خانه / شعر / شعر «رکوئیم برای اولین‌روز چوب‌لباسی عریان…» از «محمد رضایار»

شعر «رکوئیم برای اولین‌روز چوب‌لباسی عریان…» از «محمد رضایار»

باد چرا عریان‌ست
از کنار این‌همه چوب‌لباسی که می‌گذرد
در خیابان‌ها

در خانه‌ی همسایه
آن‌قدر لباس نبود که ترجیح دادند
چوب‌لباسی‌شان را هیزم کنند
تا گرم بمانند در سوختن خود

پدرم چوب‌لباسی مؤمنی‌ست
با همان لباس‌ها به خانه بازمی‌گردد
که صبح به کارخانه می‌رود

مادرم زن‌ست یا چوب‌لباسی
فقط پدر می‌داند
من از مادرم چند متر پارچه به‌خاطر دارم
و کمی چین دامن که حقیقت نداشت
تنها زمانی که زنم
ملحفه‌ای می‌شود روی تخت‌خواب
گمان می‌کنم که چوب‌لباسی نیست

گرسنه بودیم
ساعت دیواری را به چوب‌لباسی‌ای فروختم
که نفهمیدم نام‌ش چیست
به خانه که بازگشتم
دیوار و زنم پیر شده بودند
گرسنگی بدون ساعت معنایی نداشت
تنها پیری زنم بود
که افتاده بود روی کاناپه
گفتم: من چوب‌لباسی‌های زیادی را می‌شناسم
پس گفت:
جوانی یک صورت دارد
تنها لباس سپید به من می‌آید
من عزادار موی بلندم هستم
گفت و لب‌هایش مثل سیب از شاخه افتاد

گفتم:
من از اولین‌روز می‌ترسیدم
از آخرین لباس هم
گفتم و دهانم پیرتر از من شد
فرقی نداشت ساعت باشد یا نه
ما عریانی را گم کرده بودیم
پس مثل چوب‌لباسی
کنار پنجره ایستادیم تا باد بیاید

ساعت پیرتر از من بود
بیدار که شدم،
زنم ملافه‌ای بود روی تخت
خیال کردم می‌شود کابوس چوب‌لباسی را پوشاند
پس تنها پیراهن سپیدم اندازه‌ام بود
برق را روشن کردم
تا حقیقت داشته باشم
زنم برخاست
مثل ملافه‌ای از روی تخت
خودش را به من آویخت و رفت
تا در آشپزخانه پیر شود
پس گفت:
چه چوب‌لباسی جوانی

به دیوار نگاه کردم
من بارها مرده‌ام
و لباس‌ها مثل جنازه‌های طولانی
از تنم آویزان …
ترس پیرتر از ما در خانه قدم می‌زند
و بادِ عریان کنار پنجره نشسته است

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *