صفحه وبلاگ سعید برنا
سه هفته پیش خبر مرگ غلامرضا بافتی در سن هفتاد و هشت سالگی تحت عنوان « آیا او به راستی یک قهرمان بود یا خرابکار؟» در بسیاری از رسانهها منتشر شد. درست مثل هشت سال پیش که تیتر اول اخبار شده بود و نظرات ضد و نقیضی پیرامون این مرد شکل گرفت. وکالت پروندهی او با من بود. وقتی خبر فوتش پخش شد رسانهها شروع کردند به توضیح و تفسیر قضایای هشت سال پیش.
برای مراسمش رفته بودم کرمان، وقتی دخترش را دیدم گفتم که میخواهم پرونده پدرش را در بلاگم نشر بدهم، شاید اینطوری روشن شود که داستان از چه قرار بود. دخترش اول مخالفت کرد و گفت که به اندازه کافی پدرش در رسانهها بازیچه شده و دیگر بس است. وقتی برایش توضیح دادم که یک وبلاگ نسبتا پرطرفدار داردم و میتوانم قضیه پدرش را شفافسازی کنم، نرم شد و بالاخره دفترچه یادداشت را دستم داد. از او رضایت گرفتم که اگر لازم شد بخشهایی از دفترچه را بازنشر دهم. دفترچه یادداشت تنها چیزی بود که غلامرضا بافتی با خودش همه جا میبرد. حتی مواقعی که با هم دیدار داشتیم، دفترچه را میگذاشت بغل دستش. فکر کردم شاید چیز خاصی در دفترچه یادداشتش پیدا کنم و برای همین مصر بودم آن را به دست بیاورم.
برگشتم تهران و پروندهی غلامرضا را بیرون کشیدم. یک بار دیگر همه چیز را مرور کردم و نگاهی هم به دفترچه یادداشت غلامرضا بافتی انداختم. به این فکر کردم که نسبت واقعی غلامرضا بافتی با تمام آن اتفاقات چه بود؟ بهترین جواب به نظرم مرور قسمتهایی از زندگی شخصی او و پروندهی حقوقیاش است. این بار به گمانم لازم نیست خودم چیزی بنویسم و فقط مدارک را کنار هم میگذارم، چون فهمیدم نسبت او تنها با خواندن دوباره بعضی از این مدارک مشخص میشود.
یادداشت شخصی غلامرضا بافتی
ببین درد به کجام زد سر پیری. ای خدا، حکمتت رو شکر. حالا از درد تخم و خایه رها شدم، یه درد دیگه نشست جاش. باید منتظر بشینم و ببینم کی این سوند رو ازم جدا میکنن. میخوام چپ برم، راست بیام باید حواسم باشه این سوند کوفتی به جایی گیر نکنه که مبادا همهچیمون رو از جاش بکنه. نصف شب شاشم میگیره، بلند میشم، میفهمم ای بابا لازم نیست تا مستراح برم. خودم رو همونجا تو تخت راحت میکنم. اصلا به این سوند کوفتی عادت نکردم. زل میزنم به لوله که ببینم یه وقت از جایی نشت نکنه و کل تخت رو کثیف کنه. من نگران بعدشم. دکتر گفت ممکنه مشکل ادرار پیدا کنی. خدا به خیر کنه. البته همین که هنوز زندهام و سرِ پا، خودش خیلیه. دیگه پیش اومده، نمیشه دائم نق و نوق کرد.
اعترافنامه اول
حقیقتا بنده نمیدانم چه چیزی بگویم و شما آقایان اصرار دارید که بنده کاری کردهام. یکی از مامورهای شما آقایان که سبیل تنک و نازکی بالای لبش بود، آمد این یک مشت کاغذ و قلم را دستم داد و گفت تمام چیزهایی که در بازجوییها گفتهام، دوباره بنویسم. باشد، اگر چه شرمم میآید ولی مینویسم. اما بنده هنوز معتقدم دستهای پشت پردهای بوده و کارها به دست آنها انجام میگرفته و بنده بیتقصیرم و از هیچ چیز خبر ندارم.
من اصلا تهرانی نیستم، دختر و دامادم اینجا زندگی میکنند. مریض شدیم و از دخترم اصرار که باید بار ببندم و موقتا بیایم تهران. گویا پزشکهای اینجا بهتر و دقیقترند. البته بنده راضی نبودم، متوجه هستید دیگه.
