۱٫ هلن سیکسو، فیلسوف و فمینیست فرانسوی، در مقالهی معروف خندهی مدوسا میگوید: «تقریبا کل تاریخ نوشتار با تاریخ خرد همبسته است.». من میخواهم همراه با سیکسو، در برابر خرد، از لزوم جنون در نوشتار دفاع کنم. آن نوع جنون که به صورت ناخودآگاه در یادداشتهای روزانهی سیلویا پلات ظاهر میشود و آنها را از شرح روزمرگیها و خاطرهنویسی فراتر میبرد؛ گویا مخاطب با رمانی زندگینامهای روبهروست که در برابر تاریخ خردمندانهی نوشتار دست به طغیان زده و خود را از سلطهی پیرنگ، شخصیتپردازی، فضاسازی، تعلیق، گفتوگو و هر عنصر داستانی دیگری رها کرده است؛ عناصر تثبیتشدهی تحمیلی که سالهای سال به ما باوراندهاند غیابشان پیکرهی داستان/رمان/قصه/روایت را بههم میریزد (و چه خوب که به هم میریزد). از جنونی حرف میزنم که نوشتار سیلویا را از نوشتار مردانه، که همبسته با خرد است، متمایز میسازد و آن را به نوعی نوشتار زنانه تبدیل میکند. نوشتاری زنانه در تفاوت با نوشتار مردانه که سیکسو در مقاله اینگونه توصیفش کرده: «دو پهلو بگویم که آن نوشتار، نوشتاری «نشاندار» است، تا به حال نوشتار به شکل گستردهتر و سرکوبکنندهتر از آنچه تا کنون مورد ردّ و تأیید بوده، از طریق یک نظام فرهنگی و لیبیدویی و لاجرم سیاسی و نوعاً مذکر جریان مییافته. این نظام، جایگاه و موضعی است که سرکوب زنان در آن جای گرفته و برقرار مانده است. بارها و بارها و کم و بیش آگاهانه، به شیوهای رفتار کرده که میترساند با آن که از طریق جذابیتهای مبهم ادبیات (قصه) یا پنهان میماند یا جلوه مینماید. این جایگاه و موضعی است که به شکل فاحش و شرمآوری، همهی نشانههای تقابل و نه تفاوت جنسی را بزرگنمایی کرده است، نشانههای تقابلهایی که زنان در آنها از «نوبت صحبت کردن» بیبهرهاند. جدیترین و غیرقابل اغماضترین رگهی آن نوشتار دقیقاً همان «امکان تغییر» است. امکانی که میتواند در حکم یک سکوی پرش برای تفکر واژگونساز و حرکت پیشروی انتقال ساختارهای اجتماعی و فرهنگی تلقی شود. تقریبآً کل تاریخ نوشتار با تاریخ خرد همبسته است، تاریخ آنچه در عین واحد هم اثر بوده هم نیروی رانش و هم دلیلی ممتاز. چیزی بوده در کنار سنت نرینهمحور و صد البته آن هم نوعی نرینهمحوریِ خودبرانگیزنده، خودارضا و از خود ممنون بوده است.»
۲٫ طبق آنچه در بند قبل بدان اشاره شد، پلات در یادداشتهای روزانهاش با از آن خود سازیِ «نوبت صحبت کردن» زیر تمام سنتهای نوشتار میزند. سنتهای نوشتار که اتفاقاً «نرینهمحور» هستند و از آن زمان که ارسطو فن شعر (بوطیقا) را نوشت پا گرفتهاند و هر چقدر هم که دچار تغییر و تحول شدهاند همچنان تا حد زیادی سفت و سخت ماندهاند. سیلویا میزند زیر شیوهی مسلط روایتگری که میراث این بوطیقا است و بر مبنای (اگر نگوییم قهرمانپروری مردانه) دغدغههای مردانه بنا شده است. حال این پرسش پیش میآید که سیلویا چگونه «نوبت صحبتکردن» را از آن خود میکند؟ باید جواب این پرسش را در ماهیت نگارش یادداشتهای شخصی جست: فقط و فقط نوشتن برای خود و نه برای دیگری. سیلویا با بیمخاطبکردن نوشتهها پیش از همه چیز ترس قضاوتشدن و رد و تایید را پشت سر میگذارد. بیآنکه خود بداند در یادداشتهای بیمخاطبش، جسورانه جوری مینویسد که خوشایند منتقد و مخاطب و مسئول نشر نباشد چرا که هنگام نوشتن خاطرات در طول حدوداً بیست سال به جلب رضایت هیچ کدام از اینها نیندیشیده است. در این یادداشتها نگران حفظ الگوهای سنتی نبوده است. قرار نبوده بابت اینکه چه مینویسد و چطور مینویسد به کسی حساب پس بدهد. پس فقط نوشته است. همانطور که سیکسو در دفاع از نوشتار زنانه میگوید: «بنویس، نگذار کسی عقب نگهات دارد، نگذار کسی متوقفات کند، نه مرد، نه تشکیلات ابلهانهی سرمایهداری که در آن ناشران، حافظان و چاپلوسان متحکمی هستند که از طریق اقتصادی که علیه ما کار میکند و سرکیسهمان میکند، از نسلی به نسل دیگر رسیدهاند. خوانندگانِ حق به جانب و از خود راضی، سردبیران تحریریهها و رؤسای بزرگ، متون حقیقی زنان را دوست ندارند، تجربههای جنسی مؤنث را.» و این چنین میشود که فرم یادداشتهای پلات از سنت مسلط نوشتار رها میشود و شکل تازهای به خود میگیرد. شکل و شمایل یادداشتها نه از خط مشی مشخصی پیروی میکند و نه تن به قاعدهی خاصی میدهد. یادداشتها نه شعر هستند، نه داستان، نه خاطره، و نه نامه، و در عین حال هم شعر هستند، هم روایت داستانی، هم نامه، و هم خاطره. هیچ و همه. چند نمونه را به عنوان مثال اینجا میآورم.
یادداشت گاهی چند سطر شعر است:
«ای بهار تو ما را میفریبی
با سبزی تابدار ستارگان جوانت
و با ماه وانیلی بیتفاوتت که از شیرهی افرا درست شده…»
و گاه به روایتی داستانی و با ذکر جزییات فراوان از یک اتفاق متاثرکننده نزدیک میشود. مشابه آن سطرها که سیلویا به بیان تجربهی آزار جنسی در مزرعهی توتفرنگی میپردازد: «لبخندزنان بین من و در ایستاد. با یک حرکت، دستش را دور بازوهایم حلقه کرد. دستهاش مثل زنجیر دورم بسته شده بود…» و یا آن سطرها که روایتگر مواجههی سیلویا با خوشوبش همسرش تد هیوز و دختر جوانی است: «تد با لبخند و گشادهرویی چشم در چشمان خرگوشمانند و شادمان دخترکی غریبه داشت که موهای خرمایی، لبهای رژمالیده و پاهای لخت کلفتی داشت و شلوار برمودای خاکی رنگ تنش بود. این صحنه را در چندین تصویر آنی سریع دیدم مثل چندین ضربه.»
یادداشت گاهی نامهای ارسالشده به معشوق است: «راحت میتوانم بگویم برایت میجنگم، دزدی میکنم یا دروغ میگویم؛ خوب میتوانم به خاطر تو از خودم کار بکشم، مردها برای هدفی مبارزه میکنند، اما هدف زنها از جنگیدن بهدستآوردن مردها است…»
و گاه نامهای که هیچ گاه فرستاده نشده: «نیازمند آنم که تو با کلماتی قاطع و شوکآور به من بگویی دستنیافتنی هستی… فکر میکنم تا وقتی که لازم باشد در این دنیا زندگی کنم کم کم یاد میگیرم که چطور شبها گریه نکنم، ای کاش این آخرین کار را برایم انجام میدادی. خواهش میکنم فقط یک جملهی خبری برایم بنویس، جوری که یک زن بتواند آن را بفهمد. تخیلت را، امید را، و عشقی را که من به تو دارم در درونت از بین ببر.»
و حتی گاهی نامهای خطاب به خود، خطاب به یک بچهی گندهی لوس ترسو و ننر: «حالا وقت آن است که سریع تصمیمت را بگیری. به مدرسهی تابستانی هاروارد میروی یا نه؟»
سیلویا در یادداشتها حتی گاه با لحنی خطابی با خود حرف میزند: «تمام روز یا تقریباً دو روز زیر میز چوب افرا دراز کشیدی و به صدای گریه، زنگ تلفن و قل قل چای در قوری پیوتر گوش دادی. چرا همانجا نمیمانی تا بپوسی و با آشغالها تو را بیرون بیندازند؟»
گاهی یادداشتها از هر گونه توضیح تهی میشوند و به چند کلمه تقلیل مییابند:
«دختری در آینه
باغ وحشی با روباه قرمز»
اما گاهی توصیف مفصلی برای یک داستان را به خود اختصاص میدهند: «ماهی و سیبزمینی فروشی: … زن دستش را در جیب مرد فرو کرد. نور نارنجی نوارهای ورنی مانندی روی کت چرم براق مرد درست میکرد. آنها از بزرگراه خلوت کنار رویال هتل گذشتند، نور نارنجی زشت آجری. از پل کوچک نردهی آهنی کنار باغ گیاهان طبی هم گذشتند. «از نور نارنجی متنفرم، ظاهر شهر را مریض جلوه میدهد.»…»
نمونههای اینچنینی در سطور مختلف یادداشتها بسیار است اما بیش از همه چیز سیلان افکار و احساسات است که به چشم میآید: «خیلی خیلی زیاد دلم میخواهد کسی مرا دوست بدارد و لایق عشق باشم. هنوز خیلی ضعیف و سستم. خوب میدانم که چه چیزهایی را دوست دارم و از چه چیزهایی بدم میآید. اما خواهش میکنم از من نپرسید کی هستم. «یک دختر حساس و خرد شده؟ شاید؟!» و یا «من کیستم؟ دانشجوی سال اول در دانشکدهی شلوغ تاریخ که احساس بیهویتی میکند، و دیگر هیچ؟ میخواهی مثل گاو نشخوار کنی؟ زندگی همین است؟ پنجرهها تکان تکان میخورند و در قابهاشان صدا میکنند. میلرزم، در سرمایی همچون سرمای قبر، به رغم گرمی سادهلوحانهی بدنم یخ زده بودم. چطور به این خود بزرگ و کامل رسیدم؟… باید یادم بیاید. باید یادم بیاید. از بین همه مزخرفات، نوشتن پدید میآید، از بین خاطرات چرند زندگی…»
و این چنین است که سیلویا، رها از قید مخاطب، بیترس از قضاوت شدن، تا میتواند و آنطور که میخواهد صحبت میکند و شیوهها و شکلهای متفاوت نوشتار را از نامه تا شعر، از تصویرسازی داستان تا سیلان افکار و جوشش احساسات را درون یادداشتهاش جسورانه تجربه میکند. تحمیل فرمی مشخص به محتوای از پیش تعیین شده در کار نیست. نه فرم ثابت است و نه محتوا. هر دو رها بر صفحهها میلغزند و تنیده در هم پیش میروند. بیترس از سانسور، بیترس از خفگی صدا، بیترس از متهم شدن به نفهمی یا کژفهمی. در این یادداشتها، سیلویا خودش بوده است و کاغذ و قلم.
