با نگاه اتوبوس را نگه داشت و سوار شد. به راننده سلام کرد و رفت ته اتوبوس، سلانه روی صندلی لم داد. از صفحه چهارده اینچ تلویزیون بالای سر راننده فیلم هندی پخش میشد. موهای راننده شوره زده بود. زن هندی بالای سر راننده توی تلویزیون با گیسهای بافته و لباس یکدست قرمز و خال بین دو ابرو کنار مردی که کف آسفالت جان داده بود، نشسته بود و گریه میکرد. مرد هندی لباس یکدست سفید تنش بود. دستار سیاهش عین پرچم توی صورت زن، در هوا باد میخورد.
به بم فکر کرد که آوار شده است. به دیوارها و سقفها فکر کرد که دیگر عمودی نیستند. نگاهی به سقف اتوبوس انداخت. پارچه مخمل قرمز چرکتاب شده بود. مسافرها گوش تا گوش فیلم هندی را دنبال میکردند. پردهها را کشیده بودند و به تلویزیون زل زده بودند. راننده هم انگار دوست داشت فیلم را نگاه کند که هی سرش را بر میگرداند و به تصویر توی چشم مسافرها نگاه میکرد. به آیینه انگار اعتمادی نداشت. با جیغ زن بر میگشت. به طوری که انگار منتظر واقعهای جدید در فیلم باشد.
مرد پرده را کنار زد و به نخلهای بیرون نگاه کرد که دور میشدند و سبزیاشان از توی چشماش فرار میکردند.
اتوبوس از بنزی پکیده سبقت گرفت. بنز قدیمی شبیه چمدانی بزرگ بود که روی چهار تا چرخ در حرکت بود. اتوبوس به کمر چمدان که رسید توی سبقت کم آورد و با نیش ترمز خودش را بین تریلی و چمدان جا داد. پیکان زهوار درفتهای پر از آدم رد شد. دوباره اتوبوس سرک کشید که برود توی سبقت.
زن توی فیلم هنوز اشک میریخت. مرد مرده بود و زن از خدا میخواست که مرد زنده شود. بغل جاده کامیونی با پیکانی شاخ به شاخ شده بود. پیکان مچاله بود. مچالهگی پیکان توی چشمانش کشدار شد.
به دختر فکر کرد که چقدر شبیه دختر توی فیلم است. به گردی صورتش و چشمهای درشتاش. چشمها را پیش رویش در نظر آورد. غمزه را در حالت چشمها دوست داشت. همیشه دوست داشت نگاهش در نگاه دختر تلاقی کند. دوست داشت دختر را کنار خودش توی اتوبوس تجسم کند. فکر کرد که لباس هندی به دختر میآید. با خودش فکر کرد با دختر میروند هر جا که دختر دوست داشته باشد.
با صدای جیغ زن از جا پرید. زن همچنان بالای سر مرد بود. اتوبوس یک ساعتی میشد ایستاده بود توی ایستگاه. پرده را کنار زد. توی ترمینال بودند. ساختمان ترمینال ریخته بود و تلی از خاک شده بود. بغل دستیاش اشک توی چشمانش پرده انداخته بود. نگاهی به ساعتاش کرد. لم داد به صندلی چرک تاب تیبیتی. زن هندی خاک بر سر میریخت. ناگهان مرد هندی از لابه لای خاکها از جا بلند شد. بلاخره زنده شد. راننده با کف دست روی فرمان کوبید و حق حق کرد. مسافرها دست زدند و بلند شدند و از در باز مانده یکی یکی با سرهای پایین پیاده شدند.
همه خانهها ریخته بودند روی زمین. آوار دیوارها کف آسفالت را پر کرده بود. تک و توک مردمی که بودند رو به آسمان جیغ میزدند. مرد عرق روی پیشانیاش جمع شد. عرق از شقیقهاش پایین رفت و روی گردنش سر خورد. با سرعت راه افتاد به سمت خانه دختر. مردی دو تا جسد دخترش را به دو کول زده بود و مثل قالی میبرد. دستهای دخترها روی زمین خاکی شیار میانداختند. راه خانه دختر را گرفت. به ذهناش رسید از کسی آدرس بپرسد. مردی سراپا خاکی با موتورش ور میرفت. آچار انداخته بود به زمین و خاک را به موتور میپاشید. از مرد آدرس پرسید. مرد نگاهاش کرد. بعد سر برگرداند به دور و اطرافش. مکس کرد و گفت که موتور میخری.
یک بار دختر را تا در خانه رسانده بود. از لای نخلها رد شده بودند. بهار بود و به دختر یاد داده بود که چطور نخلها را بو دار میکنند. دختر جوری خندیده بود که مرد از ردیف دندانهایش خوشش آمده بود. از رنگ سفید دندان و سفیدی چشمها و بعد مانتو سفید و بعد زل آفتاب. دوست داشت راه کش بیاید و بیشتر با هم باشند. بعد که رسیدند دم در خانه، فهمید که دو بار از جلوی خانه رد شدهاند.
مسیر این بار اما انگار مچاله شده بود. زمین پیش رویش کلاف سردرگمی بود که نه پیش میرفت و نه به پس میرفت. آن طرفتر مردی جا افتاده نشسته بود روی جدول و چند نفر دورش جمع بودند. نزدیک مرد جا افتاده شد. مرد جا افتاده لباساش جر خورده بود. مرد جا افتاده بلند بلند از ماست حرف میزد. میگفت که ماست سید خیلی خوب است. باید بریم بنشینیم ماست بخوریم.
