هر شب رأس ساعتِ هشت صدای جیغِ همسایه بالاییمان بلند میشود. من گوشهایم را میگیرم تا بهقول مادر زبالهدونی کسوناکس نشوم، اما مادر در این چندوقت تا صدایشان را میشنید پنجرهها را میبست؛ در تراس را چفت میکرد؛ دستمال بلندی دور سرش میبست و جدوآباد هرکسی که به پروپایش میپیچید را میشست.
هرازگاهی هم قرص مسکنی را قورت میداد.
اما این بار مادر پنجره را نبست و از دستمال سر هم خبری نبود. همانطور که زیرلب چیزهایی زمزمه میکرد، شال و کلاه کرد و به بیرون رفت. من هم پشت سرش راه افتادم؛ دیدمش که پلهها را دوتایکی بهسمت بالا طی میکند، اما تا پایم را بیرون گذاشتم، مادر بهتندی سمتم برگشت.
– باز توی الفبچه موی دماغ من شدی؟
– خب میخواستم بدونم کجا میری.
بهطرف در اشاره کرد و گفت:
– قبرستون! برو خونه تا بیام.
اما من که گوشم بدهکار نبود، دنبالش راه افتادم. چشمغرهای رفت و دوباره راه افتاد. هرچه جلوتر میرفتیم صدای جیغوداد هم بیشتر میشد. ترس برم داشت، اما یاد حرف پدر افتادم که میگفت بعد من تو مرد خونه ای.
سینهام را صاف و کمر قوزکردهام را درست کردم و از مادر جلو افتادم.
مادر از پشت لباسم را کشید.
– ذلیلشده اومدیم و تو دعوا یکی خورد توی سرت، اونوقت من چه غلطی بکنم؟ جواب اون بابای گوربهگورشدهات رو چی بگم؟
و بعد ساکت شد؛ چون نزدیک خانهی همسایه شده بودیم. دستش را بلند کرد در بزند که صداها خوابید. مادر کمی مکث کرد و بعد گوشش را به در چسباند. من هم گوشم را به در چسباندم. به یکباره صدای زن همسایه بلند شد وگفت:
– پدرسگ!
من و مادر از جا پریدیم. باز صدای زن همسایه از لای در به بیرون سرک کشید؛ مادرقحبه
گوشهایم سوت زد. مادر رنگش پرید و گفت:
– لاالله الا الله.
فکر کردم مادرقحبه معنیاش چه میشود؟
و بعد که به نتیجهای نرسیدم فکر کردم مادر قهوه یعنی کسی که مادرش قهوه زیاد میخورد؛ اما مگر قهوه زیاد خوردن عیب است؟
کلمهی جدیدی بود میتوانستم هروقت با متین توی مدرسه دعوایم شد، سرو سینهام را بالا بگیرم؛ در چشمهایش زل بزنم و بگویم مادرقحبه و او ارغوانی شود و چون میدانم نمیتواند کاری از پیش ببرد، بردیا و آرش از گروهش جدا میشوند و با من همراه میشوند.
ازاین خیالِ شیرین میخواست لبخندی روی صورتم نقش بگیرد که باز صدای زن همسایه بلند شد و تعجب جای خودش را توی صورتم خوش کرد.
– معتاد مُفنگی!
برق از سرم پرید پس پسری که من و متین توی پارکینگ دیده بودیم پسر این زن بود. متین به او لقب «چشم شهلایی» داده بود؛ چون زمانی که دود سفیدی از لای یک لولهی شیشهای به بینیاش خورد، چشمهایش برگشت و شهلایی شد. من هم که یکبار داشتم تمرین میکردم چشمهایم را همانجور کنم، پدر پسگردنی به من زد و گفت:
– داری چکار میکنی پدرسگ؟
و بعد رو کرد سمت مادر؛ حواست به این بچه هست اداهاش رو دیدی؟
مادر بهسمت تلویزیون برگشت.
– بچه است میبینی که اسمش روی خودشه، بچه!
بعد تا چند روز پدر مرا زیرچشمی نگاه میکرد؛ چون که دیگر این کار را یواشکی انجام میدادم پدر هم فراموش کرد.
به مادر اشاره کردم که یا در بزند یا برویم؛ آخر اینجا ماندن چه فایدهای دارد؟
مادر که دودل مانده بود گفت:
– بهتره بریم به ما مربوط نمیشه، خون این معتاد الدنگ بیفته گردن ما.
زمانیکه پایین میرفتیم چیزهایی مثل همسایهها… پارکنیگ و کراک شنیدم.
روی مبل نشستم و از مادر پرسیدم:
– مادرقحبه یعنی چی؟
مادر در حالی که ارغوانی شده بود، انگشتش را به نشان تهدید بالا آورد و گفت:
– فراموشش میکنی!
Tags چهارمین گاهنامه آنتیمانتال داستان کوتاه سحر حسنوند عموزاده