حمید از پشت پنجره دید که مملی دارد میآید و رفت و پشت میزش نشست. مملی رکابیاش را درآورد و وارد دفتر شد. اولین چیزی که به چشم حمید آمد خالکوبی روی بازوی راستش بود. با خط کج و معوجی نوشته بود: «عشقم شیلا». مملی رکابی را مشت کرد توی دستش و با آن زیر بغلهایش را خشک میکرد. بعد بازش کرد و با هر دو دست دو طرفش را گرفت و برد پشتش. یک دست را بالا و دیگری را پایین گرفت و شروع کرد به پاک کردن پشتش. حالا دیگر میکس بوی عرق تن و تریاکی را که از مملی بلند میشد خوب میشنید. میخواست عق بزند. چندبار به پدرش گفته بود که این مملی توی انبار تریاک میکشد و پدرش گفته بود «ولش کن. ماهی یه بار که بیشتر اینجا نمیآد. تو فقط حواست باشه چیزی رو با خودش نبره بیرون. اگه به صابکارش بگم میندازتش بیرون از نون خوردن میافته. اون رحیمی رو که میشناسی این چیزا سرش نمیشه».
از بوی تریاک بدش میآمد. خودش را با کاغذها و فاکتورهای روی میز مشغول کرد و زیرچشمی حرکات مملی را تماشا میکرد. فقط روی جناغش کمی موی فرفری داشت و باقی بالاتنهاش را انگار که با تیغ تراشیده باشد، بیمو بود. رکابی را که حالا خیس ازعرق بود، انداخت روی یکی از صندلیهای کنار در و گفت: «آقاحمید یه زنگ میزنی واسه ما غذا بیارن؟» حمید سعی کرد قیافهی بیتفاوت به خود بگیرد، نگاهش را از او دزدید و گفت: «چی بگم برات بیاره؟» مملی پیرهنش را از جالباسی برداشت و گفت: «هرچیش بهتره بگو بیزحمت.» مکث کرد و بعد انگار که یادش افتاده باشد پرسید: «خودت غذا گرفتی از این رستورانه دیگه؟ تخمی نباشه غذاش!»
حمید در حالی که تلفن را برمیداشت گفت: «آره، هرروز میگیرم، خوبه.» مرد آن طرف خط پرسید چی میخورند و حمید گفت دوتا جوجه با برنج. بعد رو کرد به مملی و گفت: «جوجه میخوری دیگه؟» مملی گفت:«چند هس؟» حمید با اینکه هرروز جوجه میخورد اما قیمت را یادش نمیآمد. از مرد آن طرف خط پرسید جوجهتون چنده؟ و مرد گفت نه تومن. به مملی گفت نه تومن. مملی انگار که بخواهد با تلهپاتی بفهمد چهقدر پول توی جیبش دارد لحظهای مکث کرد و بعد گفت: « بگو بیاره آقا حمید.» دو تا نوشابه هم به سفارشش اضافه کرد. تلفن را که گذاشت مملی داشت پیراهنش را میتکاند و پشتش به او بود. روی سطح پوستش برآمدگیهایی شبیه زخم تازهی حجامت بود، اما خیلی درازتر. «پشتت چی شده مملی؟»
نفهمید این جمله چهطور از دهانش بیرون آمد. مملی برگشت و گفت:«پشتم؟» بعد انگار که یادش افتاده باشد ادامه داد: «هیچی آقاحمید. جریمهی عرقخوری جومهوری اسلامیه» خندهی تلخی کرد. نشست روی صندلی و در حالی که داشت دکمههای پیراهنش را میبست گفت: «رفته بودیم با داشم اینا لب رودخونه عرقخوری. رفیق داشم یه چهارلیتری عرق کیشمیش گرفته بود، گف بریم لب رودخونه بشینیم بخوریم.»
«کدوم رودخونه؟»
«داهاتمون. این سمتا که نمیشه ازین کارا کرد. آقا ما رفتیم نشستیم به خوردن تا تهش درومد.»
نتوانست تعجبش را پنهان کند: « سه نفری؟»
« نه بابا، چهار نفری»
مملی به دیوارهای دفتر نگاه کرد و بعد گفت:«اشکال نداره که سیگار بکشم اینجا؟»
چندبار پدرش به او گفته بود اجازه ندهد کسی توی دفتر سیگار بکشد، اما میخواست ادامه داستان مملی را بشنود.
«راحت باش.»
پاکت مگنای قرمز را از جیب پیراهنش درآورد. توی جیبها دنبال فندک گشت و بعد سیگار را روشن کرد. کام عمیقی گرفت و در حالی که دود را بیرون میداد گفت: «نمیدونیم کدوم تخمحرومی ما رو لو داده بود، یهو دیدیم یه ماشین گشت اومده بالا سرمون. مام که مست، اصن چیزی نمیفهمیدیم.»
سیگارش بوی علف و برگ سوخته میداد و حمید پشیمان شده بود از اینکه اجازه داده او توی دفتر سیگار بکشد. مملی سیگار را بین انگشت شصت و اشارهاش گذاشت و دستش را طوری توی هوا نگه داشت که انگار میخواهد سیگار را بهسمت او پرت کند.
«تست الکل ازمون گرفتن. داشم نود و هشت درصد مست بود.»
یکدفعه زد زیر خنده و بعد گفت: «قاضیه بهش گفت کبریت بزنم بترکی؟»
حمید بهتزده نگاهش میکرد و او بیآنکه متوجه باشد ادامه داد. «همون روز حد زدن. بیناموس یهجوری میزد انگار شب قبلش با ننهش خوابیدم»
حمید زیر لب گفت: «درد داشت؟»
مملی انگار که سیگار انگشت ششم دستش باشد آن را بیآنکه متوجه باشد به دهانش نزدیک کرد. کام گرفت و دوباره دستش را پایین آورد. زیر ناخنهایش کبود بود و گوشههایش را انگار که جویده باشد، زخمی و بدون پوست بود.
«اولاش نداشت. یعنی تحمل میکردم. صدام درنمیاومد. از پنجاه که رفت بالاتر دیگه آه و ناله می کردم. ده تای آخر شلاق میچسبید به تنم. وقتی میخواست بکشه بالا دادم درمیاومد.»
دوباره همان خنده تلخش را تحویل حمید داد و گفت:«جوون بودیم دیگه!»
صدایش که حسابی نشئه بود. حمید چندشش شد. دعا میکرد غذا را زودتر بیاورند و مملی هم برود بنشیند توی اتاق علیداد و او دیگر نبیندش.
«تازه الان خوب شده. قبلن بدتر بود. روم نمیشد برم توی رودخونه آبتنی.»
حمید تلفن را برداشت و دکمهی تکرار را زد. «آقا این غذای ما چی شد؟» و دو سه تا تشر دیگر به صاحب رستوران زد و تلفن را قطع کرد. مملی سیگارش را زیر پا خاموش کرد و گفت: «ببخشید مزاحم شوما شدیما. من همیشه غذا میآوردم یا با علیداد شریک میشدیم. امروز نیومده انگار، آره؟»
«دو هفتهای میشه نیست. رفته شهرستان پیش مادرش.»
آمد خندید و دندانهایش که بهطرز عجیبی سیاه شده بود را به نمایش گذاشت. «مگه ننهم داره اون مادرقحبه؟»
حمید خوشش نمیآمد کسی با کارگرش این طور صحبت کند. اما چیزی نگفت و بحث را عوض کرد. «داداشت چی شد؟ اونم زدن؟»
مملی رویش را برگرداند و گفت :«نه.»
«یعنی چی؟ چهطور اونو نزدن تورو زدن.»
«قاضیو خرید.»
«مگه میشه؟ چرا واسه تو پول نداد به قاضیه؟»
مملی کف دست هایش را گذاشت روی پیشانی و بعد انگار که بخواهد تیمم بکند، آرام کشیدشان روی صورت. قی چشمها را با انگشت گرفت و همانطور که به نوک انگشتش نگاه میکرد، گفت: «آقا حمید شما باباتو داری. پسر حاجی هستی نفست از جای گرم بلند میشه. نمیدونی ما چی کشیدیم که!»
حمید توی دلش گفت «تریاک» و سعی کرد لبخند نزند. مملی رفت سمت پنجره، کونهی سیگار لهشده را انداخت بیرون و همانطور که به بیرون نگاه میکرد گفت: «بچه که بودم پیش داشم کار میکردم. یه مغازه داشت توی سداسمال. اون موقع هنو تهران بودیم. سر سیاه زمستون. وقت غذا که میشد داشم میگفت کفشامو در بیارم. جورابمم درمیآوردم، بعد میگفت برو دو سیخ کباب بگیر بیار. به ابالفضل اگه دروغ بگم آقا حمید. هیچ وقت یادم نمیره. یعنی نمیشه که بره. برف میاومدا. اون موقعها هوا مث الان چسکی نبود که!»
حمید میان حرفش دوید: «خوب چرا میگفت دربیاری؟»
مملی برگشت و انگار که خندهی تلخ دیگر عضوی از صورتش شده باشد، ثابت نگاهش کرد و گفت: «واسه خاطر اینکه سردم بشه توی راه بدوام. واسه اینکه غذاش یخ نشه.»
حمید نگاهش را سراند روی کاغذها. فاکتورها را برداشت و گذاشت توی کشو. از کشو درآورد و توی کشوی پایینی گذاشت. دستها را روی شلوار کشید. صدای زنگ در بلند شد. مملی گفت:« حتما غذا رو آوردن.» و رفت سمت در. حمید هم پشت سرش از دفتر بیرون رفت. پول غذا را حمید حساب کرد. مملی گفت موقع رفتن یادم بنداز حساب کنم اقا حمید. یادش نینداخت.