دم را بر نقطه فرو گذاشت و گفت: امروز روز شدیدی است که پرندهی مرده از دستان ما میپرد؛ پس آن مرد بازیافته بود که آب از جوش افتاده، افتاده بر زانوانش که بر سوراخی مهیب لرزیده بود. آن مرد میدانست ساعت آویزان از دیوار شاهد است که او در تنهایی کف دستش را میشمارد، پرندهی مرده را میبوسد و اندوهگین را با خودش حمل میکند. اینطورها بود که انگشت به دندان گزید و گفت: آنزمان که بازی بودم به ولایت بندرنشینان تنها چرا از گلوهای بوسیده عبور نکردم!؟ چرا هردو چشمم کاسهی افتاده از جوش را نمیدید!؟
پس او در خود میدردید کجا کافهای که بنشینی با سایهات پستانی را تقسیم کنی کجاست؟ و آنگاه به آن پستان بگویی افتاده از جوشم مرا با خود ببر از ولایت بندرنشینان در تابستان که آنزمان سایهام را رشتهرشته میکنند و تو بی ما قدم به آبها مگذار!
اما پستانها فرو گرفته شد و راوی چنان گشت که از چهار جهت سنگهای غمگنانه در وی نهاده بودند و او خدایا نمیگفت و در درهی تاریک رها گشته با عمیق بود و چهار سنگگران منهای رگهای ازنفسافتاده که تاریکی را نمیدید تکه تکه به رازگاهش بردند. اینطورها بود که راوی تابستانهای گرم فکر کرد از آن ولایت بگریزد و موهای زن را زده، کوتاه کند و بر سفیدهای نافش بریزد و در آن لحظه از جنگ و جنگلهای خشک و نفتها به هرجا که بتواند سرش را بگذارد بر شانهی لخت زنی فریبکار و بمیرد بیآنکه به گلوله ها فکر کند؛ بیآنکه شهوت یک گلولهی سرخ او را در درهی تاریک بیازارد و یا در بند باشد یا بگوید مینگریستم به گریستن و به گوشهای فرو نخزیده به لطفی که ناکرده با دستانم بود نمردم.
اینطورها بود که تا بعد از مدتی دره با او نرم نمیگشت و سیاهی در خونش اسید پاشیده بود و «او» پستانهایش را فرو گرفت و رفت و راوی خاک بر او پاشیده گفت: ای از بندبند دلم جدا شدی و رگانم را خشکیده خواستی و فریبی گشتی بر آبهای عظیم سوراخسوراخم مخواه! که بعد از این مقام من آن کوه است که میسوزد و آشیان تو بر شیار دستانم تباه میگردد. ای این را که میسوزانی و شبها و رویا با نورهای کم را که میسوزانی، تو نمیدانی که از جوش افتادهام و آن پرندهی مردهای که از دستان ما پر زدی به روشنای غریبدهنده؛ پر زدی پس به جهانی فکر کن که در آن چشمانی سیاه به آدمیان در آسمان رها گشته نمیشاشد و هرگز نمیشاشد اما تو این را به سوختن بردهای؛ بردهای پس خبر نمیگیری که راوی پستانهای فرو گرفته تف به خورشید کرده و بر دریا شانهی لختی دیده که به سرخ دعوتش میکند و کوه قاف از سرش گذشته.
پس گفتم ای درخت بی.شکوفه آیا تو در شب مهتاب به دریا شاشیدهای!؟ آیا شاشیدهای که سطح آب مواج گشته و تو را از عظیم یک نیمهروشن دیده باشد و پرندهای مرده پستانی بریده در منقار گیرد و باد به دستان تو ریزد و گوید:
از اشک ملرز!
از تفتیده ملرز!
چه آنکه در درهی تاریک دستان تو را پس فرستاده روزی در صحرای خشک لنگهکفش خواهد شد غریب!
Tags پژمان قانون چهارمین گاهنامهی ادبی آنتیمانتال شعر