در شب ۲۱ آوریل ۱۹۶۷ سرهنگ های یونانی کودتا کردند.
طی چند ساعت همه کادرهای سیاسی، روشنفکری و سندیکایی کشور از بسترشان بیرون کشیده، به جزایر تبعید شدند. یانیس ریتسوس (بزرگترین شاعر یونان و یکی از ارجمندترین شاعران مترقی جهان) در همان ابتدای کودتا به وسیله دوستانش آگاه میشود که تانک ها مرکز شهر را گرفتهاند. به او اصرار میکنند که بگریزد، زیرا خطر یک قتل عام عمومی در پیش است. شاعر امتناع می کند. او میداند که تنها سلاحش شعر اوست، نام اوست و اینکه قربانی یا گروگانی باشد. چمدانش را میبندد و انتظار میکشد. در ساعت ۶ صبح پلیس در خانه را میکوبد… «نقل از کتاب دهلیز و پلکان» به نظر می رسد داستان زیر با الهام از همین واقعیت نوشته شده باشد.
کمیسر یک دم تردید کرد. آیا زنگولهیی بالای در بود که به محض باز شدن در صدا میکرد؟ در هر حال برای او چه فرقی داشت؟ باید به ترتیبی ساکنان خانه را بیدار میکرد.
فقط از پاشنه در صدای خشنی برخاست. شن های راه باریک زیر پایش صدا میکرد. کمیسر متوجه میشد که بی اختیار دارد پاورچین میرود. با خود گفت؛ «احمقانه است، کاملاً احمقانه است،» اطرافش را نگریست. در ماه آوریل، در ساعتی که عادتاً شیرفروش دم در خانه میآید، آفتاب آتن را گرم میکند. گلهای لاله عباسی تازه حقههاشان را بسته بودند. زنبور عسلهای سحرخیز، بر بیشه شکفته گلهای «آزاله» گرم کار بودند. در انتهای باغ خانه کوچک با پنجره های بسته غرق در خواب بود.
دم در ساختمان، کمیسر، دست به سوی دکمه زنگ بالا برد، بعد منصرف شد، ناگهان به نظرش رسید که این حرکت را صد بار، هزار بار انجام داده است. احساسی که اخیراً پیدا کرده بود مغزش را اشغال کرد؛ «مثل اینکه این اتفاقات در زندگی دیگری روی میدهد مثل اینکه خواب میبینیم…» ولی نه، او پیش از این هم همین زنگ را در وضعیتی همسان فشار داده بود. با خود گفت؛ «خوب، کارمان را بکنیم،» و دست پیش برد. اما فرصت زنگ زدن نیافت. در، بیصدا باز شد. شاعر در آستانه در ایستاده بود و نیمی از اندامش در تاریکی بود. پیژامه پرچروکی به تن کرده بود و دمپاییهای کهنه یی به پا داشت. موهای جوگندمیاش پریشان بود. مانند کسی که دچار ناراحتی کبد یا بیخوابی و یا هر دو باشد زیر چشمهایش باد کرده بود.
به دیدن کمیسر، شاعر انگشت روی لب گذاشت و زمزمه کرد؛
زنم و دخترکم هنوز خوابند.
