش میتوانستم جهان را مچاله کنم
و تو…
بیهیچ بیمی قدم میزدی
به هیچکس نگو
که دنیا را به بازی گرفتم
سطرهای شعرم به تشویش میافتد
و انگشتانم از درد به خود میپیچد
برای کودکان بیگهواره
بگیر
شلیک کن
تنها از بهسود
دود مانده
هیچ اتفاقی نمیافتد!
ما عادت داریم
که تمام مرزها را جستوجو کنیم.
دهمزنگ تنها معشوقت بود
که به جای نامههای عاشقانهاش
دوست داشتن را در سنگر پنهان میکند
پرانتز را باز کن
تا تمام بغضهایم را منفجرکنم…
Tags ادبیات افغانستان زهرا بوستانی شعر