۳٫ اگرچه سیلویا در یادداشتهاش «نوبت صحبت کردن» را از آن خود میکند، رها مینویسد و نگران قضاوتشدن نیست، همچنان به عنوان یک زن و اختصاصاً یک زن نویسنده، با فلسفهی نوشتن و بایدها و نبایدها و اما و اگرهاش درگیر است. و دقیقاً همین جنس تردیدها و چراییها و پرسش و پاسخها پیرامون امر نوشتن است که نوشتار زنانهی سیلویا پلات را به عنوان نوشتاری متفاوت از نوشتار مردانه استوار میکند: «من حتی در آرزوی مخوفترین و نخستین عذاب زن- بچهدار شدن- هستم: تا از شر شیاطین متوقع درونم راحت شوم و بهانهای دائمی برای فقدان خلاقیت نوشتاری داشته باشم. اول باید بر نوشتن و تجربه کردن فائق آیم و بعد لیاقت بچهدار شدن را به دست آورم.» او که شدیداً دغدغهی چرایی نوشتن و چگونه نوشتن شعرها و داستانها را دارد «اگر میتوانستم روزی بفهمم که چطور قصه یا رمان بنویسم و گوشهای از احساسم را بروز دهم، افسرده نمیشدم. اگر نوشتن مفر نیست پس چیست؟» در بسیاری از بندها خود را بابت نوشتن یا ننوشتن سرزنش میکند، دچار تردید نوشتن میشود و از ابهام و ایهام سرمیرود: «دوست دارم بنویسم؟ چرا؟ نوشتن دربارهی چه؟ ممکن است روزی این کار را رها کنم و بگویم: «زندگیکردن با یک مرد و پر کردن شکم سیری ناپذیرش و بچه درست کردن تمام وقتم را پر میکند. وقت نوشتن ندارم؟» یا این که به کارم میچسبم و ادامه میدهم؟ میخوانم و میاندیشم و تمرین میکنم؟» دقیقاً در همین سطرهای سرشار از قدرت و خجلت، بیش از هر سطر دیگری است که نوشتار زنانه را لمس میکنیم وخوشحالیم که سیلویا به وقتش اینها را نوشته است: «خوشحالم که برخی از آن تفکرات سیاه و جهنمیای را که به کلهام زده بود، نوشتهام. وگرنه با این دیدگاه کنونیام به سختی باورم میشد که چنین چیزهایی از ذهنم گذشته است.» سیکسو این «خودمتهمسازی» را اینگونه توصیف کرده: «خجالتزده بودم. ترسیده بودم و ترس و شرمم را به یک باره بلعیدم. به خود گفتم: دیوانهای! معنای این امواج، این سیلابهها، این طغیانها چیست؟ کجاست زن بیکران و شادمانی که همانطور که در جهل خویش دست و پا زده غرق شده، در تاریکی پیرامونش مانده و به وسیلهی نرینهمحوری پدر – ازدواجسالاری از خود بیزار شده از توان و قدرت خویش خجلت زده نبوده باشد؟ چه کسی بوده، شگفتزده و هراسان از آشفتگی غریب غرایزش که خود را به اینکه هیولایی است، متهم نکرده باشد (چون مجبور بوده باور کند که یک زن سازگار و بهنجار، یک صبر و خویشتن داری الهی… دارد)؟» و سیلویا، این زن مورد نظر سیکسو و قدرت و خجالت توامانش را، چه دقیق توصیف کرده است: «به نظرم این دفتر مابین زمزمه زنانهای که از آن متنفرم و ژست بدبینی که از آن میگریزم سرگردان است.» در میان همین درگیریهای درونی زنانه است که سیلویا مینویسد: «یک روز وقتی بین تخممرغ درستکردن و شیردادن به بچه و آماده کردن شام برای دوستان همسرم گیر کردهام، برگسون، یا کافکا، یا جویس را برمیدارم، و به بزرگی افکاری که نمیتوانم به آنها برسم حسرت میخورم.»
همین تردیدها و دودلیهای زنانه به وقت خلق، همین سرزنش ناخوداگاه زن به گاه نوشتنش است که بارقههای نوشتار زنانه را آشکار میکند که به نقل از سیکسو: «چه کسی در همان دم که احساس میکند میلی بازیگوش در درونش میجنبد (میلی به آواز خواندن، نوشتن، به جسارت گفتن و خلاصه چیزی نو خلق کردن)، حس نکرده که مریض است؟ چه بیماری شرمآورش آن است که در برابر مرگ تاب میآورد، که دردِسر میسازد. و چرا نمینویسی؟ بنویس. نوشتن مال توست. تو مال خودت هستی، تن تو مال توست، بگیرش، دریابش. میدانم چرا ننوشتهای (میدانم چرا خود من هم تا قبل از بیست و هفت سالگی ننوشتم) چون نوشتن به یکباره برایت کاری دور از دسترس و سترگ شد، به بزرگان اختصاص یافت، از آنِ مردان شد. چه حرف احمقانهای! تازه! نوشتهای. خیلی کم. آن هم در خفا. کار خوبی نکردهای. چرا؟ چون در خفا بوده، چون خودت را به خاطر نوشتن تنبیه کردهای، چون همهی راه را نرفتهای، درست همان دم که ما در خفا خودارضایی میکردیم، تو به طور مهارناپذیری نوشتی، نه اینکه جلو بروی، فقط برای اینکه خورهات را ذرهای سبک کرده باشی، فقط آنقدر که از شرش خلاص شوی. آنوقت میآییم، میرویم و خود را وادار به احساس گناه میکنیم تا مگر بخشیده شویم، یا فراموش کنیم، یا نوشتن را برای یکبار دیگر هم که شده دفن کنیم.» و این گونه است که سیلویا مینویسد: «ولی خدا کند هنرم و نوشتنم فقط فرافکنی صرف امیال جنسی که بعد از ازدواج از بین میرود نباشد…» و به ما یادآوری میکند کدام زن است که هنگام دست به قلم و کاغذبردن نوشتن را به تمامی حق خود بداند و بابت تصاحب قلمروی که سالها مردان از آن خود کردهاند پنهانی دچار شرم و شعف نگردد: «اما خودم را با تایپ کردن شعرهای جدید تد (همسر سیلویا) از غم و غصه میرهانم. خودم را در او مییابم تا زمانی که بتوانم خودم را در خودم بیایم. از اول ژوئن شروع میکنم. یعنی تا آن موقع میتوانم فکر به درد بخوری داشته باشم؟ نیمی از سال را در خلا زیستهام. یک سال است که چیزی ننوشتهام. زنگ زدهام. چقدر طول میکشد تا دوباره پرکار شوم. دنیا را در سرم بچرخانم. آیا میتوانم به خودم اطمینان دهم تا ۱۵۰ روز دیگر چه خواهم نوشت با این که جرات به خرج دهم و همین حالا شروع کنم؟»
۳٫ سیلویا چنان افکار و احساساتش را در یادداشتها رها کرده که نه تنها شکل یادداشتها ثبات منطقی و ملالآور کلیشهای را ندارند که محتوای یادداشتها نیز در هماهنگی کامل با فرم و تنیده در آن، بند به بند، مخاطب را غافلگیر میسازد. بندهای با موضوعات سرتاسر متناقض و متضاد و ایستاده دور از همان خِرَد مورد انتقاد هلن سیکسو. بندها، پارهپارههای متکثر از یکدیگری هستند که در عین حال چون زنجیری به هم بافته شدهاند و در نهایت کلیتی را میسازند که انسجام شگفتانگیزش در عدم انسجام خود نهفته است. در بندی راوی، فیلسوفی است که در پی کشف جهان است و در بند بعد فارغ از فلسفهی جهان دنبال لذتجویی است. در بندی زنی فمینیسم است: «زنها هم شهوترانند. چرا شان آنها باید تا حد قیم احساسات، پرستار بچه و ارضاکنندهی روح و جسم و غرور مردها پایین بیاید؟» و بلافاصله در بند بعد، هنوز به پرسش قبل پاسخ نداده، از زن زادهشدن ابراز نارضایتی میکند: «زن زادهشدن تراژدی اسفبار من است.» در سطری خودش را بابت نخواندن و ننوشتن سرزنش میکند و درست چند سطر بعد به خاطر اشعارش به ستایش خود میپردازد. انگار وجودش فنری است گرفتار شده در دو وضعیت فشردگی محض و رهاشدگی کامل: «دست کم هرچقدر سریعتر پایین بروم زودتر به آخر میرسم و زودتر خودم را بالا میکشم.» زنی با معیارهایی نامنسجم برای قضاوت: «چرا از چیزی که به شدت به طرفش کشیده میشوم ناگزیر حالم بهم میخورد؟» برای نوشتن سنتشکنی میکند، پیرنگ را به هم میریزد، انتظار مخاطب را براساس تعاریف گره و تعلیق و نقطه اوج و … برآورده نمیکند. هیچ واقعهای را به سرانجام نمیرساند. هیچ پرسشی را پاسخ نمیدهد. همه چیز رها میماند. رها، تکهپاره، متناقض، بیپاسخ، مبهم: «میتوانم انتخاب کنم که فعال و پرجنب و جوش و شاد باشم یا منفعل و بدبین و افسرده، یا حتی با تعلیقی میان این دو حالت خود را آزار بدهم.»
بگذاید روی سخنم را از این پس با سیلویا کنم. برای نوشتن این یادداشت شروع به خواندن مقالههای مختلفی در مورد نوشتار زنانه کردم. دیدم مقالاتی آکادمیک نوشتار زنانه را اینگونه تعریف کردهاند که این نوشتارها در قیاس با نوشتار مردان از عدم قطعیت بیشتری برخوردارند، صفات در آنها بیشتر از فعل به چشم میخورد، به وفور قیدهای شرطی دارند و… من اما نمیخواهم برای کشف زنانه بودن نوشتارت یادداشتهای تو را با کاربرد واژههای »«اما» و «اگر» و «شاید» و«نمیدانستم» و «نمیتوانستم» بسنجم. یعنی نمیخواهم شبیه آن مقالات آکادمیک که وقتی خواستهاند معیارهای نوشتار زنانه را بررسی کنند از بسامد واژگانی که نشاندهندهی عدم قطعیت هستند آمار گرفتهاند، صفت را در برابر فعل شمردهاند، کلمات شرطی را بررسی کردهاند، عمل کنم و حکم صادر کنم بر اینکه زبان اگر اینها را داشته باشد زنانه است و لاغیر. نه. نمیخواهم در واحدهای خُرد زبانی بشکافمت که خود این گونه شکافتن و تسلط به متن عجیب مرا یاد سیطرهی مردسالارانه میاندازد بر همه چیز: تلاش برای تسلط و به چنگ آوردن: تقلای استیلا. گیرم که حتی استیلا بر متن. سادهلوحانه است اگر من با شمارش تعداد شایدها و اما و اگرها و تتهپتههای تو به این نتیجه برسم که زنانه نوشتهای. شاید اگر بخواهم اینگونه مصداقی برای زنانه بودن زبانت بیاورم، اتفاقاً نه «اما و اگرهای» تو که همین «باید نباید کردنهای» مکرر توست. تو برای نشان دادن عدم قطعیت نه نیاز به شاید و اگر و حتماً و ممکن و احتمالاً داشتهای، نه نیاز به کاربرد صفات و قید و نه نیاز به افعال. بلکه این بایدهای توست که جابه جا نوشتار تو را زنانه میکند. این بایدهای متناقض در هر بند. این اوج و حضیضها. اینگونه است که تعارض در کلیت نوشتارت شکل میگیرد. پس بیا با آنها که میخواهند حکم هر چیز را در نسخههای چند خطی بچپانند که اگر نوشتاری از اما و اگر و شاید و.. پر بود زنانه است، مخالفت کنیم. چون تو میتوانی از بایدها بگویی و همچنان متزلزل باشی. میتوانی مدام حکم صادر کنی و قاطع سخن بگویی: «به این فکر کن که اینجا اتاق توست، این زندگی توست، ذهن تو. نترس. نوشتن را آغاز کن. حتی اگر سخت و درهم پیچیده باشد» ولی ترس و تزلزل تو را تا آستانهی ویرانی پیش ببرد: «صبح. سردرد داری…. تو احمق- میترسی از این که با افکارت تنها باشی. بهتر است یاد بگیری با خودت تنها باشی… اینقدر خودخواهانه به تیغ و مجروح کردن خودت فکر نکن، برو بیرون و همه چیز را تمام کن.» میتوانی از «باید» بگویی و «باید» خودت را نقض کنی. «سوال» بپرسی و بیپاسخ رها کنی، و «دستور» بدهی و سرپیچی کنی، و در نهایت کل نوشتارت را به یک«اما» بزرگ تبدیل کنی، تمام متنت یک «شاید» مهیب شود، یک «ابهام غلیظ» که در قلمرو نوشتار زنانه سیر میکند.
