گَرد را از آینه میگیرم، چقدر شبیه خانمجانم شدم. چشمم که به خودم میافتد فقط سپیدی میبینم و دستهایی که رَدِ رگهاش تا بالای بازو بالا رفته و پوستِ نازکی که لای لکهاش یکذره هم سفیدی مانده.
امروز که داشتم دَمکنی را روی باقالیپلو میگذاشتم کمی هم پاهایم لق زد صندلی آوردم و گذاشتم زیرم، خانم جان هم همیشه دمکنی میگذاشت و صندلی برای پاهایش که خالی میکرد. هرچه به او میگفتم قدِ برنج به دمکنیاش نیست توی کَتَش نمیرفت، چند باری هم برایش پختم تا ملتفتَش کنم برنج با اینچیزها قَد نمیکشد ولی خانم جان گیرِ گذشته بود مگر میشد بعد از شصت سال پخت و پز به او بگویی خانم جان تا حالا همهش اشتباه بوده، جوری لج میکرد که بجای یکی سه تا میگذاشت و دَم قابلمه طوری بسمالله بسمالله راه میانداخت که وقتی دمکنی را بر میداشت انتظار داشتی برنج ببینی قدِ ماکارونی، ولی نبود همان بود، همیشه همان بود، اما در چشمهای او بلند میشد قد میکشید، حتی آبِ برنجاش هم جن داشت، موقع آبکشی جوری غلیظ بسمالله میگفت که آدم راستی راستی دلش تکان میخورد که نکند واقعن خبری هست بعد هم که ازش میپرسیدی خانم جان اصلن مگه جنها احمقاند که در سینک بشینند و منتظر باشند تا ما رویشان برنج را آبکش کنیم، پوزخند عاقل اندر سفیه تحویلاَت میداد و میگفت «ابله بچه جن چه میفهمد که نباید توی سینک بشیند حالا طوریت نمیشود یک بسمالله بگویی این بدبخت هم نسوزد.»
بسم الله!! این را چرا دیگر گفتم، مغزم ترق ترق صدا میدهد، نکند همیشه میگفتم… همین الان هم که به بچهها گفتم خودشان را قاطی این درگیریها نکنند باز خانم جان بودم درست شبیه او که وقتی اخم میکرد فقط در صورتش هفت میدیدی و لبخندِ برعکس همانطور بهشان توپیدم و شکل او گفتم«که به شما چه ربطی دارد شما درسِتان را بخوانید، عاقبت اینکارها فقط بدبختیست و زندانی سیاسی هم دیگر نه زندگی دارد نه کار، دلتان خوش نباشد به این چسمثقال اعتراض، اعتراض وقتی خوب است که برنده باشی نه اینکه خودت را به فنا دهی و آخر هم بازنده.»
خودم بودم یا دخترم یادم نمیآید! به من میگفت یا من به خانم جانم آن را هم یادم نمیآید جوابی توی مغزم تاب میخورد که نمیدانم مال کیست مثل او به من یا من به خانم جانم گفتیم «مگر میشود بیتفاوت بود تا کاری نکنیم که برنده و بازنده نیستیم»
بعد هم دوباره خانم جان شدم و شکل او رویَم را برگرداندم که هر غلطی که میخواهی بکن و بعدش هم درست شبیه او که وقتی میترسید ترسش را زیر دوش میریخت رفتم دوش بگیرم…
ترسهایم توی آب غلغل میزنند چشمم به شیشهی بخار گرفتهی حمام میافتد اویَم خود او، ترسها بختک میشوند و بدتر میچسبند به تنم از حمام میزنم بیرون، زنگ میزنند در را باز میکنم. چشمهای کشیدهی دختر سیلی زنان پرتَم میکند در دنیا، شبیه خودمان نیست، صدایش را نشنیده در را میبندم، خانم جانم از آنهایی که شبیهمان نبودند بدش میآمد هر وقت هم دلیل میخواستم میگفت: وا همینم مونده همسفره و همصحبت اینا بشم و بعد هم نظراتی میداد فضایی که خر با آنهمه نفهمیش میشنید تب میکرد.
دلم بهم میخورد سرم تیر میکشد شمارهی همسرم را میگیریم یادم میافتد سفر است، آقاجان هم همیشه تنهایی سفر میرفت و وقتی هم به خانم جانم غر میزدیم که چرا ما را نمیبرد غیظی در صدایش میانداخت و با تشر میگفت «خب مَرده»
تحمل این یکی را دیگر ندارم دستمال و شیشه پاکن را دوباره برمیدارم و میروم سراغش و میافتم به جانَش، آنقدر میسابم تا خودم شوم دست آخر که بلند میشوم خانم جان هم بلند میشود و زل میزند در چشمانم و پوزخند زنان یک لبخند کشدار هم تحویلم میدهد…
از مجموعه داستان سیگانوئو