کمیسر گلویش را صاف کرد و با صدای خفه یی تته پته کرد؛
– من… من… آقای ریکوس باید با من بیایید،
شاعر شانه های لاغر و خمیده اش را باز هم کمی بیشتر خم کرد و گفت؛ – منتظرتان بودم کمیسر، چمدانم حاضر است. ولی دلم میخواهد که بدون بیدار کردن آنها بروم،… این طوری ناراحتیش کمتر است. متوجهید؟
– هر طور که شما مایلید، آقای ریکوس،
– شما بفرمایید پشت ساختمان بنشینید تا من لباس بپوشم و یادداشت کوچکی برای زنم بنویسم…
کمیسر پذیرفت و همچنان که با احتیاط راه میرفت تا سروصدا راه نیندازد، خانه کوچک را دور زد. در زیر چفته انگور وحشی، کتش را درآورد و روی یکی از صندلی های حصیری که دور یک میز آشپزخانه چیده شده بود ولو شد. بعد، با حرکتی سریع، کمربندش را که هفت تیر خدمتش به آن آویزان بود باز کرد و روی میز گذاشت. روز داغی در پیش بود و داشت شروع میشد. روز لعنتی، کار لعنتی، از اینکه مجبور بود ریکوس را دستگیر کند ناراحت بود؛ شاعر شهرتش از مرزها گذشته بود و خود کمیسر هم چندین شعرش را از بر داشت. همه جا، مثل شاعران فراوان دیگر، اسم این شاعر هم در فهرست سیاه بود. این بار، این فهرست را در آخرین لحظه به دست کمیسر داده بودند؛ پس از اینکه تلفن استاندار او را از رختخواب بیرون کشیده بود. در این روزها همه از اوضاع حرف میزدند… همه میدانستند؛ نظامیان طرح توطئهیی را در دست اجرا داشتند… باری، وقتی که او در دل شب به کلانتری شتافت، قبلاً تانک ها نقاط حساس شهر را اشغال کرده بودند. سر پیچ هر کوه نظامیان گند دماغ، از او برگ شناسایی میخواستند. در میدان کلاتمونوس وقتی که برای پیدا کردن کارت عبور، جیبهایش را میگشت، یکی از این دست و پاچلفتیها نزدیک بود او را با تیر بزند.
کمیسر دستی از پس سر به جلوی موهای کوتاه سرش کشید. دختر ریکوس میتوانست چند ساله باشد؟ به ظن قوی تقریباً هفت ساله بود. خود شاعر داشت به شصت سالگی نزدیک میشد… این سرخها که گاه در زندان بودند و گاه در تبعید اغلب فرصت تشکیل خانواده نداشتند… برای همین خیلی دیر ازدواج میکردند… اغلب فرصت تشکیل خانواده نداشتند… و حال او یک بار دیگر مامور شده بود تا ریکوس را توقیف کند… این شاعر هم جزء سرخها بود. اما چه شاعری،… کمیسر از حرفه اش بیزار شده بود. دلش برای بازنشستگی پر میزد. مدت زیادی هم به موعد بازنشستگیاش نمانده بود. دو سال دیگر باید تحمل میکرد،… راستی این نظامی های لعنتی نمیتوانستند کودتای مضحکشان را دو سال عقب بیندازند؟…
اه، وظیفه وظیفه است، حتی به نظرش رسید که ریکوس لباس پوشیدن را دارد کمی طول میدهد. میتوانست از این فرصت استفاده کند؟ و به چاک بزند. غیرممکن بود، معاون کمیسر سر کوچه کشیک میداد و کوچه هم بن بست بود. نه، شاعر از همین جا، از پشت خانه میتوانست فرار کند، به شرطی که به موقع این کار را کرده باشد. فقط کافی بود که از پرچین بپرد، از میان باغهای همسایه فرار کند و خودش را در شلوغی محله پناهندگان گم وگور کند… آن وقت نه کسی او را می دید نه کسی میشناختش،…
با این همه شاعر کمی معطل کرده بود، کمیسر لبخندی زد. اغلب اتفاق میافتد که نامه خداحافظی بیاختیار به شعر تبدیل شود، خانم ریکوس خیلی جوان و زیبا بود و به نظر میرسید که دیوانهوار عاشق شوهرش باشد. مهم نیست که مرد آنها سپیدمو، خمیده قد و یا نحیف باشد. مهم این است که حرفهای گوش نواز بزند. کمیسر به خود گفت؛ «اشکال ندارد. او حال مرا فراموش کرده و دارد یک غزل میسراید…»
خش خش خفیف شنها متوجهش کرد که اشتباه میکند. شاعر در کنار ساختمان ظاهر شد. صورتش را اصلاح کرده بود و یک دست کت و شلوار فلانل خاکستری پوشیده بود و چمدان مستعملی به دست داشت. چشمان آبیش را به کمیسر دوخته بود و آرام قدم برمی داشت تا زن و بچه اش را بیدار نکند.
با صدای آهسته گفت؛
– من حاضرم کمیسر،
ناگهان سکوتی مطلق برقرار شد. صدای بال زنبوران عسل به گوش میآمد. در انتهای کوچه خری سر گذاشت به عرعر کردن. کمیسر آهی کشید و خواست از جا بلند شود، اما گویی بر اثر سنگینی چیزی نادیدنی دوباره سر جایش نشست.
– کمی بنشینید آقای ریکوس عجله نداریم.
راست نمیگفت. به هیچ وجه راست نمیگفت، او میبایستی چندین نفر دیگر را هم دستگیر کند. اما گونهیی خستگی بر اندامش عارض شده بود. تن و توش روزگاران گذشتهاش کجا رفته بود؟ پیشترها خودش را یکی از ستون های جامعه میدانست. اما زندگی مضحک بود. دیگر پیش نمیرفت، دور خودش میچرخید. این زندگی رفته رفته به گردونه اسبهای عصاری میمانست که در آن همیشه عده معینی، عده معین دیگر را تعقیب میکنند. آری، واقعاً احساس کسی را داشت که تحت تاثیر مشروب «کفی» باشد و پس از آشامیدن روحش نسبت به بیهودگی همه چیز حساسیت پیدا کند.
شاعر پس از اینکه مدتی سرپا منتظر ماند، چمدانش را به زمین گذاشت، بعد یک صندلی حصیری دیگر را معکوس قرار داد و روی آن نشست و پاهایش را از دو طرف آویزان کرد. پرسید؛
– کمیسر، تا حال چند بار مرا اول صبح با خودتان بردهاید؟
کمیسر شانه بالا انداخت. ذله میکرد. به عنوان عذرخواهی زیر لب گفت؛
– آخر شما همیشه توی این محله زندگی میکنید.
و بعد ابروهای پرپشتش را در هم کشید و توی مغزش حساب کرد؛
– فکر میکنم که این دفعه سوم است… نه، دفعه چهارم. اما دفعه آخری مهم نبود، فوراً ولتان کردند.
– ولی این دفعه جدی است. نه؟ شهر از سرباز پر شده. تمام شب صدای تیراندازی شنیدم،… این آقایان بالاخره کودتایشان را کردند، همین طور است؟… و حال دارند مرتب مردم را دستگیر می کنند…
شاعر متوجه شد که کمیسر گوش نمیکند. گفت؛
– منتظر چه هستیم؟ مثل اینکه دست و دلتان به کار نمی رود؟
کمیسر دانه های عرق را که در پیشانیش پیدا شده بود با پشت دست پاک کرد؛
– دارم پیر میشوم آقای ریکوس.
– شاید پیر شده باشید، مثل هر کس دیگر، اما تغییر نکردهاید.
کمیسر محکم اعتراض کرد؛
– چرا، تغییر کردهام. شمایید که تغییر نکردهاید، هنوز ول کن آن دوز و کلک های سرختان نیستید و حال آنکه کافی است چهار کلمه اعلام کنید؛ «انکار میکنم… دیگر در سیاست دخالت نخواهم کرد…» اجازه بدهید بهتان بگویم؛ برای مردی به سن و سال شما… که شاعرید و زن و بچه هم دارید…
شاعر با اندوه گفت؛
– دیدید کمیسر؟… شما تغییر نکردهاید. شما همیشه از من غیرممکن را می خواهید… میخواهید که شرافتم را بفروشم و در عوض…
کمیسر دستش را به علامت اعتراض بلند کرد؛
– عصبانی نشوید آقای ریکوس، … حرفی بود گفتم… اصرار نمیکنم، نشنیده بگیرید.
با حرکات آهسته و حساب شده شروع کرد کمربندش را که هفت تیر به آن آویزان بود دور شکمش که کمی گوشت آورده بود مرتب کند و ادامه داد؛
– چرا، تغییر کردهام، وقتی که جوان بودم… و یک مفتش عادی دوره متاکساس بودم، همه شما کمونیستها و سوسیالیستها و هر آنچه با «ایست» تمام میشد، در نظر من از آلمان ها بدتر بودید، از انگلیسها بدتر بودید… عین شیاطین بودید،…
– و حالا؟
کمیسر زیرلب غرغر کرد؛
– حالا، با گذشت سال… آدمهای خوب هستند… و آدم های بد… همه عین هم نیستند… و بعدش … هوم… خودتان میدانید. من شعرهای شما را دوست دارم،…
– حتماً توجه کردهاید مانولیس که شاعرها طرفدار شما نیستند،
کمیسر از اینکه دید شاعر او را با اسم کوچکش صدا زد و از ساده لوحی آرام و در عین حال طنزآمیز او نخست هیجان زده شد. برای آخرین بار مقاومت کرد و با لحن جدی گفت؛
– خوب، خوب، من به آن آدمهای خیالباف کاری ندارم… ولی شما آقای ریکوس… شما فرق می کنید… آه، خیلی متاسفم، خیلی…
نگاهی به دور و بر خودش انداخت. در این محله دور از مرکز شهر و در این باغ، همه چیز بسیار آرام بود … و اگر…؟ اندیشهیی که در مغزش پیدا شده بود، سخت غیرعادی بود اما امکان عملی شدن داشت. البته پای وظیفه در میان بود… اما وظیفه در قبال چه کسانی؟… این نظامیان خشن را او حتی نمیشناخت و فهرست سیاهی که جای حکم توقیف را گرفته بود، امضای سرهنگی را داشت که او اسمش را هم نشنیده بود. نفس زنان گفت؛
– آقای ریکوس… چطور است که فرارتان بدهم؟… نه برای اینکه از پشت بزنمتان، نه نه،… چه فکر میکنید؟ … برای اینکه واقعاً فرار کنید، … کافی است از پرچین به آن طرف بپرید و از وسط باغ ها فرار کنید… کار تمام است، … طبعاً لازم می شود که من خانهتان را بگردم و از زن تان بازجویی کنم و طبعاً باید به ترتیبی خودم را هم تبرئه کنم، چون معاونم در این حوالی است، میفهمید که… فقط دو سال به بازنشستگی دارم…
شاعر نگاه روشنش را به صورت کمیسر دوخته بود. آری، این مانولیس پیر تغییر کرده بود، نه، او به هیچ وجه شوخی نمیکرد، حاضر بود که بی هیچ قید و شرطی شاعر را آزاد کند، … چه وسوسهیی،… اما شاعر هر چه بیشتر فکر میکرد، چهرهاش گرفته تر میشد. کمیسر با لحنی مصرانه پرسید؛
– خوب، موافقید؟…
– کمیسر، شما مرد خوبی هستید، ولی هیچ میدانید که زندگی در خفا یعنی چه؟… نه، حتماً نمیدانید، … ماه ها و شاید سالها آدم تحت تعقیب باشد، دائماً با ترس زندگی کند و همه نزدیکانش را و کسانی را که پناهش میدهند به خطر بیندازد… من هم پیر شده ام… خستهام… تازه اگر یک فرد سیاسی بودم موضوع فرق میکرد، … ولی نه، حالا اصلاً نمی دانم این به اصطلاح آزادی را باید چه کارش کنم… خوب، کمیسر، همه این چیزها را فراموش کنیم، من با شما میآیم،
شاعر از جا برخاسته بود. در چهره او که گذشت سال ها و رنج طولانی استخوانیاش کرده بود، تصمیم با لبخندی درآمیخته بود. کمیسر هم که مجذوب شده بود به نوبه خود بلند شد. با لکنت زبان گفت؛
– حالا که این طور است… حالا که شما… خودتان میخواهید… ولی این درست نیست. شما شاعر بزرگی هستید… شما خطرناک نیستید…
شاعر پرسید؛
– آه، راستی، این طور فکر میکنید؟…
چمدان را برداشت و طوری خم شد که گویی میخواست بازش کند.
کمیسر تحت تاثیر این حرکت قاطع و مصممانه به طور غریزی یک قدم به عقب برداشت و با لحن مشکوکی پرسید؛
– توی چمدان چه دارید؟…
شاعر که گویی اقناع شده بود سری تکان داد و چمدان را به زمین گذاشت و گفت؛
– کمیسر، ترس شما ریشه دارتر از آن است که فکرش را بکنید، … میدانید توی آن چه دارم؟… شعرهایم،…
شاعر و کمیسر مدتی چشم در چشم هم دوختند. از خانه کوچک همسایه صدای نق و نق بچه کوچکی بلند شد. از دوردست غریو شلیک تیرهایی برخاست که با رگبارهای کوتاه مسلسل همراه بود. کمیسر که سرش را پایین انداخته بود، بیآنکه متوجه زندانیاش باشد، به سمت در کوتاه باغ روان شد. هر دو طوری راه می رفتند که تا حد امکان از شنهای زیر پایشان صدایی بلند نشود.
برگردان: رضا سیدحسینی