اول خوابی خفهکننده است، که در برشهای ناگهانی سراغم میآید، سپس همهچیز به آرامی با هیبتهایِ سیاه، دور سرم نمایان میشوند؛ سایههای غولآسا. انگار هنگامی که تلاش میکنم بخوابم فریتس لانگ در اتاق خوابم مشغول فیلمبرداری از کابوسهای اکسپرسیونیستیست. توجهی به من یا زنم ندارد. فریاد میزندو دستورها را به برونو، بازیگرِ تایتانیک دیکته میکند. میگوید «برو بالا اونجا، نزدیک تخت. »
برونو نزدیکِ پنجرهی کناری میایستد و قیافه میگیرد.
«نه ادامه بده! یارو داره میخوابه. آره آفرین. حالا وایسا برونو. میتونی وایستی؟ »
یک یابوی کلهخر بالای تخت تکیه داده و گربهام را میترساند و گربه جوری جیغ میکشد که انگار دارد خفه میشود و آن وقت است که ناگهان با نفستنگی از خواب میپرم. گربه از روی صورتم میجهد. بعد متوجه راهروی طبقه بالا میشوم که پر از نور است. بلند میشوم، تا آخر میروم، و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. نمیدانم کی یا چرا همسایهها بالای ورودی خانههاشان چراغ امنیتی زندان نصب کرده بودند. خب، خبرهایی برایشان دارم . اگر یکی را دیدید از آنجا درمیرود، منم.
خیلی مصمم به تختخوابم میروم که آمادهی سیر در رویا شوم، اما پاهام میخارد و انگار انگشت شصتم دارد آتش میگیرد و باسنم خارش گرفته و زنم هم میگوید که دیگر خر و پف نکنم و فکر میکند که گربه بهتر است برود بیرون و آیا میتوانم که دیگر خر و پف نکنم، حالاست که باز شق کنم، درست بشو نیست، فکر کردن به چیزهای غیرسکسی هم بیفایدهست.
دارم فیلمهای بینگ کرازبی را میشمارم، خطبههای کلیسا در دوران کودکیام را به یاد میآورم، همهی اجزای منظومه شمسیمان را بررسی میکنم، و در حال تلاش برای تصور این هستم که جهان صدایش چه شکلی میبود اگر ما واقعن میتوانستیم آموزشش دهیم که بتواند در یک هارمونیِ درست آواز بخواند. آه، انسانیت. پهلو به پهلو میشوم و برونو دارد دوباره به سمتم میآید و گربهی رمکرده صورتم را چنگ میزند. نمیتوانم نفس بکشم. برمیگردم روی پهلوی دیگرم، و در همین حین، کیر تخسم به زنم سقلمه میزند. محکم به شانهام میکوبد، واقعا محکم و میگوید « یا عیسی مسیح، امشب نه. نمیبینی دارم سعی میکنم بخوابم؟»
میگویم « اما عزیزم ، یک هیولا افتاده بود دنبالم.»
او میگوید «فکر میکنی چه حسی دارم؟»
فکر میکنم، «این بهترین چیزییه که تاحالا به من گفتی» اما پیش از آنکه بتوانم دهانم را باز کنم به پنجرهی سمت تختم اشاره میکند. نور ماه روی تاقچهی جلوی پنجره میافتد و در تصاویری تزیین شده روی دیوار کناری میجهد. میلرزم. او رنگ پریده رویش را برمیگرداند.
« سایه رو بیخیال شدی؟ »
شش ماه است که در این خانهایم و مطمئن نیستم تابحال سایهای دیده باشم. «نه، نمیدونم. یادم نیس. چطور ؟»
زنم بیرونِ تختخواب است، کنار پنجره رفته و دارد محکم به چیزی ضربه میزند.
میگوید «به نفعشه که باشه»
بعد دوباره وحشیانه آن را به طرف خود میکشد و میگوید، «اونجاست! هیچ راهی نمونده، گرفتی؟ »
به این آشفتگی میخندم، «باشه.»
میگوید «الان شوخی نمیکنم»
«این چیه؟ »
« نمیدونم. اما همونطور که خودت فهمیدی، بامزه نیست. فریب نورِ یا چیز دیگهای… نمیدونم، اما این واقعن میتونه عصبانیت کنه.»
برگشته زیر لحاف و میگوید ” الان حالت بهتر میشه. “
البته، به او باور داشتم، دوباره لیز میخورم و میافتم در خوابی توی جنگلی که درختان عظیمش در حال افتادن بود.
برگردان: گروه ترجمهی آنتیمانتال
The Night It All Got Going
Wayne Cresser
First there is the suffocation dream, which comes in jump cuts, then whole sequences lit low with dark figures looming over me, hulking shadows. It’s as if I’m trying to sleep while Fritz Lang is in my bedroom shooting some expressionist nightmare. He doesn’t care about me or my wife. He barks instructions at Bruno, the titanic actor, “Go over zere, nearer zee bed,” he says.
Bruno stops near the bedside window, strikes a pose.
“No! Keep going where zee guy is shleeping. Yah, that’s right. Now hover, Bruno. Can you hover?”
The big lug leans over the bed and frightens my cat. The cat squeals like it’s being strangled, and that’s when I gasp for air and snap awake. The cat leaps off my face. Then I notice my upstairs hallway is flooded with light. I get up, walk to the end, and look out the window. I don’t know when or why, but the neighbors have installed prison security lighting over their driveway. Well, I’ve got news for them. If anybody’s breaking out of here, it’s me.
With sturdy resolve, I crawl back into bed, prepared to soar in my dreams, but my feet start to itch. Actually, my toes are on fire and my butt itches and my wife is telling me to quit snoring and she thinks the cat needs to go out, and could I please quit snoring, and then there’s my erection, which just won’t quit, no matter how many unsexy things I think up.
I’m counting Bing Crosby movies, recalling church sermons from my childhood, reviewing all the parts of our solar system, and trying to imagine what the world would sound like if we really could teach it to sing in perfect harmony. Oh the humanity. I’m tossing and turning and Bruno’s coming for me again and the startled cat’s clawing my face. I can’t breathe. I turn over, onto my side, and that’s when my delinquent dink pokes my wife. She cuffs me hard on the shoulder, I mean really hard, and says, “Oh Jesus, you, not tonight. Can’t you see I’m trying to sleep?”
“But honey,” I say. “I’m being chased by a monster.”
“How do you think I feel?” she says.
I’m thinking, “That’s the nicest thing you’ve ever said to me,” but before I can open my mouth, she’s pointing at the window on my side of the bed. Light from the moon spills over the sill and bounces onto the adjacent wall in overwrought shadows. I shudder. She’s turned pale.
“You left the shade up?”
We’ve been in the house for six months and I’m not sure I ever noticed a shade. “No. I don’t know. I don’t remember. Why?”
She’s out of the bed, at the window, yanking on the thing. “This—needs—to—be—,” then one more violent pull and, “There! All the way down, got it?” she says.
I smile at this eruption, “Okay.”
“I’m not kidding around here,” she says.
“What is it?”
“I don’t know, but as you’ve found out, it’s not funny. It’s a trick of the light, something other… I don’t know, but it can really get you going.”
She’s back under the covers. “You’ll be all right now,” she says.
Of course, I believed her, then I slipped into that giant tree falling in the forest dream again