ولادی کوسیانسیچ (آرژانتین، ۱۹۴۱)
Vlady Kociancich
دانشجوی خورخه لوئیز بورخس بود و اولین مجموعه داستانش با عنوان شجاعت را در سال ۱۹۷۰ منتشر ساخت. رمانش هشتمین شگفتی (۱۹۸۲) با استقبال خوبی در اسپانیا و آرژانتین روبهرو شد. بعد از آن دو رمان دیگر با عناوین پرتگاه (۱۹۸۵) و آخرین روزهای ویلیام شکسپیر (۱۹۸۴) و مجموعه داستانی با عنوان مرد خانوادهها را منتشر کرد.
شوالیهای والاتبار با اسبش در دشت رَه میبُرید
زرهای پرصلابت بر تن و سپری نقرهای در دست . . .
. . . صلیبی خونرنگ بر سینهاش
یادگار عزیز خدایِ در حال مرگش . . .
ملکهی زیبارویان، ادموند اسپنسر
در اولین پیچ جاده که از میان جنگل میگذشت توقف کردم. ماه، تکهتکه از لابهلای نوک درختان گذشت و ناگهان بالای سرم کامل شد. ماهی که بیرحمانه بر بالاپوش آهنینام نور میتاباند و از من شبح شوالیهای را میساخت که روحیهاش را باخته بود و آنچه بر چهره داشت صرفاً ضعف و خستگی بود. حتی پرتو کمفروغی که از آسمانها میتابید چشمهایم را میسوزاند. به خود اجازه ندادم که حتی لحظهای به قطرات آزاردهندهی عرقی فکر کنم که میخزید و هنگام عبور از روی پوستم و زیر وزن زرهام خودش را چند برابر میکرد و تا انتهای خط پشتم که اندکی هم خمیده بود پیش میرفت. روز بلندی را که در آفتاب سپری کرده بودم به خاطر آوردم و همچون مردانی که بعضی وقتها این کار را میکنند بر شب و سیاهی درود فرستادم. داشتم سوار بر اسب به سمت کاخ پدرم میراندم. چیزی قویتر از بیصبری، شاید شادمانی حاصل از بازگشتی که مدتها در انتظارش بودم، وادارم کرد در جاده درنگی احمقانه بکنم و درختی را که حروف اول اسمم را رویش حک کرده بودم تحسین کنم و در رمز و راز شاخ و برگهایش گامهای گمشدهی روزهای کودکیام را بیابم. عجلهای نداشتم و داشتم از آرامش اندیشیدن به حضوری دوباره درخانه لذت میبردم که شب تسخیرم کرد.
وقتی پسربچهای از حمایت خوشایند دیوارهای دور تا دور زادگاهش دل میکند و از چهرهها و صداهای آشنا دوری میگزیند تا شهامتش را در جنگ بیازماید و یا خونش را در سرزمین دشمنان نثار کند و یا پیروزمندانه باز گردد، آن پسربچه دیگر مبدل به یک مرد شده است. و وقتی آن مرد باز میگردد و اصلا نمیداند چه چیزی را به نام پروردگارش به کف آورده و آنچه در روحش همچون وزنهای سنگینی میکند چیست، دوست دارد دوباره همان پسربچهای باشد که قبلاًها بوده است. به این چیزها فکر میکردم و صدای سمهای اسبم دیگر چنان نبود که گویی در زمین نرم فرو میرفت بلکه به صدایی میمانست که به فلزی میان تهی برخورد کرده باشند. آب. آب باریکهای که به زحمت در جریان بود و بیشتر به گِل میمانست تا چیزی دیگر. درنگی کردم و به دور و برم نگاهی انداختم. شکل جهان در شب با روز فرق دارد و گرچه نمیتوانستم از جاده چیزی جز خطی باریک را ببینم اما میدانستم که آنها در انتظار منند. عنان اسب را کشیدم و آن را به سمتی هدایت کردم که احساس میکردم دیدارمان در آنجا رخ میدهد. قبل از پا گذاشتن به فضای باز جنگل تردید داشتم که چنین جایی وجود داشته باشد. ماه از سبزی و رشتههای در هم تنیدهی گلهای لطیف جنگل رنگ پرانده بود. این، زمینی نقرهای در دل جنگل بود و در میانش حلقهی نورانی دیگری را دیدم که انگار به شکلی اسرارآمیز از دل زمین جوشید. از اسب پیاده شدم و به این آبگیر زل زدم و میلی شدید و نوستالژیک به شکلی لذتبخش وجودم را فرا گرفت. کلاهخودم را در آوردم و برای اولین بار دستی به سر عرق کردهام زدم. به سختی در میان نیزارهایی که بیصدا شکستند زانو زدم، و آبی به دست و رویم زدم. آب تازه، شفاف همچون شیشه، ناب، آب پاک. ناگهان فکری خطرناکتر از گناه بر سرم افتاد، این باور کفرآمیز که طبیعت پاک است. با صبر و حوصله، (چارهی دیگری نداشتم) زرهام را در آوردم. کاری مضحک و عذابآور بود زیرا کسی آنجا نبود تا کمکم کند و گرمایی که در طول روز بر من هجوم آورده بود نفسم را گرفته بود. قبل از پا گذاشتن به درون آب نیت کردم تا به خاطر این خطا و خطری که داشتم بر جان میخریدم از خدا طلب بخشش کنم و این قول را به او بدهم که با افزودن صفهای دشمنان مسیح در ارتش زیرزمینی شیطان خطایم را جبران کنم، اما تصمیم گرفتم گناهم را با این کفرگویی سنگینتر نکنم. پیراهنی که بر تن داشتم مانع شنا کردنم در آب شد، پس آن را در آوردم و روی زمین انداختم. حالا میتوانستم بی هیچ دغدغهای از شنا لذت ببرم، و شیرجه بزنم و تمام قد، کش و قوسی به خود بدهم و در خنکای آبگیری که من را همچون پسربچهای دیده بود و حالا مردی را در آغوش گرفته بود غوطه خورم. مردی پیروز، گناهکاری بیتوبه. وقتی با تنی برهنه از آب بیرون آمدم و موهایم را عقب دادم و با دستهایم آن را خشک کردم، اضطرابی ناشناخته بر جانم افتاد. زیر نور ماه، با شرم و خجلت و به شکلی ناشیانه لباسم را بر تن کردم زیرا شادمانیام من را خسته کرده بود. میخواستم دوباره سوار اسبم شوم که احساس کردم دست راستم به پوستی خورد، به رطوبتی پر پیچ و خم. قبل از دیدن آنچه قرار بود ببینم دو چیز را احساس کردم: سیاهی و تنهایی را. گرچه ترس و بهت گلویم را انباشته بود اما نمیتوانستم جیغ بزنم. آن موجود در یکآن، شبیه چیزهای دیگر بود اما در کل که نگاهش میکردی شبیه هیچ چیز نبود. او حتی شبیه موجوداتی که ترسناکتر بودند هم نبود زیرا آنها هیولاهایی آشنا و پیشپا افتاده بودند: گرگ، بز، یا افعی. بیتناسب بود و مضحک، با خندهای مردانه. دیدم به طرفم خم شد. بوی گندش را که پروردگارمان برای هشدار دادن به ما او را با آن نشان گذاری کرده احساس کردم. بویی که حتی در خواب هم تصورش را نمیکردم-البته اگر آن چیزی که داشت رخ میداد خودش خوابی نبوده باشد. با دستی که قادر نبودم کاملا جمعش کنم شمشیرم را محکم گرفتم و قبضهی صلیب مانندش را در مقابل چشمان خشمگین شیطان نگاه داشتم. او هم نه از من دور شد و نه به من نزدیکتر. در سکوتی عذابآور از کابوسها، سوار بر اسبم شدم. شیطان تعقیبم نمیکرد، اما میتوانستم بزرگتر شدنش را در میان سایهها حس کنم.
تلاش بسیاری کردم تا آرام شوم. به طرز بیشرمانهای میلرزیدم زیرا ترس از ناشناختهها شجاعت یک مرد را لکهدار نمیکند ناگهان، همچون پرندهای که آشیانهاش را میبیند، برج و باروی مستحکم خانهام را دیدم که از بلندترین شاخههای درختان جنگل هم بلندتر بود و در هر پیچ جاده جلوی چشمهایم مدام ظاهر و ناپدید میشد. حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آنچه بود خانهام بود و خانوادهای که چشم به راهم بود. مادرم، پدر مغرورم و دوستم گای. مردی فرانسوی که از من جوانتر بود و هنوز هم داشت هنر جنگاوری را میآموخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. نه نبرد زیبا و نه دشواریهای نبرد، نه شکوه دریا و نه مصائب سفر. دیگر رفقای شجاع، ناب، قدرتمند و سربازان خدا را که گهگاهی هم نفرتانگیز بودند به یاد نیاوردم. تردیدهایی را که قبلا داشتم هم به خاطر نیاوردم. تنها در زمان پیروزی یا در گرماگرم نبردی که نیمیاش برد بود و نیمیاش باخت عشقی برادرانه را نسبت به آن رفقا حس کرده بودم. باقیماندهی اوقات، و در طول توقفهای طولانی مدتی که چشمهایم را به نیرنگ و فساد، کشفیات هولناک تجاوز، کودکان قحطیزده و بدنهای مثله شده گشود از مابقی جدا افتاده بودم. افکارم من را در بحبوحهی ویرانی و چپاول پیروزی، با خود برده بودند و خشمگین کرده بودند. تنها یک فکر من را از تردیدهایم دور ساخت و اجازه داد ادامه دهم: اطمینان از نبرد به خاطر آرمان درست. با هدفی که علیرغم بشریت و خودم، جز دفاع از بهترین چیز در جهان نبود.
شوالیههای آلمانی به دوستم گای اعتراض کردند. گفتند که او به جهنم نزدیکتر است تا سعادت، به آتشی ابدی نزدیکتر است تا بهشت، غریبهای که هنوز به مقام کشیشی نائل نیامده بود و به هیچ کدام از حلقههای برادریِ آشنا در زادگاهش تعلق نداشت. اما آنها از گای چه میدانستند؟ شاید چون چندان در قید پاکدامنی نبود نسبت به ضعفا بخشنده و فروتن بود. دوستم گای، باهوش، شجاع و شمشیرزنی قهار. دفعهی بعد با یکدیگر خواهیم تاخت.
به پل متحرک قلعه که رسیدم نمیتوانستم به چیزی جز گذشتهی زیبا و دورم فکر کنم. به روزهای شگفتانگیزی که از تردیدها و مسئولیتها خبری نبود. روزهایی تقریبا بیاندوه. رکابْکِش با اسبم رفتم تا از روی پل بگذرم که ناگهان فکری آزاردهنده در ذهنم خطور کرد. پل پایین آمده بود. چرا؟ نگهبانی آن دور و برها نبود. عادات جنگاوری وادارم کرد توقف کنم و محتاطانه به دور و برم نگاهی بیندازم. ناگهان، در زیر پرتو مهتاب، در آن شبی که هم زیبا بود و هم ابری، کسی به سمتم دوید. خودم نه، بلکه دستم شمشیرم را محکم گرفت. اما او فقط یک زن بود.: صدای خندهاش را شنیدم.
وسط پل به همدیگر رسیدیم. داشت میرقصید. دستهایش را دیوانهوار به اطراف تکان میداد، اول به چپ، بعد به راست، دامنش با وزش ناگهانی باد به پرواز در میآمد. کنجکاوانه به او زل زدم و نمیداستم که چه بگویم یا چه کار کنم. آن جسم رقصان و فربه جلوی راهم را گرفته بود: زنی روستایی. با چشمهایی کاملا باز. انگار داشت با دقت گوش میداد. خندهاش تیز و شرمآور. از او پرسیدم: «آیا در کاخ ضیافتی ترتیب دادهاند؟»
صورتش را به طرفم چرخاند اما نه پاسخی داد و نه از رقصیدن دست برداشت. دیدم که دست لرزانش را به سمت عنان اسبم دراز کرد، اما جلویش را نگرفتم. با خود گفتم: «شاید تمام اینها بخشی از یک بازی است، یکجشن» و به او اجازه دادم تا اسبم را به سمت دروازه هدایت کند.
«ای زن، آیا من را میشناسی؟»
بی هیچ کلامی، بیآنکه از رقصیدن دست بردارد، من را هدایت کرد. به محض آن که از روی پل گذشتیم، سوسوی آتشی را در تاریکی دیدم.
فریاد زدم: «پس ضیافتی را ترتیب دادهاند!»
زن روستایی بیاراده خندید و انگشتش را به سمتم نشانه رفت. انگار داشت من را جلوی هیچکس متهم میکرد، و بعد رقصان و جستوخیز کنان من را تنها گذاشت و در آخر درون دهلیزی کم فروغ ناپدید شد.
میخواستم تعقیبش کنم اما صدای فریادی وادارم کرد سرم را به طرف آتش بچرخانم. گروهی از مردها و زنها حلقهای بیتناسب را دور تا دور آتشی که ترق و تروق میکرد تشکیل دادند. انگار دلم برای چیزی تنگ شده بود که قادر نبودم به خوبی توضیح دهم. شاید آدابی رایج. نزدیکشان شدم. روی خرمن آتش، حالا میتوانستم ببینم که خرمن آتش است. بدنی داشت از درد به خود میپیچید. وحشتزده بودم و آنچه را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم. با دستهایم جلوی بینی و دهانم را گرفتم و نزدیکتر رفتم. میان دودِ انبوه صورت دوستم گای را شناختم که به خاطر شکنجه از ریخت افتاده بود. خواستم خودم را توی آتش بیندازم و نجاتش دهم، اما دستهای بیشماری من را به عقب کشاندند.
فریاد زدم: «گای، گای! آنها چه بلایی بر سرت آوردهاند؟»
چشمهای آن پسرِ در حالِ مرگ باز شد و به من زل زد.
«هرمان . . .»
آن چهرهی دوست داشتنی شکلک درآورد و موفق شد لبخندی آشنا بزند و با درد مبارزه کند. با وجود جار و جنجال و فریادهای خودم کلماتش را به خوبی شنیدم.
گفت: «چیزی نیست . . .»
یأس و ناامیدیام برای نبرد با حجم جمعیتی که زندان آهنینام را باز هم سنگینتر کرده بود کافی نبود. وقتی من را رها کردند دیگر خیلی دیر شده بود. گای به یک شعلهی آتش مبدل شده بود.
من را به سختی از او دور کردند و با احترام چیزهایی را توضیح دادند که نتوانستم بفهمم. میان سرفهها و حالت تهوعها اجازه دادم زرهام را از تن در آورند، گذاشتم دستهای دلسوز و نفرتانگیز پیراهنی ابریشمی و کتی مخملی و شنلی را بر تنم کنند. گیج و وحشتزده اجازه دادم تا من را به اتاقی که پدر و مادرم در آن استراحت میکردند، هدایت کنند. از میان آدمهایی که نمیشناختم و آن جشنِ خوشامدگوییِ دردناک را آلوده کرده بودند گذشتم. دیگر صداهایی را که داشتند توضیح میدادند نمیشنیدم و تنها صدای دوستم گای را می شنیدم: «چیزی نیست . . .» حتی متوجه غلغهای که در طول دهلیزها و تالارها به راه افتاده بود، غیاب خدمتکاران همیشگی و حضور آن جمعیتی که نامنظم و جورواجور بود نشدم. دری را که من را از مادرم جدا کرده بود باز کردند و گیج و منگ به او نگاه کردم. جای او کنار تخت پدرم بود که انگار به خواب رفته بود. دستم را به طرفش دراز کردم و او هم با شنیدن صدایم صورتش را به سمتم چرخاند. چهرهی رنگ پریدهاش بیشتر رنگ باخت.
«مادر، منم.»
با لحنی جوابم را داد که قبلا نشنیده بودم.
«از این جا برو هرمان، از این جا برو! اوه، چرا مجبور شدی حالا برگردی؟»
«چه اتفاقی افتاده؟ گای را دیدم که . . .»
«آنها او را به طاعون متهم کردند.»
فهمیدم پدرم مرده بود و گای به خاطر ایجاد رعب و وحشت محکوم شده بود. فهمیدم که من و مادرم نیز خواهیم مرد. از حال رفت و او را درآغوشم گرفتم و کنار پدرم گذاشتم. انگار خوابیده بود.
بعدا از درون تالارهای متروک گذشتم. بعضی وقتها تهماندههای رفتاری مودبانه باعث میشد تا کسی که در میان این فضای رعب و وحشت من را میشناخت در برابرم تعظیم کند و بعد غیب میشد. آرزوی نبرد و مرگی شرافتمندانه در میدان نبرد کردم. آرزوی دشمنی مرئی را کردم که به این جسم محکوم و این زرهی دیگر ارزش ببخشد. آرزو کردم آنجا نبودم: کاری از دستم ساخته نبود، صرفا شاهدی بر به پایان رسیدن همهی چیزهایی بودم که دوستشان داشتم.
