خانه / داستان / داستان کوتاه “کاش ماشین‌ها بوق نداشتند” نوشته‌ی خاطره دبیرزاده

داستان کوتاه “کاش ماشین‌ها بوق نداشتند” نوشته‌ی خاطره دبیرزاده

دختربچه همین‌طور دارد تاب می‌خورَد، هربار که جلو می‌آید نور خورشید از لابه‌لای خرده تارهای بیرون زده از دو بافه‌ی آویزان کنار صورتش می‌خورَد به دهانش و خنده‌اش را واضح می‌کند…دختربچه همین‌طور دارد تاب می‌خورَد، هربار که عقب می‌رود نور می‌افتد روی دست‌های کوچک و مشت کرده‌اش به طناب و خنده‌اش می‌رود در سایه‌ی دو درختی که طناب به تنه‌های زمختشان گره‌خورده…
نشسته‌ام روی تک نیمکت چوبی این پارک متروک و چنددقیقه‌ای می‌شود که بچه را زیر نظر گرفته‌ام، گمان می‌کنم تنهاست، یادم نمی‌آید از لحظه‌ای که نشستم اینجا کسی را دیده باشم دور و برش پرسه بزند، یا هلش بدهد، حالا بگیریم طناب‌ها از قبل به تنه درخت‌ها وصل بوده ولی باید کسی گذاشته باشَدَش روی تشک، با این قد کوتاهش خودش نمی‌توانسته این کار را بکند…
سرم را می‌چرخانم و پشت سرم پیدایش می‌کنم، عجیب است که تابه‌حال متوجهش نشده بودم، سرتاپایش را برانداز می‌کنم و سریع سرم را برمی‌گردانم که شک نکند و قیافه‌اش را در ذهنم مرور می‌کنم: مانتوی سفید بلند، روسری کوتاه مشکی که بی‌حوصله زیر چانه‌اش گره‌زده، عینک آفتابی گربه‌ای و موهای جوگندمی که از زیر روسری بیرون زده، انگار ژست گرفته باشد برای عکسی سیاه‌وسفید که قرار است روی مجله خیاطی «اطلاعات بانوان» چاپ شود، فرصت نکردم مدل کفش‌هایش را درست ببینم فقط آن‌قدر دیدم که پاشنه‌بلند است و قدش را بلندتر کرده ازآنچه هست و عکاس مجله برای گرفتن عکسش باید عقب عقب بیاید تا نزدیکی نیمکت من و بعد شاتر را فشار دهد وگرنه سرِ مدلش حتماً از کادر خارج می‌شود!
می‌روم و گوشه نیمکت می‌نشینم تا بتوانم از کنار چشمم نگاهش کنم، معلوم نیست او هم از زیر عینک دارد بچه را می‌پاید یا من را نگاه می‌کند، اصلاً مطمئن نیستم نسبتی با این بچه داشته باشد، چون همین چند دقیقه پیش که بچه دست راستش را از طناب جدا کرد تا برای من دست تکان بدهد و روی تاب یک‌وری شد از جایش تکان نخورد…
همان‌طور که زیرچشمی نگاهش می‌کنم با خودم فکر می‌کنم که دوست دارم چشم‌هایش زیر آن عینک گربه‌ای عسلی‌رنگ باشد، صدایش بم باشد و لهجه نداشته باشد اما موقع حرف زدن کلمات را آرام ادا کند و هر دو سه کلمه مکث کند و بعد از گفتن یک «اِ» کش‌دار دنباله جمله‌اش را بگیرد، کم‌غذا باشد و عاشق ماهی با سبزی پلو، موهایش را از قصد رنگ نکند چون این رنگ جوگندمی و یکی در میان مشکی سفید بودن را وقتی فرق باز می‌کند دوست دارد و قیافه‌اش را بیشتر شبیه به مادربزرگی می‌کند که بزرگش کرده و تا همین چند سال پیش که زنده بود آدمی به اقتدار او سراغ نداشت، تفریحش پیاده‌روی صبحگاهی باشد و شمردن درخت‌های کنار پیاده‌رو که هر ۳۲ درخت یک‌بار بایستد و یک قلپ آب از شیشه آب‌معدنی‌اش بخورد، موقع پهن کردن لباس‌ها روی ‌بند رخت آن‌ها را چند بار محکم تکان بدهد که بعد از خشک شدن اتو نخواهد چون از اتو زدن بدش می‌آید…
صدای بوق ماشینی که نمی‌بینم مرا از نگاه کردن به انگشت‌های کشیده و ناخن‌های براق زنی که دارد لباس‌های تاشده را از بند رخت جمع می‌کند بیرون می‌آورد، کلافه می‌شوم ولی مگر می‌شود به ماشینی که نمی‌بینی اعتراض کنی که چرا بوق می‌زنی و من را از خیالاتم درمی‌آوری، اصلاً مگر ماشین‌ها برای بوق زدن از ما اجازه می‌گیرند؟
تصویر گوشه چشمم دارد هرلحظه بزرگ‌تر و واضح‌تر می‌شود، این یعنی یا نیمکت من عقب عقب رفته یا زن چند قدمی جلوآمده، پایه‌های نیمکت را نگاه می‌کنم، همان‌جا میان موزاییک‌های خاکستری را شکافته و محض اطمینان از اینکه به سرشان نزند فرار کنند دور چهارتایی‌شان را با یک‌مشت سیمان پوشانده‌اند، پس زن است که دارد به من نزدیک می‌شود، سعی می‌کنم چشم‌هایم را بچرخانم به روبه‌رو، بلند شوم و خیلی عادی بروم کنار سطل زباله و دستمال‌کاغذی مچاله شده در دستم را بیندازم آن تو…حتماً دارد می‌آید بگوید چه مرضی داری این‌همه وقت است بر و بر نگاهم می‌کنی؟!
خودم را آماده می‌کنم که هرلحظه صدای بی لهجه‌اش را از پشت سرم بشنوم ولی در عوض حس می‌کنم کسی دارد پاچه شلوارم را تکان تکان می‌دهد، دختربچه پایین پایم ایستاده و با دستی که به شلوارم نیست آدامس جویده شده‌ای را به سمتم گرفته و می‌گوید: «شیرینیش رفته، یه جدید بده» و به جیب پیراهنم اشاره می‌کند…
آدامس جویده شده را از دستش می‌گیرم و می‌اندازم توی سطل، از ته جیب پیراهنم یک آدامس سبزرنگ درمی‌آورم و می‌دهم دستش، می‌خورد و پوسته‌اش را پس می‌دهد به من، می‌دود طرف زن که دارد لبخند پهنی میزند و دندان‌های جلوآمده‌اش را که تا حالا زیر لب‌ها پنهانش کرده بود نمایش می‌دهد، دستش را می‌گیرد و راه می‌افتند، پوسته آدامس را می‌اندازم کنار دستمال و آدامس جویده شده و راه می‌افتم دنبالشان…
برای اینکه شک نکنند دارم تعقیبشان می‌کنم از پشت سرشان می‌روم به سمت پیاده‌رو مقابل که به موازاتشان حرکت کنم و حتی گاهی آن‌قدر غرق می شوم در خیالاتم و هیچ ماشینی بوق نمی‌زند که وقتی به خودم می‌آیم می‌بینم از آن‌ها جلو زده‌ام یک‌لحظه گمان می‌کنم که نکند آن‌ها در تعقیب من هستند! پیاده‌رو که تمام می‌شود و به چراغ عابر می‌رسم مجبورم بایستم چون آدمک قرمز روی چراغ روشن است و نمی‌دانم چرا همین‌که هیکل کوچک و تمام‌قرمزش را می‌بینم قلبم به تپش می‌افتد…حس می‌کنم زن و بچه مسیری را دویده‌اند تا خودشان را به من برسانند، وقتی می‌رسند کنارم صدای نفس زدن‌هایشان را می‌شنوم…
