خانه / داستان / داستان کوتاه “چراغونی” نوشته‌ی قاضی ربیحاوی

داستان کوتاه “چراغونی” نوشته‌ی قاضی ربیحاوی

برای کاوه گلستان

بعد سیگار شدم.
صدای پیچیدن ماشین توی کوچه. خب، دیگه باید روپوشمم بپوشم، راه بیفتم. بقیه بمونه برای بعد، شاید فردا شب، اگه باز نصرت‌جون واسه‌م قرار نذاشته باشه.
اگه نصرت‌جون نبود، من هنوز آواره‌ی پیاده‌روها بودم.
دلش می‌خواد من روپوش رنگ‌به‌رنگ تنم کنم، تنگ و کوتاه. اما من می‌گم اگه قراره من چیزی سرم کنم و تنم کنم، همه‌ش باید سیاه باشه؛ سیاهِ سیاه، تا ذلتش، یا شایدم لذتش، بیاد رو دیده بشه.
اگه او نبود، من حالا باید این‌قدر توی خیابون‌ها سگ‌دو می‌زدم تا یه ماشین درست‌وحسابی جلوی پام ترمز کنه، مثل شب‌های اول بعد از اون تیپای مامان که از خونه بیرونم انداخت.
مرد اول پیر بود. به خودم گفتم نباید بترسی. نگاه انداختم به دور و بر، پریدم بالا، پرسیدم: جا که داری پدرجان؟ خندید، رفت سمت شمال شهر.
چه خونه‌ای! همه‌چی درست، گرم و نرم. حسودیت نشه، کاری نکرد، نمی‌کنه، نمی‌تونه که بکنه، غیر از این‌که دست بکشه به هیکلم، با چشم‌های بسته نفس‌نفس بزنه و خسته بشه تا یه ساعت بعد آروم بگیره و باز همین.
عوضش من را با نصرت‌جون آشنا کرد.
صدای ترمز ماشین بود توی کوچه. شنیدی؟
بالاخره تاکسی تلفنی هم رسید؟
نه، ماشین توی کوچه راه افتاد. تاکسی نبود، انگار نبود.
بعد نصرت‌جون من را آورد این‌جا. این اتاقِ روی پشت‌بوم شد اتاق من تا دیگه در‌به‌در خیابون‌ها نباشم که هی زرت و زرت دستگیر بشم و نصیحت بشنوم.
یه شب داشتن می‌بردنم پیش مامان، با دستبند، اما من کاری کردم که نبرن. رفتم توی نخِ یکی از مأمورا، اون که از بقیه پیرتر بود.
طرف عاشقم شد، با پوتین. هیچ‌وقت پوتین‌هاشو از پاش درنمی‌آورد.
بعد یه ماشین دیگه، و من زود گریه می‌کردم.
گفتم من دختر سرهنگم. راست گفتم، اما دروغ بود که بابام توی جنگ شهید شده.
خلاصه‌ش گفتن برو.
باید برم.
زیر چشمم چرا پُف کرده؟ نکنه توی ذوقش بزنه، خوشش نیاد؟
خوشش می‌آد.
نصرت‌جون می‌گه یارو، مرد امشب، آدم حسابیه، دندون‌پزشکه.
وای، یادم باشه بگم دندون‌های منم درست کنه.
حالا فهمیدم چه کار کنم که مردها خوش‌شون بیاد و بهم بگن چشم‌هات چقدر قشنگه، تنت چقدر ظریفه. اما بعد، که شب گذشت و صبح شد، دیگه هیچ. فقط می‌خوان زود بزنم به چاک و برم.
دارم می‌رم.
چرا این‌ها را می‌گم؟
چه بویی! از کجاست؟ نکنه همراهم بیاد، بزنه توی ذوق اون، خوشش نیاد؟ خوشش می‌آد. بوی تنم آخرین مُده.
پس این تاکسی سگ‌مذهب چی شد؟
اصلاً آدم تکلیفش مشخصه وقتی با پیرمرداست، هم با پول‌شون و هم با خودشون. اما با بعضی جوان‌ها که زل می‌زنن توی چشم آدم و یه چیزهایی شاعرانه می‌بافن… بدی‌ش اینه که بعضی‌شون قشنگ می‌گن، اون‌وقت تا می‌خوای سر بذاری رو شونه‌ش و گریه کنی، به خودت می‌گی نه، گور پدر همه‌شون.
