چه خوابها که در سر داشتم وُ
چه خارها که بر تن
سیاه وُ الماسگونه
طلا بودم در سرزمینتان
ارزشمند بر سرایِ نخلها
آنگونه که پندار نازکِ مردم
میتوانست نجاتش را به رویایم گِره بزند
به تجزیهی ابناء و انواعم
از پستترین اعماقِ زمین، تا مرتفعترین بُرجهای خلیج
خوشا بختبرگشته نبودن
در دالانهای پُرعُمقِ سیاست
خوشا امید نداشتن
به حراستِ چشمهای استعمار
خوشا توانستن، نجاتگَر بودن
جنوب را به سعادت پیوند زدن
به لحظههای معدودِ رستگاری
بر لبهای مردمانی که بر بالشی از ثروت خوابیدهاند
خوشا بویِ کودکان، دویدن
پابرهنه گرما را بر لبخندهای عصرگاهیِ کارگران چیدن
اما . . . آنکه میبیند وُ ناخوش میگردد، منم
آنکه زیرِ پایتان است وُ عاملِ فقرتان
ناخوش، رُطَبخورده در تماسهای تنم
میگریزم وُ میسوزم وُ خواهشهای اندکِ شما را میبینم وُ دم نمیزنم
خوشا نبودن
اسبابِ لعنتِ لبها را نساختن
محمدعلی حسنلو