هم‌زمان با آدمک روی چراغ عابر که سبز می‌شود و راه می‌افتد ما هم شانه‌به‌شانه از عرض خیابان و از جلوی ماشین‌های کمین کرده برای بوق کشیدن و یکی لنگه من را از هزارتوی خیالاتش بیرون آوردن، عبور می‌کنیم تا پیاده‌رو آن‌طرف، چشم بچه که به آبمیوه فروشی بزرگ بعد از چهارراه می‌افتد می‌شنوم که بهانه بستنی می‌گیرد و من برای اینکه مزاحمشان نباشم روی جدول کنار خیابان می‌نشینم و سعی می‌کنم با هر چنددقیقه‌ای نگاه کردن به ساعت مچی‌ام خودم را منتظر کسی نشان دهم اما خودم هم می‌دانم آدم منتظر قرارِ یکجا نشستن ندارد آن‌هم این‌جور آرام و خونسرد، آدم منتظر چشم‌هایش را نمی‌دوزد به سنگفرش و به نوک کفشش نگاه کند، آدم منتظر زمین زیر پایش را می‌دوزد به زمان روی مچش آن‌قدر که می‌رود و می‌آید…
بوی طالبی شیرین و خنک چشمم را از شمردن تعداد کوک‌های نوک کفشم می‌گیرد و می‌اندازد به دختربچه که با خنده لیوان یک‌بارمصرف آب‌طالبی را گرفته سمتم و می‌گوید: «مامان میگه تا گرم نشده بخور»، زن را نگاه می‌کنم که چندمتر آن‌طرف تر بستنی قیفی پروپیمانی در یک دست و لیوان آب هویج در دست دیگر از پشت عینکش ما را نگاه می‌کند…عجیب نیست که آدم برای یک غریبه آبمیوه بخرد؟ آن‌هم درست همان آبمیوه ای که دوست دارد؟ اگر یک دوربین از بالا از این صحنه عکس بگیرد می‌توان عکس را این‌گونه تفسیر کرد که ما یک خانواده‌ایم، من و زنم دعوایمان شده و با فاصله از هم نشسته‌ایم و بچه سرگردان بین ما پیغام می بَرَد و می آوَرَد…لیوان را از دست کوچکش می‌گیرم و بی‌وقفه سر می‌کشم، به نشانه تشکر سری برای زن تکان می‌دهم که بی‌جواب می مانَد…
بچه می‌دود طرف زن، بستنی‌اش را می‌گیرد و شروع می‌کند به لیس زدن و زن آرام‌آرام آب هویج را از نی بالا می‌کشد، انگار داروی مهمی باشد که هر جرعه‌اش باید برود جای خاصی بنشیند و اگر عجله کند خاصیتش را از دست می‌دهد…
راه می‌افتیم، صبر می‌کنم تا ببینم می‌خواهند بپیچند به راست یا چپ، می‌پیچند به راست قدم‌هایم را تند می‌کنم نکند در پیچ خیابان گمشان کنم، بافته‌های موی دخترک را که می‌بینم در هر قدم می‌خورد پشت کمرش خیالم راحت می‌شود نمی‌دانم چرا مطمئنم کوچه دوم را می‌روند داخل، به اطمینانم خیانت نمی‌کنند و می‌روند، جلوی یک در چوبی که مشابه بقیه درهای خانه‌های همین کوچه است می‌ایستند،تراس خانه رو به کوچه است و روی بند رختی که سرتاسرش کشیده شده چندلباس صاف و صوف آویزان است، به فاصله چند ثانیه می‌رسم کنارشان و می‌ایستم، درِ خانه دستگیره‌ای دارد که آدم را یاد معبد یا عبادتگاه یا اینجور جاها می‌اندازد، زن و دختربچه نگاهم می‌کنند، دست می‌برم در جیب شلوارم و دسته‌کلید را درمی‌آورم و تک کلید طلایی‌رنگ آن را می‌اندازم در قفل و بازش می‌کنم،بوی ماهی سرخ شده می زند زیر دماغم…

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *