شبی که بلندترین راهِ شیری از تو میرقصید
دکمههای صدفی به چه کار میآمد؟
سیاه پوشیدهام که سپیدم کنی
و گونههایم را سرخ.
گولِ خامهدوزیها را نخور
هنوز همان غارنشینم که خدا با برگ مو خجالتم داد
از وقتی رفتهای
تمام سلامها را پس گرفتهام از آدمها
بیا و خداحافظی را روی تاقچه بگذار
تاقباز بخواب
کسی تو را تا ماه خواهد کشید
چرا باور نمیکنی؟
ما ادامهی همان اتفاقیم
که زمین را در کاسهمان گذاشت
بگذار ابرها ملافهی بخار شدهی ما باشند
در سرزمین عجایب
مِه پایینتر آمده است
فریادت دو قدم لیلی میکند
زمین میخورد
سپیدی بستر، تنها بخت ماست!
در من قدم بزن
بیرون
هرگز چراغ پیادهها سبز نمیشود
کوه را تعطیل کردهاند اما
از پوست من تا قله راهی نیست
میخواهند تنها بلیتمان را بسوزانند
شروع کن!
باید دریا راه بیندازیم
تا موج از ایست و عوارضی بگذرد
از امامزادههاشم بگذرد
و به گوش رودبار بخواند
که دیگر زیتونها را نترساند
فرصت نداریم
فردا تمام روزنامههای صبح و عصر
خزر را به تیمارستان خواهند فرستاد
شاعر: گراناز موسوی