منقضی
“دویست و بیست، دویست و سی، دویست و چهل، دویست و … پنجاه!”
کلمه آخری را جوری داد زد که انگار عدد مقدسی را کشف کرده. دست هایش را توی هوا پرت کرد و از قضا قفسه به جای هوا میزبانش شد.
کاغذی از بالای قفسه روی صورتش فرود آمد و لبخندش را کشت.
“دویست و بیست تومن برای کفشم میخواستم. یادم نبود!”
“دویست و هشتاد، دویست و نود، سیصد”
همین که از صندلی پایین پرید و خواست زنگ بزند، تلفن پیشدستی کرد و او را صدا زد.
“دویست و شصت تومن برای قبضام. گرفتم!”
“چهارصد و هشتاد، چهارصد و نود، پونصد”
چهارصد و هفتاد تومن پول دانشگاه.
“شیشصد و هشتاد، شیشصد و نود، هفتصد”
اجاره خانه.
“هشتصد و هشتاد، هشتصد و نود، نهصد”
پول دوا درمان.
–
“هشت میلیون، نه میلیون، ده … میلیون …”
برق کوچکی بعد از مدتها مثل بچه شهاب سنگی در چشمان سیاهش مهمان شد. هیچ حساب و کتاب داشته و نداشتهای نمانده بود. همینکه آمد از جایش بلند شود، دستی مانع شد.
“مگه نگفتم بلند نشو مادر جان؟!”
تقویم روی دیوار بعد از سالها سلامی به او داد. کودکی با ماشینِ سواری کوچک از روبهرویش رد شد. پرستار گفت:
“امروز بیمارستان یه ویلچر رایگان بهتون هدیه میکنه. قشنگ مثل همین ماشینه. فقط تو اونا واقعا میتونین بشینین”
پیرزن رفتن چهار چرخ آرزویش را تماشا کرد. طوری خندید که انگار دو وزنه پر از اشک به لب هایش آویزان کردهاند.
“بیا. بگیر. تو هم اگه بچه داری براش از اینا بخر! به درد نوجوونا و جوونام میخوره!”
پولش را به پرستار داد.
آینه به او خیره شده بود. حالا بعد از مدتها چروک های دست و صورتش خودنمایی میکردند. ارباب پیری، استخوان هایش را به کنیزی گرفته بود و به طور دردناکی با لرز میرقصاندشان.
صورت حساب ها حالا، روی پوست و گوشت و استخوانش نوشته شده بود.
______________________
دریا زاده
نسیم در اشک های مادر موج انداخته بود. با خود گفت:”چرا زاینده رود داریم ولی زاینده دریا نه؟ آهان! دریا در لحظه میزاید، میبرد، میکُشد.” زن حسود فقط سالی یک بار بچه را از زیر پیراهن آبی رنگش بیرون میآورد. شمع روی کیک تولد یک سال بزرگتر شده بود. جنازه زیر آب قد کشید، زنده شد، سمت ساحل آمد، او را در آغوش گرفت، شمع را فوت کرد، رفت توی آب، غرق شد.