پا تند کرد و از چهار راهی عبور کرد. چراغ راهنمایی تند به تند، سبز و قرمز میشد. توی میدان لودری جسد خالی میکرد. همه مردها و زنها را روی هم تنلبار میکردند. چند نفر مردها را از زنها جدا میکردند و بعد دوباره روی هم کوت میکردند. پیرمردی کت و شلوار پوشیده با دستمال گردنی پر از خاک شق و رق بالای سر جسد زنها ایستاده بود و سخنرانی میکرد. از اقتصاد کاپیتالیستی سخن میگفت. پیرمرد شق و رق از تاثیر کاپیتالیسم و امپریالیسم بر اقتصاد خانواده زن محور حرف میزد.
دست کرد توی جیباش و سیگاری در آورد و گیراند. از سیگار کام گرفت و به سمت خانههای آوار شده فوت کرد. از دیوارها رد شد و به کوچهای باریکی که با خانهها یکی شده بود، رسید. تک و توک مردم توی آوار ها را جست و جو میکردند. مردی داد میزد که زنم دیشب همین جا خواب بود. بعد با بیل آجرها را میپراند. پیرزنی که دست پسرش بیرون مانده بود، داشت با کاسهای آب دست پسر را میشست.
خانه دختر را دو کوچه پایینتر پیدا کرد. دوید به سمت خانه. خانه سفالی با پنجرههای ایستاده و مشبک که حالا انگار در هم شده بود و بالا و پاییناش یکی شده بود. مرد بغض کرد. به کاپیتالیست و ماست فکر کرد. بعد جسدهای روی دوش برایش دست تکان دادند. جسدها دو تا دختر دو قلو بودند. بعد دست پسر پیره زن که لحظهای تکان خورد و سیگار لای انگشت رها شد.
به عشق فکر کرد. یک سال و خوردهای بود که شانه به شانه دختر توی اتوبوس از کرمان تا بم را با او آمده بود. بعد به نگاه اول و جرقه عشق فکر کرد. بعد یاد چشمهای دختر افتاد که رو به سقف بودند و الان پر از تیر آهن و خاک و آهک و آجر بودند.
پیرمردی خسته لای آجرها دنبال چیزی میگشت. پیرمرد برگشت و نگاهاش کرد. پیرمرد کفشهایش را دم در کنده بود. کفشها را روی آجرهای یزدی نسوز جفت کرده بود .
از دیوار ریخته رد شد. نگاهی به پیرمرد انداخت. پیرمرد ریشش را سه تیغ زده بود. زیر زبانی با خودش حرف میزد. پیرمرد گفت که دیشب قرمه سبزی پخته بود. بوی قرمه میآمد. سگی دور دست وق وق میکرد. خارجیها داشتند لای آجر و خشت دنبال آدمیزاد میگشتند.
فکر کرد پیرمرد شبیه عکسی است که توی کیف دختر دیده بود. کمک کرد آجرها را کنار بزند. پیرمرد نگران اتوی پیراهناش بود. جا به جا پوست صورتش را بریده بود. صبح با شتاب ریش زده بود. خون توی صورتاش دلمه بسته بود. آجرها را چپ و راست پراند. آجرها چارک شده بودند. پیرمرد بلیطش را در آورد و نشانش داد. فکر کرد تا حالا توی اتاق دختر نیامده بود. درست توی اتاق خواب ایستاده بود. دختر گفته بود همیشه جلو تلویزیون خوابش میبرد. تلویزیون رو به آسمان بود و لامپ تصویرش توی ذوق میزد. پیرمرد آمد و آجرها را پراند پشت سرشان.
کمکم پایی پیدا شد. خاکها را کنار زدند. پای گندهای از دل خاک بیرون زد. پا پر از مو بود. انگشت شصت پا توی چشم میزد. آجرها و پا را بیشتر کنار زدند. خاک روی ساق پا گل شده بود. پیرمرد ایستاد به تماشا. مرد آجرها را کنار زد. دستاش به سوزش افتاد. صدای سگها آزارش میداد. تیر آهن را با زحمت کنار زد. دستی بیرون افتاد. ناخنها لاک قرمز داشتند. زیر ناخنها پر از آهک شده بود. کمر راست کرد. خوب به اطراف نگاه کرد. دوباره خم شد و اطراف دست زن را خالی کرد. دست تا شانه بیرون افتاد. استخوان لاغر پوست را خراش انداخته و بیرون از گوشت و پوست خودنمایی میکرد. النگوی هندی گیر به استخوان بود. النگو شکسته شده و پوست نازک را جر داده بود. پای پر از موی مردی که زیر آوار بود قوزکش هم مو داشت. پیرمرد نشست و آجری را بلند کرد و براندازش کرد.
زل زد به النگوی هندی. یادش آمد النگوی هندی را از زنی پاکستانی خریده بود. النگوها را آرام از استخوان و پوست دست جدا کرد و توی جیب گذاشت. بعد پای مردی که زیر آجرها هوا شده بود را لگد کرد. برگشت و چند تا آجر دیگر را با پا پراند. کمر مرد زیر آجرها پیدا شد. خم شد و دست کشید به پشت مهرههای مرد زیر آوار. مهرههای کمر مرد زیر دستهایش بازی میکرد. آخرین مهره زیر دستش بزرگ میزد. احساس کرد مرد دم دارد. بعد دوان دوان راه کوچهای را پیش گرفت. کوچه با خانهها یکی شده بود.
Tags ادبیات معاصر ایران داستان کوتاه محمدرضا سالاری