یک ماه و نیم پیش پروستاتم را عمل کردم، عمل سنگینی بود. پیریست و هزار درد و بلا و مرض لاعلاج ! به هوش که آمدم فهمیدم سوند بهم وصل کردهاند. بعد از دو هفته آن سوند کوفتی را هم بیرون کشیدند، خدا شاهد بود، آنقدر درد گرفت که فقط میخواستم جان به عزراییل بدهم و از این درد راحت شوم. دکتر گفته بود که ممکن است از این به بعد، مشکل ادرار پیدا کنم و همینطور هم شد. ارادهام از دست رفت. گاهی برخلاف اینکه تمام سعیام را کرده بودم تا خودم را به مستراح برسانم، باز هم یک خط خیس روی شلوارم میافتاد. دخترم بند کرده بود که پوشک ببندم، من هم هر بار رو ترش میکردم و میگفتم نه! که ای کاش گوش میدادم و خودم را پوشک میبستم که آن اتفاقات نیافتد و کارم به اینجا نکشد و مجبور نشوم اتفاقاتی را بازگو کنم و بنویسم که برایم شرمآور است. القصه اینکه سماجت کردم و هر بار که شاشم میگرفت سعی میکردم خودم را نگه دارم تا به مستراح برسم. یک، دو بار هم موفق شدم بدون نشتی و نجس شدن به مستراح برسم. اصلا همان یک، دو بار امید واهی به من داد تا بیشتر سماجت کنم و سعی کنم ارادهام را دوباره دست بگیرم تا مجبور نشوم پوشک ببندم.
دو هفته از بیرون کشیدن سوندم میگذشت که دل و رودهام شروع کرد به هم پیچیدن و درد گرفتن. خواب شبم از دست رفته بود، یک دفعه زیر دلم تیر میکشید و از خواب بلند میشدم و سیخ مینشستم و صورتم از درد مچاله میشد. سیخ مینشستم و درد میکشیدم تا درد از بین برود. هیچی، صبح میشد و درد از بین نرفته بود. دخترم نوبت دکتر گرفت و رفتم مطب. دکتر معاینه کرد و قرار بر این شد که آزمایش بدهم.
یک روز صبح ناشتا پا شدم، هلک و هلک از میدان جهاد -خانه دخترم آنجاست- راه افتادم که بروم دکتر. دختر و دامادم هر دو شاغلاند، نمیشد از کارشان بزنند که من را برسانند. خلاصه، روی یک تکه کاغذ نقشه خیابان را کشیدند و گفتند از این مسیر بروم. کاغذ را هم خدمت همان آقایی که سبیل نازکی بالا لبش بود، تحویل دادم. خیابان ولیعصر را پایین آمدم و از آنجا به بعد سعی کردم از روی کاغذ پیش بروم. البته چند باری هم راه گم کردم و هی خودم را شماتت کردم که چرا درست و حسابی وقت نمیگذارم تا کار با این ماسماسک را یاد بگیرم. این ماسماسک جز تماس و پیامک هیچ کاربرد دیگری برای من ندارد. طفلی این دختر پارسال این همه خرج کرد و این موبایل را خرید که مثلا راحتتر اموراتم بگذرد. القصه، خیابان و کوچهها را پیچ و تاب خوردم تا رسیدم به آزمایشگاه. آزمایش دادم و آمدم بیرون. داشتم برمیگشتم که چشمم خورد به پیراشکی خسروی. از تهران هیچ خیابان و محله و مغازهی معروفی را بلد نباشم و نشنیده باشم، پیراشکی خسروی خوب ته ذهنم مانده. بچه که بودم، گاهی سوار کامیون پدرمان میشدم و میآمدیم تهران. پدرم کامیون را میگذاشت گاراژ و با اتوبوس واحد میآمدیم همین پیراشکی خسروی. خلاصه، چشمم به پیراشکی خسروی افتاد و شکم خالیام شروع کرد به قار و قور کردن. برای آزمایش باید شکمم خالی میبود و نشد صبحانه بخورم. رفتم توی مغازه و یک لیوان آبهویج و یک پیراشکی خوردم و یادی از دوران کودکی کردم. همین آبهویج کار دستم داد. برگشتنی بدجوری شاشم گرفته بود. هی به خودم نهیب زدم که:« پیرمرد، زشته وسط خیابون خودت رو خیس کنی، هیکلت شاشی میشه، میخندن بت». البته ببخشید انقدر رک و راست مینویسم. قول دادم به خودم که همه چیز را بگویم تا شاید زودتر از شر این همه سوال و جواب رها شوم. از یکی دو نفر پرسیدم که مستراح آنطرفها هست یا نه. یک جوانی گفت:« چهارراه بعدی باباجان». نشد برسم به چهارراه بعدی، اوضاع خیط شده بود. پیچیدم توی یک کوچه. خلوت که نبود، ولی برای تهران و آن همه شلوغی خلوت محسوب میشد. گهگداری یک ماشین یا موتور رد میشد. سریع یک درخت پر شاخ و برگ پیدا کردم و پشتش پناه گرفتم. شروع کردم به شاشیدن. یک دفعه از آنطرف خیابان کسی از آپارتمانی بیرون آمد و من هم مجبور شدم پشتم را به او بکنم و بشاشم به دیوار روبهرویم، که مبادا یارو ببیند و آبرویم برود. میبینید، آنطور که اخبار میگویند از روی نیت قبلی نخواستم بشاشم به آن دیوار. هیچی، رفتیم خانه و همان شب دخترم همانطور که سرش روی موبایلش خم شده بود، یک دفعه جیغ آرامی کشید و سرش را بالا گرفت و زل زد به من. گفتم:« چته، دختر؟ چی شده؟». هر چند که خودتان مطلع هستید چه اتفاقی افتاده و قطعا عنوان آن خبر را میدانید. عکس بنده پخش شده بود، تحت عنوان:« پیرمردی که به نشانه اعتراض روی دیوار سفارت روسیه قضای حاجت کرده». قربان این ماوقع آن روز منحوس است، بنده هیچ ربطی به قضایای بعد آن ندارم. اینکه رسانههای معاند من را تحت عنوان «پیرمرد قهرمان» و عمل من را تحت عنوان « نقادی در عرصه عمل» مطرح کردهاند، هیچ ربطی به من ندارد. خدا گواه است که من هیچ نیت بدی نداشتم. شما حضرات موقعی که آمدید خانه دخترم را گشتید، گوشی من را توقیف کردید. لطفی کنید و آن موبایل را بررسی کنید و ببینید که من جز دختر و داماد و خواهر کوچکترم به کس دیگری پیام نمیدهم و هیچ ربطی به جریانهای رسانهای داخل و خارج ندارم. خدا شاهد است، بنده دیگر رویِ بیرون رفتن از خانه ندارم، روی نگاه کردن توی صورت دخترم را ندارم. بنده حتی از روابط حسنهی روسیه و ایران هم خبر نداشتم که بدانم این چنین فضاحتی به پا میشود. اصلا نمیدانستم آن دیوار، دیوار سفارت روسیه است.
تعهدنامه
بنده متعهد میشوم که دیگر توهینی به مواضع سیاسی کشورهای خارجی روا ندارم و در چارچوب قوانین شهروندی عمل کنم و از حد و حدود آن خارج نشوم. بنده از جریانسازی که علیه من صورت گرفته بیاطلاع بوده و هیج ربطی به رسانههای معاند ندارم.
یادداشت شخصی غلامرضا بافتی
این چه دنیایی شده؟ چیه این ماسماسک که باعث بدبختی و بیآبروییه. اصلا چطوری کار به اینجا کشید؟ ای تف به گور پدرت دکتر با اون جراحی کردنت. اگه واقعا پزشک حاذقی بودی حال و روزمون اینطوری نمیشد که مجبور باشیم وسط خیابون بکشیم پایین. کدوم بیپدری وقت کرده فیلم بگیره؟! بابا روی اون دیوار بدمصب باید بنویسن که اینجا سفارت روسیهست، یا یه تابلویی بزنن به دیوار. ای گه به گور پدر اونی فیلم رو گرفت و پخش کرد، مرتیکه شارلاتان.
اعترافنامه دوم
قربان دم رفتن بودم، داشتم برمیگشتم شهر خودم، که دوباره مامورهای شما سرنزده ریختند داخل خانه دخترم و همهمان را نصف شبی زا به راه کردند و دل و رودهی خانه را بیرون ریختند. من یک بار نزد شما آقایان متعهد شدم و ابراز پشیمانی کردم اما نمیدانم چرا این اتفاقات جدیدی که رخ داده را به من نسبت میدهید. من هیچ ربطی به آدمهایی که پنهانی روی سفارت چین و روسیه میشاشند، ندارم. والا و بالله زشت است من سر پیری اینطور آبروی خودم را ببرم. من اصلا از آن روزی که تعهد دادم، خودم را پوشک کردم، یعنی شرمش را به جانم خریدم و خودم را پوشک کردم. اصلا سر در نمیآورم که چرا باید زیر و زبر روابط سیاسی دو کشور با دو سه قطره شاش بنده به هم بخورد. آن آقایی که سبیل نازکی بالای لبش بود، این بار یک آقایی را همراه خودش آورده بود که تا زیر چشمش ریش داشت. آن آقا با نهایت بیاحترامی من را مسئول به هم ریختن روابط سیاسی میدانست و اصلا انگار نه انگار که ریش و مویم سفید است و احترامم واجب. مدام میگفت:« مردک دغل». هی اصرار میکردند که بنده جاسوس هستم. کدام جاسوس؟ جاسوس کجا؟ جاسوس باید یک تن و بدن سالم داشته باشد یا نه؟ اینطور که نمیشود با اصرار به یک نفر چیزی را به او تلقین کرد.
بنده هیچ ربطی به جریان ادرارهای مکرر روی سفارت روسیه ندارم. آن آقایی که صورت پرمویی داشت گفتند که خط و روش اینطور اعتراض را من ابداع کردهام. باور بفرمایید آن روز من اصلا نمیدانستم در کدام کوچه و خیابانم و یا اینکه روی دیوار کجا خودم را خالی میکنم. مدارک پزشکی را هم مطالعه کردید و متوجه شدید که بنده مریض هستم. استدعا دارم که دست از سر من برداشته شود و بگذارند این آخر عمری راحت بمیرم. من چیزی برای اعتراف ندارم، باور کنید اگر سر سوزنی کار خلاف کرده بودم، چه بیربط به این پرونده و چه باربط، مینوشتم. اما چیزی ندارم و هیچ نسبتی بین من و این جریانها نیست. از آن روزی که در آن کوچه بیاحتیاطی کردم، سه هفته گذشته و من در این سه هفته تنها تا دم بقالی نزدیک خانه دخترم رفتهام و آمدهام.
رای دادگاه
در خصوص اتهام آقای غلامرضا بافتی، فرزند یدالله بافتی با وکالت آقای سعید برنا دایر بر توهین به مواضع سیاسی کشورهای خارجی و عدم رعایت قوانین شهروندی، حکم به محکومیت متهم به پرداخت جریمه ده میلیون ریال و همچنین تحریر مقالهای در باب قوانین شهروندی و ضرورت آن، اعلام و صادر میگردد.
یادداشت شخصی غلامرضا بافتی
بفرما، چرا نمیرن خِر این الدنگها رو بگیرن؟ آدم میمونه چی بگه. رفتن شاشیدن روی دیوار فرانسه و انگلیس، توی روز روشن. تازه توی روزنامه با وقاحت عکس شاششون روی دیوار انگلیس و فرانسه رو هم میذارن و تیتر میزنن که:« خط و نشان مردم برای پااندازیهای انگلیس و فرانسه در تحریمها ». من که شاشم گرفت و از سر ناچاری شاشیدم، بیآبرو شدم و هزار تا بامبول سرم در اوردن. در نزده عین وحشیها ریختن خونه دخترم. حالا شاشیدن اینا شده خط و نشان برای دشمن؟ اینایی که شاشیدن روی دیوار انگلیس و فرانسه، با افتخار ازشون یاد میکنین؟ دیوار تا دیوار گویا فرق داره! ای شاشیدم به همهی دیوارهاتون ! بیآبرویی و رسوایی من رو توی همین روزنامهها کردین درس عبرت بقیه. آخه این چه عدالتیه که من باید بابتش سر پیری درباره حق و حقوق خودم بنویسم و بگم شهروندی یعنی چه. بعد یک میلیون پول بیزبون رو بدم و باز هم رسوا بشم؟ ای تف به این بخت! ای تف به این سیاست کثیف! دیگه هر جام درد گرفت، آخ نمیگم که اون دختر محبورم نکنه، بکوبم تا اون شهر کوفتی برم که مثلا دوا درمون شم. نخواستیم، همینجا از درد توی خودمون میپیچیم و صدامون در نمیاد.