توی حیاط جسد سوخته گای را دیدم. تل جسدها مدام داشت بزرگتر میشد. رفتم و اسبم را آوردم و سوارش شدم. نمیخواستم فرار کنم. فقط میخواستم خیلی راحت از آن جا بروم. درک مرگ احمقانهی آنهایی که به خاطرشان در شرق جنگیده بودم افسردهام کرد. نبرد به خاطر کسانی که خواستم با شرافت خود و نشان پاک شجاعتم آنها را نیز از شرف و حیثیت بهرهمند سازم. سگی به دنبالم دوید. ناله میکرد. اما تنها نبودم. عواقب غمانگیز خانوادهی از دست رفتهام را بر دوش میکشیدم، عذاب بیهودهی گای را، گایی که میدانستم بیگناه است. آغوش مادرم را بر دوش میکشیدم، خواب کاذب پدرم را و پسرعموهای مرده و غایبم را.
در آن صبح تابستانی طولانی با اسب در مسیری تکراری میراندم و سگم و خاطرهی دردناک آنچه اتفاق افتاده بود هم همراهم بودند. آن روز بعد از ظهر خودم را روی زمین سختی در جنگل انداختم و توانی برای خوردن و خوابیدن نداشتم. آرزوهای انسان هیچوقت مثل زمانی که در آستانهی بر باد رفتنند بیهوده به نظر نمیرسند. شب شد و من اصلا متوجه نشدم. روی زمین دراز کشیده بودم و میتوانستم چشمهای دوستم گای را ببینم و دوباره صدایش را بشنوم: هرمان، چیزی نیست . . . »
دوباره صورت رنگپریدهی مادرم را در میان سایهها میدیدم و جسد دوک را که انگار در کنارم تجزیه شد. تمام شب به تنهایی از مردگانم نگهبانی کردم و در انتظار مرگ خود و سگم که کاملا در خوابی شیرین فرو رفته بود، ماندم. طلیعهی صبح با همان سرعتی که شب رمیده بود از راه رسید.
و من نمرده بودم. پوستم احساس تازگی میکرد و صورتم باطراوت شده بود. خداوند زندگیام را بخشیده بود. در ناامیدی و خشم فریاد زدم و هنوز حلقهی غمافزای مردمم احاطهام کرده بود. غرورِ درد وادارم کرد با فریادی به پا خیزم و در این صبح پر تلألو که انگار اولین صبح جهان بود مشت گره کردهام را به سمت آسمان بگیرم.
فریاد زدم: «با نشانهای ثابت کن که فراموشم نکردهای. من هیچ دلیلی برای زندگی ندارم. به چیزی نیاز دارم تا ایمان بیاورم. چیزی به جز این ویرانی احمقانه، این هراسهای بیهوده و این پوچی.»
دیگر چیزی نگفتم. حتی پرندهها هم ساکت بودند. نه صدایی میآمد و نه برگی در باد خشخش میکرد. بیهدف به سمت اسبم رفتم. سگ هم تکانی به خود داد و شادمانه از پشت سرم آمد.
سوار اسبم که شدم، ناگهان دیدم در همان فضای باز جنگلی هستم که دو شب پیش در آن اتراق کرده بودم. نزدیک آب دو نفر را دیدم. یکیشان شیطان بود. آن دیگری مرگِ غیر قابل درک، مرگ گلآلود و کثیفِ تن، که با دهانی بیلب به من میخندید و با صورتی بیچشم به من زل میزد و رکابکش با اسبش به سمتم میآمد. به دور و برم نگاه کردم. مادرم، پدرم، و گای دیگر آنجا نبودند.
از خداوند بخشندهی مهربانم تشکر کردم. کاری را که باید انجام میدادم انجام دادم. در معیت سگم، شیطان و مرگ به کاخم بازگشتم. از روی پل رد شدم و خودم را در راس روستاییانی قرار دادم که میگریختند و بار و بنهی سنگینشان را بر دوش میکشیدند. مردان و زنانی که فرزندانشان، پدرها و مادرهایشان و برادرها و خواهرهایشان را رها کرده بودند. به آنها گفتم: «من دوک هستم، ارباب شما.»
دستور دادم و پل بالا رفت.