لطفعلی خان
آی لطفعلی خان
که بر زینِ اسبت
شبهای پیاپی
در سریالی
پیاپی شمشیر میزنی
بگو گریم چشمهایت را دوست داری؟
خالِ زنخدانت را کدام ضلعِ تنهاییت بگذارم بهتر است؟
بگو تابهحال به این فکر کردهای
در همان حال که کنار آتشِ مشتعل در خیال
ساندویچ ازدهانافتاده را گاز میزنی
دشنه را تا دسته در سینهی همبازیت فرو کنی
کات بدهی
-این است سزای آنکه با ولینعمت خود
دشنه را لای لفافِ تاریکی بپیچی
از روزنِ مزغلها
دست بسایی بر تن سفید زنی
که دیشب توی فیلم دیدهای
بر ماهیهای ریزِ زیر پوستش
زیر دستت ظاهر شود
– اینجا عجیب تاریک است
خشخشِ کاغذها
جستوخیز ماهیها
به وقتِ دستهایت
کورمال کورمال
– آنجا بر حصار فیلمنامه مشعلی میسوزد
نور روشن میکند صحنه را
زن را
غیهکشان غیب میشود
و تو در همان حال که چسب سبیلت را
دست میکشی بر فلسهای اسب و
بخار نفسهاش روی گردنت
روی دوربین
قطره قطره آب میشود
وقتی زیر نور مشعلها
به شمایلِ کوتوالی تنها
به کرمان میروی….
کات
داخلی – آپارتمانی در تهران – شب
زن زیر نور مشعلها
لفاف خونینِ دامنش را باز
و در همان حال
کورمال کورمال
دست به حصار قلعه میساید
دست به روزن مزغلها
و تلویزیون را
خاموش میکند
افسانه مرادی