۶٫ سیکسو در بخشی از مقالهی خندهی مدوسا به ویرانسازی گذشته توسط آنچه در آینده رقم خواهد خورد میپردازد: «آینده دیگر نباید به وسیلهی گذشته رقم بخورد. من این را که اثرات گذشته هنوز در ما و با ماست، رد نمیکنم. ولی این که آنها را با تکرارشان تقویت کنیم، قبول ندارم. اینکه به آنها نوعی جمود و سکونِ هم ارز با تقدیر تقدیم کنیم. این که امر فرهنگی و بیولوژیک را با هم اشتباه بگیریم. پیشبینی هم امری ناگزیر است. از آنجا که این افکار در جایی و دقیقن در نقطهای که اکنون در حال کشف است رخ میدهند، ضرورتن مُهر زمانهی ما را با خود دارند، زمانهای که در آن «نو» از «کهنه» و دقیقتر آنکه «نوی فمنیست» از «کهنه»ی آن میگریزد. پس، از آن رو که اکنون بستری برای پی ریزی یک گفتار وجود ندارد و تنها بستر عقیم هزار سالهای هست که باید بشکند، آنچه میگویم لااقل دو جنبه و دو هدف در خود دارد: شکستن و ویران سازی؛ و پیشبینی امر غیر قابل پیشبینی و فرافکنی.» تو نیز تمایل زیادی داری که موضعت را نسبت به زمان مشخص کنی. اگرچه چند دفعه اذعان میکنی که دوست داری به رحم مادر بازگردی: «از جلو رفتن میترسی، و دوست داری به عقب و به رحم مادرت برگردی.» اما این تمایل به بازگشت همیشگی نیست. بارها میخواهی که از گذشته ببّری، گذشته را بشکنی و اگر نشد که به پیشبینیناپذیریِ آینده، لااقل به زمان حال پناه ببری: «حس میکنم انگار در تاریکی شبی به آرامی داشتم پلی بسیار ظریف از گوری به گور دیگر میساختم، در حالی که غول خوابیده است… دوست دارم هر روزی را فقط برای همان روز زندگی کنم. مثل رشتهای از دانههای رنگارنگ تسبیح و حال را با تبدیل آن به تکههای کوچک رنجآوری که بخواهد در فرصتی مناسب طرح نومیدانهای برای بنای یک تاج محل در آینده باشد نکشم و از بین نبرم.» و حتی از گذشته به آینده پل بزنی: «در نظر من زمان حال ابدی است و ابدیت همراه در حال دگرگونی جاری شدن و از میان رفتن است. ….»
تو، سیلویا پلات، حتی به صورت غیر مستقیم و با بیان موضعت نسبت به مادر و گریز از او، آن «نو» را که به زعم سیکسو از «کهنه» میگریزد بیان کردهای و رابطهات را با مادر، نه تنها با مادر خودت که با تمام مادرانی که به نوعی سمبل گذشته و تثبیت کلیشهها هستند، شکافتهای: «از کی عصبانیام؟ از خودم. نه از خودم عصبانی نیستم. پس از کی؟ از… همهی مادرانی که شناختهام. مادرانی که از من خواستهاند آدمی باشم که از ته دل دوست نداشتم، مادرانی که از ما میخواهند چیزی باشیم که از ته دل نمیخواهیم: از این آدمها و تصاویرشان عصبانیام.» و به خودت اجازه میدهی که در عین عشقورزی به این مادر، از او متنفر باشی: «با بیان تنفرم از مادرم احساس خیلی خوبی به من دست میدهد. مرا از شر پرنده ترس درونم و ماشین تحریر خلاص میکند.» و از فرمانش سرپچی کنی و این سرپیچی را در طرح داستانت بیاوری: ««مادر کتابهایی نوشته زنان شرافتمند را به دختر داد به نام الگوی پاکدامنی. به او گفت هر مردی که سرش به تنش بیارزد اگر بخواهد با زنی ازدواج کند برای باکره بودنش ارزش قایل است. مهم نیست خودش در گذشته چه کرده باشد. دخترش چه کار کرد؟ مردها را بغل کرد و بوسید. بهترین پسرهایی را که میتوانست با آنها ازدواج کند مثل فشنگ از خود راند. سنش بالا رفته بود و هنوز ازدواج نکرده بود. او بسیار زبلتر و رکتر از آن بود که هر مرد خوبی بتواند تحمل کند. تحملش خیلی سخت بود.»
و با سرپیچی از فرمان مادر، تصمیم بگیری چیزی بنویسی که در خودش نه گذشته را که آینده را حمل میکند: «زن مدرن: زن به اندازهی مرد نیاز به کسب تجربه دارد.» بدین ترتیب با علم به اینکه بارها پیش آمده که به گذشته برگردی: «چقدر پلههای مدور مارپیچ ما را به جایی که بودیم برگردانده است.» تلاش میکنی تا نسبت به گذشتهی تاریک زن موضع بگیری: «هیچ کدام از دوست داشتنهای فداکارانه مادرم را در خودم احساس نمیکنم. هیچ یک از عشقهای خسته کننده و دست مالی شده را» و درنهایت از گذشته رو برگردانی و به قول خودت بذر زندگی را در خود بکاری: «من بذر زندگی را در خود کاشتهام.» سیکسو با زبان خود این گونه بیانش میکند: «حالا زنان از دوردست برگشتهاند، از همیشه برگشتهاند، از «بدون» برگشتهاند. از زیر، از آن سوی «فرهنگ» از کودکیشان که مردان هر یک سعی کردهاند تا زنان را مجبور کنند آن را فراموش کنند؛ مردان زنان را به «استراحتی ابدی» محکوم کرده بودند. دختربچهها و تنهای بدقوارهشان زندانی شدند، حسابی محافظت شدند! بکر و دست نخورده در آینه ماندند. گوشت یخچالی شدهاند. ولی تهشان میسوخته است! چه نیرویی میطلبد (چرا که این کار پایانی ندارد) تا پاسبانهای جنسیت از بازگشت هراسآور زنها جلوگیری کنند. چنین نمایش قدرتی توسط هر دو سوی منازعه، قرنها در آرامش لرزانِ یک بنبست توقیف شده است. حالا اینجایند، (زنان) دارند برمیگردند و بارها میرسند زیرا ناخودآگاه، شکستناپذیر است. زنان در چرخهها سرگردان شدهاند، در اتاق باریکی که در آن شستشوی مغزی شدند، محبوس شدهاند.»
این «شستشوی مغزی» را که سیکسو بیانش کرده، تو «آرزوی رقتانگیز مادرت» میدانی: «دشمنان من کسانی هستند که بیش از همه نگرانم هستند. اول مادرم که آرزوی رقت انگیزش «خوشبخت شدن» من است. خوشبخت! واژه ای تعریف نشده و غامض و به اندازه همه راههای نرفته بعید.»
کمکم قصهی مادر دردسر آفرین را شروع کردی و در دفترت نوشتی که: «آرزویم این است: کاری را که دوست دارم انجام بدهم. باید از هر اعتمادی به مادر پرهیز کنم.» چند سطر بالاترش گفته بودی که «تا زمانی که از نوشتن سرخوش شوم سر کار نمیروم. در غیر این صورت اگر سرکار بروم افسرده میشوم. وقتم را با حقایق بیرونی پر میکنم. جایی که مردم قبض تلفن، غذاخوردن، بچه داشتن و ازدواج را بخشی از هدف جهان میدانند. زنی بی هدف با آرزوهای بزرگ.» و در نهایت بدانجا میرسی که «به خودم اجازه دادم تا از مادرم متنفر باشم. به همین دلیل احساس فوقالعاده محشری دارم. در دوستی مادرسالارانه متظاهرانه کسب اجازه یا تنفر آدم ازش سخت است. به ویژه اجازهای که آدم بدان معتقد باشد.»
معتقدی که: «مادر از عشق چه میداند؟ هیچ.»
بدین ترتیب تو از تمنا برای بازگشت به رحم مادر به نقطهای میرسی که به خودت اجازه میدهی تا از مادر متنفر باشی، و این تنفر گویی راهی است که نوشتنت را بارور میکند، تو را از گذشته به آینده میبرد، از کهنه به نو میرساند. تنفری ممنوع، که حتی روی کاغذ آمدنش هم دشوار است. این تنفر از مادرِ نوعی، از مادر سختگیر، از مادر فداکار قربانی، از مادر در بند اخلاقیات، از مادر همه چیزدان همه چیزخواه که همیشه خوشبختی دخترش را میخواهد و خوشبختی را مترادف با ازدواج مصلحتی، کاری خوب و درآمدی مناسب همراه با آشپزی و بچهداری و مادریکردن میداند. میگریزی از این دیدگاه، میگریزی از این مادر، میگریزی از این کهنه و پناه میبری به نوشتن، پناه میبری به امر نو. از گذشته پل میزنی به آینده و بارها میگویی میدانی آن زن که به تو کمک خواهد، نه که مادر، بلکه زنی است از سنخ خودت. زنی مثل ویرجینا وولف: «ویرجینیا وولف کمک میکند. رمانهای او رمان مرا ممکن میکند.» از آن «استراحت ابدی» که هلن سیکسو در مقاله بدان اشاره میکند ، خودت را به تکاپو و تقلای مدام نوشتن میاندازی و اتمام حجت میکنی که: «هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به این نتیجه میرسم که باید تدریس را رها کرده و تمام توانم را روی نوشتن متمرکز کنم: عمق وجودم باید منزوی و جدای از دیگران باشد تا غزلها و اشعاری پرهیجان بسراید… هنوز ناشناختهام… حس میکنم قدرتی مهارشده دارم و این حس به من قوت قلب میدهد- احساس میکنم ظرف یکی دوسال آینده آدم سرشناسی بشوم- به عکس حالا که هیچ کسی مرا نمیشناسد.»
؟. بند چندم بودیم؟ آه! من در نیمهی راه شمارهها را گم کردهام. اصلاً بگذار اعداد و شمارش را رها کنیم و همچنان که در خاطراتت میغلتم ببینیم که چگونه زن را، و اختصاصاً تن زن را، نوشتهای. تو که در این تننویسی بیش از همهچیز با طبیعت درآمیختهای. توکه هیچگاه از نور ماه ساده عبور نکردهای: «به نظرم ماه لاغر و تمیز و نقرهای نمیآید، بلکه چاق، سفید، نرم و باردار است.» ماهی که بارها از سمت تو «باردار از نور» خوانده شده است. تو که میتوانی با طبیعت یگانه شوی: «با شکم روی سنگهای صاف و داغ دراز کشیده بودم… بدنم را روی تخته سنگها کشیدم و رها کردم. حس کردم خورشید به طرز دلچسبی به من تجاوز کرده، پر از گرمای جامد و فوق العادهی خدای طبیعت شدم. بدن معشوقم زیرم گرم و محفوظ بود. حس تن کنده کاری شدهای را داشت که شبیه هیچ کس نبود، نرم و منعطف و خیس عرق نبود، تنی بود خشک، سخت، صاف، پاکیزه و ناب. بدن کشیده و سفیدم را داخل آب دریا فرو بردم و با آن تمیز شدم، غسل تعمید کردم، خالص شدم و زیر نور خورشید خنک و تازه شدم. بدن معشوقم مثل گیاهان دریایی زبر و تیز و معطر، مثل سنگ، گرد و کنده کاری شده، بیضی شکل و تمیز، و مثل باد، باردار و نمکین، بدن معشوقم شبیه همه اینها بود. قربانیای خمار روی قربانگاه صخره و آفتاب، من از درون قرنها عشق طلوع کردم تابیدم، منزه و سرخوش از نوشیدن آتش میل بیقید و زمان او.» با چنین طبیعتی میآمیزی، طبعیتی که بسیاری براین باورند به زن نزدیک است و همچون زن در طول این تاریخ پدرسالار مورد جفا و تجاوز قرار گرفته و در سیطرهی امیال مردسالارانه بوده است. با چنین طبیعتی و در چنین طبیعتی است که خود را حتی خدا میپنداری: «در نور صبحگاهی همه چیز امکان دارد. حتی خدا شدن.»
همانطور که با دریا، آفتاب، ساحل و ماه احساس یگانگی داری، زیر نور ماه به تنت و قابلیتهایش رجوع میکنی: «نور کج متمایل به آبی بر کف اتاق خالی. میدانستم این نور چراغ خیابان نبوده و نور ماه است. در چنین شبی چه چیزی شگفتانگیزتر از باکره، پاکیزه، سالم و جوان بودن است؟… (بیسیرت شدن)» به تن زنانهات و قابلیتهاش واقفی، به پریود و دردهای روزهای قاعدگی: «دیروز با گرفتگی عضلانی و منگی حاصل از مصرف دارو برای تسکین دردهای اولین روز قاعدگیام، که الحق چه اسم بیمسمایی برایش گذاشتهاند، گذشت. یعنی حیوانات هم به هنگام خونریزی درد دارند؟ یا این فقط بانوان خانهنشین روشنفکرماب هستند که به علت دور شدن از موقعیت حیوانیشان باید بهای آن را با تحمل درد و رنج بپردازند؟ مثل پری کوچک دریایی که مجبور شد دمش را با پاهای سفید دختران معامله کند؟» دغدغهی فرزندآوری، لذت جنسی زنانه و بلوغ را داری: «از حس پوست لطیف تن بچهای حساس تا حس سکس… درک این که اندامهای جنسی رشد میکنند، برجسته میشوند و خودنمایی میکنند، باخبر شدن از وجود جایی به نام مدرسه، امتحان، مسایل مهم و حیاتی زندگی، ازدواج، سکس، سازگاری، جنگ، اقتصاد، مرگ و تنهایی…» تو رنج کشیدهای و نوشتهای، از رنج زن زادهشدن نوشتهای: «زن زادهشدن تراژدی اسفبار من است. از زمانی که فهمیدم به جای اندامهای جنسی مردانه محکوم به داشتن اندامهای زنانه هستم چرخهی اعمال و افکار و احساساتم شدیداً به زنانگی محدود شد… چرا که زن همیشه در معرض تهمت و دردسر است.» و به راستی کدام زن است که کم یا زیاد این در معرض تهمت و دردسر بودن را تجربه نکرده باشد؟ کدام زن است که برای یک بار هم که شده این جملهها را احساس نکرده باشد؟ «پر از میل و شهوتم. خیلی مواظبم که مبادا سنتهایی را که به من تزریق شده با نادیده گرفتن آثار فاجعه آمیزشان بشکنم. فقط میتوانم از سر حسادت در برابر مرزها سر تعظیم فرود آورم و از پسرهایی که میل جنسیشان را بی هیچ ترس و واهمهای ارضا میکنند خیلی خیلی متنفر باشم و در حالی که همهی ذوق و شوقم لجنمال شده از قراری به قرار دیگر خرکش شوم… و همهی اینها حالم را بهم میزند.» و در همین رنج است که تلاش میکنی زنانگی را به حد اعلا تجربه کنی و خوب میدانی که این تجربه باید از راه بدن بگذرد. پس میخواهی تا تن زنانهات را با تمام ویژگیها و امیالش از ساحت مردانه بازپس گیری: «درست است که زنی جذابم اما کفش اسپرت میپوشم. حس میکنم برابری قد و هیکلش با من عذابم میدهد. اگر بخواهم زن باشم خوب است/ اما میخواهم زنانگیام را به حد اعلی تجربه کنم. با دیدن او پس از دوماه دیگر هیچ احساسی در درونم شعلهور نشد. حتی دوست نداشتم به من دست بزند. فقط به یک دلیل، چون هیچ وقت نمیتواند مرا ببوسد… دیگر از آن میل شدید، عصبی، پرحرارت و شهوت که میدانم متقابل بود خبری نیست…» همان تن که سیکسو در مقالهی خندهی مدوسا اینگونه بیانش میکند: «با نوشتنِ خود، زن به تنی باز میگردد که چیزی بیش از اموال مصادره شدهاش بوده، به تنی که به غریبهای به ظاهر مرموز و به پیکری مرده یا مریضاحوال و اکثرن به یک رفیق هرزه مبدل شده. به تنی که علت و محلِ موانع و ممانعتهاست. تن را که سانسور میکنی در همان دم، نفس و گفتار را هم سانسور میکنی.»
تو نه تنها از تن نوشتی و از راه کلمه، بدن را بیان کردی که خودِ کلمه را بدل به بدن کردی. و در تبدیل این واژه به تن، زنانگی نهفته است. هر دو را بازپس گرفتی از ساحت مردانه: هم کلمه و هم بدن را. تابوی هر دو را شکستی و در اختیار خودت آوردی. برای همین است که جابه جا در ترجمهی فارسی کتاب با حذف روبه رو میشویم. با سهنقطههایی که جای کلمات حذف شده و سانسور شدهی تو نشسته اند. چون تو تن و واژه را درهمآمیختی. هر دو ممنوع را روی کاغذ آوردی: «به به اتاق همیش رفتیم و کنار آتش دراز کشیدیم و من حسابی لذت بردم ]حذف[…» در ارتباط با این تن-واژه کردن سیکسو اینگونه مینویسد: «خودت را بنویس. تن تو باید شنیده شود. فقط در این صورت است که منابع لایزال ناخودآگاه فوران خواهد کرد. سیل نفتا [بنزین سنگین]ی ما پخش خواهد شد، در میان جهان، در کنار دلارهای سیاه و طلایی با ارزشهایی بیقیمت که قوانین بازی کهنه را عوض خواهد کرد. نوشتن، عملی که تنها رابطهی رفع توقیفشدهی زن با جنسیتاش، با وجود زنانهاش را متحقق و «واقعی» نمیسازد، بلکه دسترسیاش را به قدرت اصیلاش، به خوشیهایش، به لذاتش، به اندامهایش باز میگرداند و او را به خطههای عظیم تنانهاش که مُهر و موم شده بودهاند، بازپس میگرداند. این عمل او را از ساختار فرامَن شدهای که زن در آن همواره جایگاهِ از پیش مقرر یک متهم را از آن خود دارد، جدا میکند: (جایگاه متهم به هرچه، همواره متهم: متهم به میل داشتن، متهم به هیچ نداشتن، متهم به سردمزاجی، متهم به گرممزاجیِ زیاده از حد، متهم به نه این بودن و نه آن بودن، متهم به زیاده مادر بودن، متهم به بچه داشتن به بچه نداشتن، متهم به پرستاری کردن و نکردن…) نوشتن او را با تفکر و تحلیلاش، با تحلیل روشنگریاش رها میسازد، با آزادسازی متن شگفتاش از خود او که باید به سرعت حرف زدن را یاد بگیرد. زن بدون تن، کور است کر است، نمیتواند یک مبارز باشد. بی تن، زن، خدمتکار مرد ستیزهجو میشود، سایهی او میشود. ما باید آن «زن کاذب» که زن زنده را از تنفس باز میدارد، بُکشیم.»
تو جابهجا جسم را بدل به کلمه و کلمه را بدل به جسم کردهای: «چطور به او بفهمانم که خوشبختی من کندن تکهای از زندگیام، تکهای از قلب و زیباییام و تبدیل آن به کلمات تایپ شده روی کاغذ است؟ چطور میتواند بفهمد که من زندگیام، هیجانات شدید و احساساتم را با چاپ آنها توجیه میکنم؟» بله! نوشتن به مثابهی امر شهوتناک و کیفآور. تو در ژوئیسانسی شگفت نه تنها از تن میگویی، نه تنها به امر جنسی میپردازی که خود نوشتن را امری جنسی میکنی. از کلمه به بدن و از بدن به کلمه میرسی. گویی کلماتت بدن تو را حمل میکنند و در عین حال خود تبدیل به بدن میشوند: استحالهی بدن به کلمه و کلمه به بدن. بدنی در معرض نمایش، بینقاب، برهنه و در خودبیانگری کامل، که سیکسو این گونه به کلام میآوردش: «به زنی گوش کنید که در یک اجتماع عمومی صحبت میکند (البته اگر به شکل ناراحت کنندهای دست و پایش را گم نکرده باشد). او «حرف» نمیزند، تن لرزانش را به پیش میاندازد، از خویش میرود، پرواز میکند، همهی وجودش در صدایش جمع میشود و از خلال صدایش میگذرد، با تناش است که اساسن «منطق» سخناش را حمایت و تحمیل میکند. جسماش راست میگوید. او را عریان میسازد. در واقع او با فیزیکش آنچه را فکر میکند، جسمیت میبخشد، تنش آنرا دلالت میکند، به شکل خاصی آنچه را میگوید، آوا نویسی میکند چون او عزیزانش را به عنوان بخش پر شور و رام نشدنی سخناش طرد نمیکند.»
اینها که برشمردم ویژگیهای منحصر به نوشتار تو است؛ نوشتار زنانهی تو. جستجوی همین ویژگیها در نوشتار زنان دیگر برای این که نوشتارشان را زنانه بدانیم چه اشتباه بزرگی خواهد بود. هر نوشتاری ویژگیهای خودش را دارد که فقط پس از نوشته شدن آن نوشتار و خواندهشدنش میتوان در موردشان صحبت کرد. حکمدادن برای ویژگیهای آن چه نوشته نشده اشتباه است. دستور صادر کردن برای شمارش تردیدها و تتهپتهها و اماها و اگرها و شایدها و بایدها اشتباه است. دنبال نشانههای فرزندآوری و پریود و ازدواج و رابطهی جنسی و عقدهی الکترا و رابطهی مادر-دختر و … در نوشتار زنان دیگر رفتن برای این که ثابت کنیم نوشتارشان زنانه است اشتباه است. حتی دنبال نشانههای استقلال زنان و کارکردن و فضای بیرون را متعلق به خود ساختن هم اشتباه است. دنبال هرچه از پیش تعیینشده در متن رفتن اشتباه است. پیش از مواجهه با متن، نمیتوان گفت که دنبال چه باید باشیم. متر و معیار مشخصی بالای سر نوشتار گرفتن اشتباه است. همانگونه که سیکسو اشاره میکند: «ولی آنچه غافلگیرم میکند، غنای بیاندازهی سرشت فردیشان است. تو نمیتوانی از جنسیتی تک شکل، مؤنث، همگن و طبقهبندیپذیر در حوزهی نشانهها سخن بگویی، بلکه از آن میتوانی بیشتر در حکم ناخودآگاهی که به ناخودآگاه دیگری اشاره و شباهت دارد، صحبت کنی. تخیل زنان بیپایان است مثل موسیقی، نقاشی و نوشتار. جریان خیالشان باورنکردنی است. من بارها از تصویری که زنی از جهان کاملن شخصیاش به من داده به هیجان آمدهام، جهان ناپیدایی که از همان اوان کودکی به ذهنش میرسیده. جهان جستجو، جهان شرح و بسط یک معرفت بر پایهی یک تجربهورزی نظاممند در ساحت عملکردهای تنانه، جهان استنطاقی دقیق و آتشین از شهوتانگیزی جنسیاش.»
از پیش دنبال شکلهای مشخص برای یک متن بودن این گونه است که انگار هنوز سر سمت آسمان بلند نکرده، برای ابر بالای سرت شکلی از پیش مشخص تعیین کنی. مگر ابر شکلی از پیش تعیین شده دارد؟ نوشتار زنانه ابر است. توده ابر بیشکل که به هر شکلی درآید اما همچنان ابر باقی میماند: در پراکندگیهای متکثر و متنوعش. رها از شکلی مشخص، سیال، دور، بازیگوش، سپید. و ویژگی ابر به بیشکل بودن سپیدی دور از دسترسش است. به بیثباتی خواستنیاش که تخیل را به بازی میگیرد و روی تمام خطوط هندسی از پیش تعریف شده خط بطلان میکشد. در تعریف شکل ابر، از بیضی و دایره و مربع نمیشود بهره برد. در تعریف شکل بازیگوش ابر، از شکلهای ابرهای از پیش دیده شده هم نمیشود کمک گرفت. که هر ابر، سپیدی خودش را دارد. که هر زن شکل بازیگوش خودش را دارد. که هر نوشتار زنانه جوهر خودش را دارد. گویی بر پهنهی آسمان با جوهر سپید نوشتهاند. و این گونه سیکسو مقالهی خندهی مدوسا را با این جمله به پایان میرساند: «زن با جوهر سپید مینویسد.»
بله! سیلویا! تو با جوهر سپید نوشتی.