خانه / داستان جهان / داستان کوتاه “انزوا” نوشته‌ی صباح سنهوری/ برگردان و بازنویسی: غزال تشکر

داستان کوتاه “انزوا” نوشته‌ی صباح سنهوری/ برگردان و بازنویسی: غزال تشکر

[صباح سنهوری نویسنده، شاعر و مترجم سودانی‌ست که در دهه‌ی ۱۹۹۰ در خارطوم متولد شد و از نویسندگان جوان، متفاوت و پیش‌روی ادبیات معاصر عرب به‌شمار می‌رود. او با سبک تجربی، مینیمالیستی و گاه سورئالیستی‌اش در داستان‌های کوتاه و نثرهای شاعرانه، به مضامینی چون انزوا، بدن، خشونت، جنون، و بحران هویت در جهان عرب معاصر می‌پردازد.
سنهوری نویسنده‌ی کتاب‌هایی چون:
• ممرّ معتم یصلح لتعلّم الرقص ..گذرگاه تاریکی برای آموختن رقص
• اللاّ أحد
• و مجموعه‌هایی از میکرو داستان‌ها و متون تجربی است.
او تاکنون در مجلات و پروژه‌های ترجمه‌ی متعددی مشارکت کرده و در جوایز گوناگونی مانند جایزه‌ی الطیب صالح حضور داشته است.
سبک نوشتاری‌اش با فضاسازی‌های خفه، شخصیت‌هایی بی‌نام، و لحنی شاعرانه، او را به یکی از صداهای منحصربه‌فرد در ادبیات عرب امروز بدل کرده است.]

_________________

هوا آن‌قدر گرم بود که انگار نفس‌کشیدن غیرممکن شده. در اتاقی مستطیل‌شکل، روی میزی دراز کشیده بودم که تنها چیز قابل‌دیدن در آن فضا بود. اتاق چهار در داشت و دوازده پنجره: در هر ضلع یک در، در ضلع‌های کوتاه‌تر بین دو پنجره یک در، و در ضلع‌های بلندتر، در میان دو پنجره‌ی سمت چپ و دو پنجره‌ی سمت راست قرار گرفته بود. شهر کاملاً خالی بود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای افکار خودم بود که از من فاصله می‌گرفتند و به عصبانیت می‌رسیدند. من تنها بودم؛ در این سالن، روی این میز، در این شهر. تنها کسی که حتی مرگ هم دنبالش نبود.
حس می‌کردم آرام‌آرام در چوب میز فرو می‌روم، طوری که گویی تخته‌های چوب با مغز استخوان‌هایم یکی شده بودند. بلند شدن از آن آسان نبود، مثل پوست انداختن یک مار بود. سعی کردم بلند شوم. با خودم گفتم کیف‌ام را کجا گذاشته‌ام؟ احتمالاً بیرون است. چون میز در مرکز سالن بود، ترجیح دادم از یکی از درهای ضلع بلند خارج شوم، نه از ضلع کوتاه که سخت‌تر بود.
هوای بیرون هم داغ بود. چشم‌ام به کیف افتاد که کنار در قرار داشت. نمی‌دانستم از کجا آمده، فقط می‌دانستم از لحظه‌ای که به خودم آمدم، آنجا بود؛ با بطری‌هایی از شراب کهنه. نه این‌که شراب تأثیری داشته باشد؛ هیچ‌چیز دیگر اثری نداشت. فکر کرده بودم شاید مستی‌اش کمک کند چیزی را به یاد بیاورم. مثلاً این‌که من که‌ام؟ اسم‌ام چیست؟ از کجا آمده‌ام؟ دیگران کجا رفته‌اند؟ اصلاً چه کسانی بودند؟
هوا انگار فقط همین‌جا داغ بود و خورشید فقط برای این زمین مأمور شده بود. باد هم، لابد بازنشسته شده بود، یا شاید مُرده. یک بطری شراب برداشتم، کمی نوشیدم، بعد پرت کردم. هنوز هم کاملاً به‌هوش بودم. فکری به سرم زد: شاید در شهر کمی قدم بزنم. نمی‌دانستم مردم کجا رفته‌اند. آرزو می‌کردم یک موجود زنده ببینم—آدم، حیوان، هرچه. اما هیچ‌کس نبود.
شهر ساکت بود، ساکت‌تر از همیشه. تنها صدایی که می‌شنیدم، تپش قلب خودم بود. از درِ یکی از خانه‌ها، که قفل نشده بود، وارد شدم. تاریک بود، اما آن‌قدر که بشود داخل را دید. مبلمان قشنگی داشت. روی دیوار چند عکس خانوادگی بود: مرد جوانی، احتمالاً پدر و مادرش کنارش. کجا بودند؟ ناگهان لرزی درونم افتاد. از خانه بیرون زدم.
خیابان‌ها همه ساکت بودند. کمی جلوتر، یک آسیاب بادی دیدم. عجب طعنه‌ای—انگار ساخته شده بود در زمانه‌ای که هنوز باد می‌وزید. یواش واردش شدم. همه‌جا پر از تار عنکبوت بود، اما خبری از خود عنکبوت‌ها نبود. اطرافم را نگاه کردم؛ کیسه‌های آرد و دانه‌هایی که هنوز آسیاب نشده بودند. به‌نظرم رسید حتماً باید کسی آن‌جا باشد. غیرممکن بود که هیچ‌کس نباشد. نه حتی یک موش. نه حتی یک حشره.
فکر کردم باید فریاد بزنم. اما صدایی از گلویم بیرون نیامد. حتی یک کلمه. انگار زبانم را فراموش کرده بودم. در ذهنم حرف می‌زدم اما نه با صدای بلند. آیا می‌ترسیدم که دیوانه خطابم کنند؟ یا کسی رازهایم را بشنود؟ اما به‌خدا قسم، اگر کسی فقط پیدا می‌شد و می‌گفت: دیوانه‌ای! از شدت خوشحالی دیوانه می‌شدم. اگر می‌دانستم مردم به آدمی که با خودش حرف می‌زند گوش می‌دهند، در تمام زبان‌های دنیا فریاد می‌زدم. فقط برای این‌که کسی بیاید. اما دیگر فایده‌ای نداشت. صدایم را برای همیشه از دست داده بودم.
در همین فکرها بودم که یادم افتاد در آن خانه قبلی، شیشه‌ای عسل دیده بودم. اگر عسل را روی زمین بریزم، مورچه‌ها پیدایشان می‌شود. مورچه‌ها زنده‌اند، و همین برایم کافی بود. به خانه برگشتم. عسل را پیدا کردم. درش را باز کردم. مزه‌اش هنوز خوب بود. با ظرفی در دست، در خیابان دویدم و قطره‌قطره، عسل را روی زمین ریختم. حالا فقط باید صبر می‌کردم. مورچه‌ها می‌آمدند. مطمئن بودم.
اما ساعت‌ها گذشت و هیچ مورچه‌ای نیامد. آفتاب داشت غروب می‌کرد. فهمیدم وقتش رسیده که به میز برگردم. شبی را دور از آن گذرانده بودم. پشتم تیر می‌کشید، انگار عضوی از وجودم را کنده باشند. به خانه برگشتم، به میز. بغلش کردم، بوسیدمش، و دوباره رویش دراز کشیدم. برای اولین‌بار بعد از مدتی طولانی، حس امنیت داشتم. خوابم برد.
در خواب، خودم را به‌شکل موجودی سبز و بی‌فایده دیدم—ژله‌ای، چسبناک، با دو چشم بزرگ که فقط به چپ و راست نگاه می‌کردند، بی‌آن‌که حتی سرم را بچرخانم. بی‌حرکت. بی‌صدا.
از خودم پرسیدم: آیا جنگی از این‌جا گذشته؟ اگر همه مرده‌اند، چرا من زنده‌ام؟ پس جسدها کجاست؟ لرز سردی تنم را فرا گرفت.
و باز برگشتم—همان من، روی همان میز، در همان شهر خالی. این بار تصمیم گرفتم خودم را به دو شخصیت خیالی تقسیم کنم: یکی «من» و دیگری «او». او بازتابی از من بود، شبیه تصویرم در شیشه‌ی شراب. گفتم: «باشه، من باشم “من” و تو “او”.» گفت: «چرا تو؟ چرا من نباشم؟» جواب دادم: «چون من اول بودم.» گفت: «نه، من اصل هستم. بدون من نمی‌تونی این‌جا زندگی کنی.» گفتم: «باشه. من “او” می‌شوم، تو “من”. حالا راضی‌ای؟»
گفت: «نه تا شراب‌ها را بهم ندهی. بعد هم باید میز را بدهی. از حالا به بعد، من روی آن می‌خوابم، تو جای دیگر برو.» فریاد زدم: «نه! تو خیال هستی! میز مال من است! من واقعی‌ام!» او ناپدید شد. به میز خیره شدم. آرام و بی‌صدا، دوباره رویش دراز کشیدم.
نجوا کردم: «نترس. هیچ‌چیز ما را از هم جدا نمی‌کند، نه حتی مرگ. من تو را دوست دارم.»
و برای اولین‌بار، خوابی آرام و شیرین دیدم. خودم را کنار دریا تصور کردم؛ پسری درازکشیده، چشم دوخته به بازتاب خودش در آب. و ما—من و میز—در بازتاب آب با هم بودیم. خدایان، آن پسر را به گل تبدیل کردند، و ما را به دو گل زیبا.
وقتی بیدار شدم، حالم خوب بود. اما این حس، مثل همیشه، به‌سرعت محو شد. دوباره همان من بودم—در سالن، روی میز، در شهر. تنها، تنها کسی که مرگ سراغش نمی‌آمد.
و این‌بار، بار دیگر به آن موجود سبز، چسبناک، بی‌فایده تبدیل شدم…
با دو چشم ژله‌ای بزرگ، که فقط به چپ و راست نگاه می‌کردند.
و همه‌چیز، پایان یافت.

منتشر شده در پنجمین گاهنامه‌ی ادبی آنتی‌مانتال ویژه ادبیات عرب
دانلود پنجمین گاهنامه‌ آنتی‌مانتال ویژه ادبیات عرب

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *