میخواهی نخستین نفر باشی
نخستین صدایی که فُرم صمیمانه میگیرد
زنگ میزند وُ تبخیر نوروز را
در فراگیری بیماری بَرملاء میکند
میخواهی همیشه نخستین باشی
دست از عاداتِ هزارساله بَرنَداری
مُدام گوشاَت را از پیشبینی حوادث دِرو کنی
از هوش برود خیالاتت
تقسیمِ تصادفی ویروسها
ذهنت را شیار بزند وُ تعداد نادقیقِ تابوتها
ریاضیّاتِ اندکت را به تمسخر بکشد
_ آخیش! خدا رو شکر که تو اطرافیان من هیچکس نیست! _
آدمیّت، همینقدر بیخبر است وُ شِکَننده
نادان از خطرهایِ پیشِ رو
پَست در تکرارِ تباهیها
میپُرسی: چه کنم با رویاها؟ چه کنم با تنگنای ترسها؟
او میخندد، میخندد وُ ژنهای برترت را قلقلک میدهد.
در خلوت وُ در خیابان، پایِ سفره وُ جفنگیّاتِ محضِ تلویزیون
دیگر، نمیتوان پنهان کرد
دوست داری قدم بزنی
لَگَد به اقرارِ خالصانهی درونت بزنی
دنیای پشتِ پنجره برایت نادسترس نباشد
تکراریتَر از گذشته، هوا را بیخیال مصرف کنی
به یک آغوشِ ساده، بوسیدنی ناتمام بازگردی.
دیگر، آنقدر آشکار شدهای که دخیلِ هیچ ضریحی شفای آشفتهگیات نیست
اعتراف کن ای انسان کوچک
اعتراف کن به قلمرویی که نمیشناسی
از اسرارِ خدایانش بیخبری وُ پناه
به کشفِ نامعلوم دانشمندان در آزمایشگاههای خودساختهی علمی بُردهای
اعتراف کن به خدای قرنطینه درونِ اتاقت
به امید
وَ طاقتی که جوارح بشریاَت را بازی میدهد
اعتراف کن …
۱۳۹۹/ ۱/ ۲