اگه قراره دندون‌پزشکه هم با بقیه فرق نداشته باشه، پس به چه دردم می‌خوره، غیر از این‌که دندون‌هامو درست کنه؟
تنها فرق مردهای دیگه با خان‌آقا اینه که پیرهنم را جر نمی‌دن. کاشکی می‌دادن، وگرنه وقتی بابام به پایه‌ی لخت مجسمه طناب‌پیچ بود، همه‌شون ماشه را با هم کشیدن، با خان‌آقا که سر و روش پوشیده بود.
خوب شد این سرخی زیر گردنم را دیدم به موقع. جای خنج احمق پری‌شبی. باید چیزی بهش بمالم، محو بشه، محوِ محو. هیچ اثری، نشونه‌ای نباید با خودم ببرم به خونه‌ی طرف امشبی. باید تنها برم، برم که برنگردم.
اون روز صبح، لابه‌لای مردم تنها بودم، با ترس و لرز. آفتاب هنوز سر نزده بود. نور نورافکن پاشید روی بابا.
اون روز مامان توی خونه مونده بود. من با موی پریشون، پای برهنه، وول می‌خوردم توی جمعیت که حلقه زده بود دور میدانِ مجسمه‌ی سقط‌شده. سیاهی چشم‌های بابا دنبال من دودو می‌زدند. می‌خواستم گریه کنم، زار بزنم، اما بغض توی گلوم سفت مونده بود.
خان‌آقا فریاد کشید: آماده! بعد اومد کنار مردهای دیگه، زانو زد، گفت: آتیش!
مردم همراه با صدای گلوله‌ها چیزی گفتن، انگار کل زدن.
بابا چپید توی خودش، پیچید، از دهنش خون شُره کرد، ولو شد، اما نیفتاد.
خان‌آقا دست کشید روی سرم، انگشتاش روی پوست گردنم لرزید. گفت: حالا دیگه تو دختر من هستی، نترس.
بعد مامان شد زنِ خان‌آقا.
مامان گفت: از این به بعد خان‌آقا آقای خونه‌ی ماست. دوستش داری؟
گاهی مامان می‌ره دکان قصابی، توی تکه‌تکه کردن لاشه‌ها به خان‌آقا کمک می‌کنه.
یه روزهایی هست که دلم برای مامان یه ذره می‌شه. می‌رم دور، دور، دور می‌ایستم، خیره می‌شم به قصابی. حالا مامانم واسه خودش شده یه قصاب درست‌وحسابی.
واه! انتظار چقدر مزخرفه، خفه شدم.
هول دارم؟ هول ندارم. نه، این یه چیز دیگه‌اس. مشخصه که دندون‌پزشکه هم مثل بقیه‌س. فرق فقط توی شغلشه؛ مثل بقیه: بوتیک‌دار، مهندس راه، نمایشگاهی، فرش‌فروش، هنرمند، کوفت و زهرمار. همه‌ی همه مثل قبلی‌ها، مثل بعدی‌ها.
خدا کنه خونه‌ش گرم باشه، یا لااقل اتاق‌خوابش گرم باشه، اگه اتاق‌خواب داشته باشه.
پس چی خیال کردی؟ بعضی‌شون اتاق‌خواب روبه‌راه ندارن و آدم را می‌اندازن روی کاناپه.
یکی از مُهره‌های کمرم سرخ شده، تیر می‌کشه، درد داره، گاهی مثل اون شب که خان‌آقا روی استخوان سینه‌م فشار آورد، اما من به مامان چیزی نگفتم.
مامان گفت: توی آستین خودم بزرگ شدی، پستون گنده کردی که شوهر من را غُر بزنی؟
مامان من را کتک زد. من هم به او فحش دادم، بهش گفتم لکاته. جیغش رفت هوا، رخت‌هام را همه ریخت توی کوچه و گفت: برو. شونزده سالم بود.
دست خان‌آقا گشت روی تنم اون شب. مامان را برده بودند بیمارستان، بچه‌ی سوم خان‌آقا را به دنیا بیاره؛ بازم پسر.
گفتم نکن خان‌آقا، می‌ترسم. گفت: ترس نداره، خوش اومدنیه. خندید. من جیغ کشیدم.
پس خیال می‌کنی از زن چی برمی‌آد جز جیغ کشیدن؟ چاک پیرهنم جِر خورد، چه دردی! می‌سوختم. استخوان دستش یه تکه آهن بود، روی تنم فشار می‌داد. فشار و درد رفت و اومد زیر نفس‌هاش. بیهوش شدم. بعد دیگه هیچ. هیچ مثل هر شب، مثل امشب، دوسه ساعت دیگه توی خونه‌ی یارو دندون‌پزشکه.
ای وای! یادم نره بهش بگم دندون‌هام هم درست کنه.
وقتی دارم می‌رم به خونه‌ی یه مرد تازه، از همیشه تنهاترم. نه، از همیشه خالی‌ترم. خالی؟
چه چرندیاتى می‌بافم امشب! تاکسی تلفنی چقدر آدم را حیرون می‌کنه. شاید مقنعه‌م را بپوشم، بختم باز شه. اینم مقنعه! اه، خفه‌خون بگیره!
نه، اصلاً به مرد تازه فکر نمی‌کنم. هر سال، عده‌ای بودن که خیال کرده‌م تازه‌ان، هر سالِ این چند ساله. به مرد تازه فکر نمی‌کنم، فقط پیش از رفتن، خودم را خالی‌تر از همیشه می‌کنم؛ خالی برای پُر شدن، بدون درد.
چقدر با عینک سیاه توی خیابون راحت‌ترم، چه روز چه شب. به جای «خالی»، باید می‌گفتم تاریکی. خب، حالا می‌گم.
وقتی دارم می‌رم به خونه‌ی یه مرد تازه، خودم را از همیشه تاریک‌تر می‌کنم تا اگه طرف، حتی کم‌سو نوری باشه، ببینمش. مشکی، بور، بلند، کوتاه، خلبان، شوفر، تاکسی.
مامان گفت: با همین ساطور دو شقه‌ت می‌کنم اگه به من نگی خان‌آقا بهت چی گفته هرجایی
گفتم قول داده عقدم بکنه
اگه یه روزی یکی عقدم بکنه… اونی که می‌خوام، هر کی که هست، دندون‌پزشک یا پاسبون یا هر کی که صبح ازم نخواد زود بزنم به چاک برم، پوتین‌هاش را از پاش دربیاره، لااقل پیرهنم را جر نده.
از فکرش بیام بیرون، حالا فکر رفتنم باشم. باید برم. برم با هیچ.
به سرخی ناخن‌های بلندم عادت کردم. سرخ، مثل خون خودم. بعد فواره‌ی خون روی سینه‌ی بابا زد بیرون. سینه‌ش مثل یه انار نرم شکافت.
این دستکش‌ها… و این هم از دست‌هام که فرو رفتن توی تاریکی. تاریکی.
چراغ را هم خاموش می‌کنم و زل می‌زنم به تاریکی. بعد خیره می‌شم به خودم که تاریکم.
حالا پُک می‌زنم به سیگار. از توی دل آینه یه نور میاد به طرف من.
وقتی میاد، من دیگه تنها نیستم، خالی نیستم، تاریک نیستم. هر دو روشنیم توی نور سیگار، با همیم. یه زن، یه مرد. اون که می‌خوام، بدون درد، بدون دروغ، بدون پوتین. می‌خندیم. چه لذتی!
حالا بذار شوفر تاکسی چند بار دیگه زنگ در را بزنه و منتظر باشه. بذار دندون‌پزشکه هی با ساعتش ور بره و منتظر باشه. بذار مردهایی که همه یکی‌ان امشب منتظر من باشن. منتظرِ این زن که دیگه تنها نیست. بشنون که غش‌غش خنده‌هاش هواست، خالی نیست، تاریک نیست.

۱۳۷۰

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *