خانه / داستان / داستان کوتاه”سحابی چشم او ” نوشته‌ی سیاوش انصاری

داستان کوتاه”سحابی چشم او ” نوشته‌ی سیاوش انصاری

بعضی وقت نگاه کردن به نور آفتاب، بعضی هم اگر بوی شدید چاشنی و ادویه بهشان بخورد و یا وقتی موی ابرو و بینیشان را بکنند عطسه‌شان می‌گیرد. گلستان –مادرم- با بوی چوب، عطر گل، نور خورشید، بوی قهوه و هزار چیز دیگر به عطسه می‌افتد. من هم همینطور.
یکی از آشناهایش -نوه نتیجه یکی از قاجارها- چند وقت پیش می‌رود خانه‌اش. با یک ظرف بزرگ منبت کاری شده زعفران، یک جعبه ماکارون و یک دسته بزرگ مریم که با شاخه‌های کاج تزئین شده. او هم عطسه‌اش میگیرد و مثل همیشه سعی میکند با دراوردن صدای فیسِ یک ادکلون فشار نمیدانم چند بار بر متر مربعی را از روی ریه‌ها و قفسه سینه و دیافراگمش خالی کند. که خب خالی نمی‌شود.
وقتی رسیدم بیمارستان اردشیر خان داشت دستمال کاغذی کهنه‌ای را توی دستش فتیله می‌کرد و راه می‌رفت. تکه‌هایی از دستمال هم به صورت سرخ و عرق کرده‌اش چسبیده بود. گفت «به جان ارژنگ خان دختر دایی حالشان خوب خوب بود. داشتیم یاد ایام می‌کردیم که یکهو دید یک قطره خون از گونه‌شان پایین آمد».
دکتر گفت به دلیل سرکوب عطسه فشار وارده به محیط چشم باعث آسیب‌هایی شده است. لازم است چند مرتبه هفته‌ای یکبار یک تزریق در نزدیکی شبکیه انجام شود. گلستان همیشه گیس‌های بافته سفیدش را از دو سو روی سینه‌اش می‌اندازد، کمرش را صاف می‌کند، چانه‌اش را بالا می‌دهد و آنقدر خیره نگاهت می‌کند که بپرسی «چه می‌خواهید خانم؟». توی مطب نشسته بود و چشمهایش را که حالا کل سفیدیشان رنگ خون بود این طرف و آن طرف می‌دواند که پیدایم کند و خیره نگاهم کند. لب‌های قیتانی‌اش را روی هم فشار می‌داد. در سکوت نگاهش کردم.
زد روی پایش و گفت:
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو… کوکو … کوکو …
او چشم‌های سبزش را از پدرش غلام حسین خان –اگر خانش را جا بی‌اندازی دلخور می‌شود- گرفته و شعر خواندن‌هایش بجای یک جواب تک کلمه‌ایِ خشک و خالی را از مادرش پری چهر خانم –اگر پریِ خالی بگویی حسابی از کوره در می‌رود- من انتخابی جز به ارث بردن چشم‌های فرتق رنگ و پوست سبزه‌شان نداشتم ولی هرچه کرد نتوانست شعر خواندن‌هایش را بهم عماله کند.
دکتر گفت تنها نکته مهم این درمان این است که بیمار مطلقا نباید تا حداقل ۴۸ بعد از تزریق گریه کند. و خب او هرگز گریه نمی‌کرد. همانطور اتو کشیده و استخوانی می‌ایستاد و نگاه می‌کرد. در مراسم تشییع مامان پری حتی می‌خندید. پدرم که رهایش کرد، یا در خانه راه می‌رفت یا با تن ترکه‌ایش روی صندلی چوبی کنار پنجره آشپزخانه می‌نشست و با چوب سیگاری بلندش سیگار دود می‌کرد. روزی دو سه بار هم یکهو شروع می‌کرد به خیام خواندن. وقتی می‌آمدیم آمریکا هم گریه نکرد. فقط گردنِ درازِ باریک و رگ‌های بیرون زده‌اش را صافتر کرد و دست لاغرش را آرام برای دایی تکان داد. وقتی هم نور پروژکتور سالن فرودگاه چشمش را زد جای عطسه کردن ‌آرام‌ گفت:
…«پیچ»
از گرگان آمدیم آریزونا -وسط بیابان- کلی پرس وجو کرده بود که بفهمد این جاده‌های صاف که انگار تهشان به ابد وصل می‌شوند کجای آمریکاست. یک خانه درندشت خرید که کنار پنجره‌اش روی صندلی چوبی بنشیند و سیگار بکشد و روزی یکی دوبار مردهای میان سالِ آفتاب سوخته‌ای که برایش موس موس می‌کردند را «گاوچران دهاتی» خطاب کند. پاگیر که شد من رفتم پنسیلوانیا لای درخت‌ها.
از نوبت پنجم تزریق برمی‌گشتیم. خون مردگی که چشم‌هایش را شبیه عکس‌های ناسا از سحابی‌ها کرده بود داشت از بین می‌رفت. بیناییش برگشته بود –خیره می‌شد و ول نمی‌کرد- به خانه‌اش که رسیدیم شب بود. نشستیم توی تراس. سیگار کشید. کهکشان راه شیری بالای سرمان تا افق کشیده شده بود. موها و دندان‌ها و پیراهن و لاک سفیدش در تاریکی سفیدتر می‌نمود. آرام شروع کرد.
شب و
رود بی انحنای ستارگان

که…
یک قطره اشک از چشم من و یک قطره خون از گونه راست او پایین آمد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *