جنازهی آقام را گذاشته بودم عقب نیسان و خودم نشسته بودم پشت فرمان و رانندگی میکردم.دیروز،درست وسط دعوا با آن مرد غریبه مامان تلفن زد.دفعهی اول جوابش را ندادم.مرد روبروی صورتم ایستاده بود و یقهام را گرفته بود.چشمانش انگار داشت از حدقه درمیامد،کلهاش را چسبانده بود به پیشانیام،دهانش بوی گرسنگی میداد،روی دماغ پت و پهنش یک جوش سر سیاه بزرگ زده بود.
-ببین نزار قشقرق به پا کنم،دیروز فروختم امروز پشیمون شدم.
صدای زروزر موبایل توی گوشم بود،هر دو دستم را فشار دادم تخت سینهی مرد
-ولم کن بابا،مگه ما اینجا علاف شماییم؟
هر چند وقت یکبار یکی از این مشتریهایی که ماشینش را میفروخت، پشیمان میشد و بامبول در میآورد.جا و مکان ثابت نداشتم، من و چند تای دیگر کنار خیابان میایستادیم و هر ماشینی را که میدیدیم با سرعت کمتری رانندگی میکند نشانه میکردیم، دستمان را به طرف ماشین بالا میگرفتیم، انگشت سبابه و انگشت شصت را به هم میساییدیم به معنی اینکه یعنی جرینگی پولش را نقد می پردازیم،طرف هم اگر فروشنده بود میایستاد کنار اتوبان،خوب که ماشین را زیر و بالا می کردیم اگر به توافق میرسیدیم میرفتیم در محضر خانهای که همان اطراف بود قولنامه مینوشتیم و کار تقریبن تمام بود.
صدایم را طرف مرد بالا بردم
-پشیمون شدی؟مگه قرارداد رو نخوندیی؟ پونصد تومن ضرر و زیان گذاشتم
مرد کف دور دهانش را پاک کرد و طرف من هجوم آورد.
-عمو این پولها خوردن نداره،برکت نداره،خرج دوا درمون میشه
مامان ول کن نبود،تلفن را جواب دادم و بدون آنکه منتظر باشم صدای مامان را بشنوم گفتم:
-مامان زنگ می زنم
صدای بالا کشیدن بینیاش را شنیدم،انگار داشت گریه میکرد،یا گریه کرده بود
-اکبر..
داشتم تلفن را قطع میکردم،یک آن گوشی را نزدیک گوشم برگرداندم،مامان هر دو گیسش را بافته و انداخته جلوی سینهاش ،حالا احتمالن دو یا سه انگشت از سفیدی موهایش بیرون زده،سر بافتههای موهایش دو روبان قرمزبسته،به حتم پیرژامهی بابا را پوشیده،نشسته روی تنها کاناپهی جلوی در ورودی،پشت به آفتاب،تلفن را دردستش گرفته و هر بار که من جواب ندادهام پشت سر هم شمارهی من را گرفته و درست موقعی که میخواهم تلفن را قطع کنم صدایش میلرزد و اسمم را صدا می کند.
-چی شده مامان؟
مرد یک متر و نیم از من دورتر ایستاده بود.
-از گوشت سگ حرومترت،حروم خور!
صدای مامان نمیآمد یا شاید سکوت کرده بود،سوالم را دوباره تکرار کردم،مرد دستش را طرفم تکان می داد.
-این پولها واست برکت نمیکنه،چرک و خون میشه از دماغت بیرون میزنه.
یک لحظه گوشی را از دهانم دور کردم و با تمام توانم رو به مرد فریاد کشیدم.
-ببند اون دهنت رو.
صدای نفسهای مادرم را میشنیدم،انگار فهمیده باشد سراپا گوشم،حتا اگر مرد روبرویم دهانش را نبندد و مدام نفرینم کند.
-اکبر جان آقات حالش خوب نیست.
سر قبر خالهی پیرم گریه نکرده بودم،تازه پشت لبم سبز شده بود،بالای قبرش ایستاده بودم و درست موقعی که میت را درگور میگذاشتند فقط یک ” آه” کشیدم.برای ” خان جون” هم تقریبن همینطور بود،بفهمی نفهمی چند چکه اشک ریختم، تا روز هفت ” خان جون” خدا بیامرز، ریشهایم را نتراشیدم،نه برای اینکه زیاد عزادار باشم،بیشتر به این خاطر که جلوی بابا احترام نگه دارم.
اما حالا داشتم برای بابا مشکی میپوشیدم،دکمهی اول پیراهن مشکی را که بستم،بابا با موهای یکدست مشکی و ریش کم پشت داشت برایمان تاب میبست به درخت کاج وسط حیاط،من و حسین جلوی بابا ایستاده بودیم،دلم میخواست تمام تاب مال من باشد،حسین را هل دادم ، همانطور که گریه میکرد به بابا نگاه کرد،بابا به من نگاه کرد،فقط نگاه کرد،من سرم را پایین انداختم.
نگاهم به انگشت شصتم بود که داشت دکمهی دوم را میبست،آب رفته بود زیر پوست بابا،موهایش جو گندمی شده بود،ریشهایش هم بلندتر بود،سرش را پایین انداخته بود و داشت گوشتهای خورش قورمهسبزی را که مامان ریخته بود در بشقابش دانه دانه سوا میکرد و میانداخت در بشقابهای من وحسین. مامان بینیاش را چین داده بود و دلخور نگاه بابا می کرد؛ بابا طرفش خندید و گفت؛ بچه ها واجبترن!
دکمهی چهارم پیراهن را بستم،بابا از بیمارستان آمده بود،پای چپش را قطع کرده بودند،مامان برایش تشک انداخته بود وسط هال،نور آفتاب خودش را کشانده بود تا پایین پای بابا،جایی که باید پاهای بابا را میدیدم،عادت داشت موقع خواب پایش را از پتو بیرون بیاندازد،پای چپش بیرون پتو نبود.همان چند تار مویی که برایش مانده بود هم یکدست سفید شده بود. اشکم سنگین شد و افتاد کنار دکمهی پنجم.دکمهی پنجم سخت بسته شد.
دو ماهی میشد سمنان نرفته بودم،یعنی بابا را دو ماه بود که ندیده بودم. رختخواب بابا هنوز پهن بود روی زمین،کسی یک شاخهی گل گذاشته بود روی پتوی بابا که با ملحفهی سفید دور دوزی شده بود.
حسین نشسته بود بالای سر بابا،نگاهم برگشت رو به مامان،نشسته بود روی کاناپه پشت به آفتاب،پیرژامهی بابا را پوشیده بود،پایین چشمهایش پف کرده بود،یکهو بغضش ترکید و با دست به اتاق کناری اشاره کرد.
انگار پاهایم سنگین شده باشد،بابا دراز به دراز خوابیده بود وسط دو شمعدان با شمع روشن، قرآن هم بالای سرش بود،مامان کرکرهی اتاق را بالا کشیده بود و نور خودش را پهن کرده بود روی بابا.
نشستم بالای سرش،ملحفه را کنار زدم،رنگ صورتش پریده بود،انگار چند تار مژههایش هم سفید شده بود.
-وصیت کرده تو بشوریش،تنهایی،فقط خودت و خودت!
مامان تکیه داده بود به چهارچوب در چوبی اتاق،پاهایش را سبک و نرم داخل اتاق گذاشت،با دست اشکم را از روی صورتم پاک کردم،مامان دوباره تکرار کرد
-تنهای تنها..
ملحفهی سفید را روی صورت بابا کشیدم،روی دو پایم نیم خیز شدم که از جایم بلند شوم،توان بلند شدن نداشتم،صورت بابا را دوباره کنار زدم و های های گریه کردم.
* * * *
انداخته بودم توی جادهی خاکی،با دستمال یزدی عرق را از گردنم پاک کردم،برگشتم از شیشه ی پشتم بار ماشین را نگاه کردم((بابا گرمش نشه!))
بیشتر اوقات سال که هوا خوب بود بابا پشت بار ماشین سوارمان میکرد و همین جاده را میآمدیم تا کنار قنات.بابا اول کاری که میکرد مینشست کنار حوضی که جلوی قنات خودش با دست خودش ساخته بود،دستش را داخل آب میکرد و یک مشت آب برمیداشت،زیر لب صلوات میفرستاد و به صورت خودش میزد بعد نگاه ما میکرد که منتظر اجازهی بابا بودیم تا خودمان را پرت کنیم داخل حوض جلوی قنات و به محض آنکه طرفمان لبخند میزد ما اجازه را دریافت می کردیم.
همیشهی خدا هم چند دبه بزرگ با خودش میآورد ،دبهها را با دستان خودش پر میکرد و میانداخت عقب بار ماشین و با خودش خانه میآورد.به مامان سفارش کرده بود از همان آب موقع پخت و پز استفاده کند .یک پارچ آب ،از آب قنات هم همیشه سر سفره مان بود .
از مامان پرسیدم چرا بابا این وصیت را کرده؟ شانههایش را بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم،فقط گفت؛ تو تنهایی غسلش بدی،با آب قنات
اینکه بابا را با آب قنات غسل بدهم چیز عجیبی نبود،خودش هم آقابزرگ را با آب قنات غسل داده بود،به زنها سپرده بود از آب قنات برای غسل خانوم جون استفاده کنند،اما نمیفهمیدم چرا به تنهایی باید این کار را انجام میدادم.
نزدیک قنات که رسیدم ماشین را نگه داشتم،فلاکس آبی که مامان برایم فرستاده بود برداشتم،شیرش را نزدیک دهانم نگه داشتم،یخهای داخل فلاکس به دیوارهی فلاکس میخوردند و سر و صدا میکردند،آب خنک جگر گر گرفتهام را جلا داد.
روی بار ماشین ایستادم،پارچهی سفید روی صورت بابا را پس زدم.چند بار با دست روی پیشانیام زدم و گریه کردم،در جایم ایستادم و نگاهی سرسری به حوض جلوی قنات انداختم.یکهو در جایم خشکم زد.سریع از بار پایین پریدم،یادم رفته بود روی صورت بابا را بیاندازم.پریدم بالای بار،روی صورت بابا را انداختم و به سرعت پایین پریدم.
سرتا پایم یخ کرد،نگاهم به حوض جلوی قنات بود،هیچ آبی در حوض نبود. نور خورشید میتابید به قلوه سنگهایی که در کف جوی خشک قنات قرار داشت.
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم تا به مامان تلفن بزنم ،آنتن نداشتم.پشت فرمان نشستم و سر ماشین را کج کردم و دور زدم به طرف خانه.
سن و سال بابا که بالا رفت زمینهایش را اجاره داد،بنیهی سابق را نداشت. حوصلهاش که سر میرفت با همان چند متر باغچه داخل حیاط سرش را گرم میکرد.کمتر از پیش به قنات سر میزد،هر وقت آب کوزهای که از قنات پر میکردیم تمام میشد من یا حسین را میفرستاد تا پرش کنیم.حسین مثل بچهی آدم،موتور کاوازکی را روشن میکرد میرفت سر قنات،کوزه را پر میکرد و برمیگشت،اما هر وقت نوبت من میشد،به محض آنکه دیگران سرشان گرم میشد کوزه را از دستشویی کنار حیاط پر میکردم،یا اگر خانه شلوغ بود،سوار کاوازکی میشدم و جلوی مغازهی آقا رضا مکانیک از ماشین پیاده می شدم،سر کوزه را می چپاندم به شیر آب جلوی مغازه و کوزه را پر میکردم .آقا رضا میخندید و سر تکان میداد،هیچ وقت به رویم نمیآورد.
بابا بدنش همیشه گر گرفته بود،زیاد هم دستشویی میرفت،دکتر جواب آزمایشش را که دید گفت؛ قندش بالاست!
حسین دانشگاه دولتی قبول شد و رفت تهران،من ماندم و اعتقاد بابا که اگر از آب قنات بخورد مریضیاش خوب میشود.آن روزها بیش از بیش میرفتم مغازهی آقا رضا،کوزه را پر میکردم و برمیگشتم.ذهنم درگیر این بود که از روستا بیرون بزنم و بروم تهران برای خودم کاری دست و پا کنم.
انداختم در جادهی اصلی ،نور خورشید صاف میخورد توی چشمانم، آفتابگیر بالای سرم را پایین کشیدم،صورت بابا را توی آفتابگیر دیدم،نگاه به آینهی سمت راستم انداختم ،صورت بابا را دیدم،جلوی رویم کامیونی رانندگی میکرد،پشت کامیون عکس زنی با موهای بلند نقاشی شده بود که روی گونهی چپش یک خال سیاه داشت،اما من صورت بابا را دیدم،دندهی ماشین را زیاد کردم تا از کامیون سبقت بگیرم،روی بدنهی کامیون صورت بابا را دیدم.عینک دودی را از توی داشبورد درآوردم و به چشمم زدم،باز صورت بابا را دیدم.
پایم را گذاشتم روی ترمز،لاستیکهای ماشین روی آسفالت قیژی کرد و ایستاد.
عمه سرش را با دستمال بسته بود،خودش میگفت میگرنم عود کرده،بابا یک لیوان آب قنات در دستش گرفته بود و به عمه التماس میکرد تا از آب لیوان بخورد.عمه میگفت؛ میگرن کار به این چیزها ندارد.بابا آنقدر گفت تا عمه با بی حوصلهگی لیوان آب را از دستش گرفت و چند جرعه آب را خورد.بابا نشست بالای سر عمه تا معجزه اتفاق بیفتد.عمه که چشمانش را باز کرد بابا با نگاه حالش را پرسید،عمه لبخند بیجانی زد و گفت؛((انگار داره بهتر میشه))
دور زدم،برگشتم طرف قنات،شاید تقصیر من بود،بابا هر یک روز و نیم یک کوزه آب را تمام میکرد و مینشست منتظر معجزه،اما شیر آب جلوی مغازهی آقا رضا مکانیک برایش معجزهای نداشت.
آخرین باری که داخل حوض قنات شده بودم آب تا پایین کمرم میآمد،حالا کفشهایم کف خالی حوض را لمس میکردند.نگاهم به درخت توت بالای سرم برگشت،چقدر تابستانها با حسین میآمدیم همین جا و توت میخوردیم،آنقدر که به اسهال میافتادیم،بابا به دور از چشم مامان نمک را میریخت داخل آب،آب هم که آب قنات بود،میداد دستمان ما یکسر بالا میرفتیم،مامان اگر میفهمید قشقرق بپا میکرد،یکبار جلوی من و بابا و حسین ایستاد،دستش را به کمرش زد و رو به بابا نگاه کرد.
-مرد،این دو تا بچه عقل ندارن،توام نداری؟
بابا تکیه داده بود به پشتی و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود،گردنش را تاب میداد و بشکن میزد طرف مادرم.
-بچهان،بهجت خانوم،بچهان.
مامان دستش را به طرف بابا تکان داد که یعنی حوصلهی این اداها را ندارد.
-آره اینا بچهان که چلهی تابستون پامیشن میرن قنات..
با دستش میزد روی سرش و رو به بابا که هنوز داشت بشکن میزد و گردنش را تاب میداد با عصبانیت میگفت:
-آفتاب میخوره به این ملاج واموندهاشون،همین یه ذره عقلشونم از دست میدن.
دریچه ی ورودی آب را نگاه کردم،کمی جلوتر رفتم،سرم را خم کردم و چند قدم وارد قنات شدم،به نظرم آمد صدای آب را میشنوم،یا شاید به قول مامان آفتاب خورده بود به ملاجم.
نگاهم برگشت به نیسان،آفتاب روی بار نیسان خودش را پهن کرده بود،بالای نیسان ایستادم،می خواستم بابا را بغل بگیرم و بیاورم پایین درخت توت زیر سایه بخوابانمش.
مردی چند متر دورتر از من،روی زانوهایش نشسته بود،از نیسان پایین پریدم،صدای قدمهایم را که شنید رویش را طرف من کرد،هول شد،سریع از جایش بلند شد و شلوارش را بالا کشید،دستش به زیپ شلوارش بود.
-آقا ببخشید،شما مال اینجایی؟
از نشانی که داد فهمیدم مال دو روستا پایینتر از روستای ماست.به طرف قنات اشاره کردم.
-شما میدونی این قنات چند وقت که آب نداره؟
داشت زیپ شلوارش را بالا میکشید،سرش را به طرف قنات یک وری کرد.
-تقریبن یهسالی هست.
یکسال،یعنی همان قدر که اینجا را ترک کرده بودم،چقدر بابا دوست داشت زمینهایی که اجاره داده بودیم را بگیرم دست خودم و رویشان کار کنم.چقدر حرص میخورد وقتی داشتم به تهران میآمدم،با مشت میکوبید به زمین و میگفت؛(( والله که پشیمون میشی))
-شما نمیدونی چرا خشک شده؟
مرد شانه بالا انداخت و لبی پیچاند،دستش را به طرف درخت چناری که تقریبن بیست متر بالای قنات بود نشانه رفت و گفت:
-میگن،مال این ریشهی درخت چنار هست.
ریشش را خاراند و ادامه داد:
-یعنی ریشهی درخت پیشروی کرده راه قنات و بسته
نگاهم به درخت چنار برگشت،((یعنی به گوش بابا رسیده بود که قنات خشک شده؟))
مرد دستش را به معنی خداحافظی بالا گرفت و از من دور شد.وقتی داشتم با حسین جنازهی بابا را پشت نیسان میگذاشتم،حسین همانطور که گریه میکرد سوار بار شد و کنار بابا نشست،مامان فقط به حسین نگاه کرد،من داشتم در ماشین را باز میکردم تا بنشینم پشت فرمان که از آینهی ماشین دیدم حسین از بار پایین پرید.میدانستم میخواهند به وصیت بابا عمل کنند،بابا سفارش کرده بود که تنهایی بشورمش.
به طرف مرد که حالا داشت از من دور میشد فریاد زدم:
-به نظرت اگه یکی ریشهی درخت و از راه برداره به درخت لطمه نمیخوره؟
برنگشت مرا نگاه کند،همانطور که به راهش ادامه میداد گفت:
-نه بابا،این درخت چندین و چند ساله ریشههاش رو همهی اطرافش پخش کرده،مگه به این راحتیها خشک می شه؟
زیر انداز را زیر درخت توت پهن کردم و بابا را رویش خواباندم.پاهایم را روی سنگ ریزهها گذاشتم و وارد قنات شدم،دستم را به دیوارهی قنات گرفتم، هوای داخل قنات خنک بود،انگار نسیم مرطوبی روی صورتم نشست ،چیزی سفت و سخت به صورتم برخورد کرد،سرم را پس کشیدم،می توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم،نور موبایل را انداختم داخل قنات،خفاشهای سر در هوا،قدمهایم را تندتر کردم،موبایل از دستم پرت شد و افتاد کف قنات،چند قدم جلوتر دیگر چیزی را نمیدیدم،صدای نفسهایم را پشت سر هم میشنیدم،یک آن در جایم خشکم زد،بابا روبرویم ایستاده بود،پیچیده در کفن،فقط سرش از کفن بیرون بود،صورتش مثل آخرین باری بود که دیده بودمش،همین دو ماه پیش،(( واسه چند تا خفاش میخوای برگردی؟!))
فریاد کشیدم؛(( تو میدونستی قنات خشک شده؟همهتون میدونستید؟))
صدای بال زدن خفاشها بلند شد،سرم را میان دستهایم پنهان کردم،صبر کردم تا خفاشها آرام بگیرند،لبهایم را به فشار دادم و راه آمده را برگشتم.کاش حداقل حسین با من میامد،مامان میگفت؛حسین کنار همین قنات بدنیا آمد،وقتی تو دو ساله بودی.
صدای آب را که شنیدم،انگار بدنم گرم شد،ترس جایش را داده بود به اشتیاق،نور موبایل را انداختم جلوی رویم،ریشهی درخت چنار جلوی چشمم بود،آنچنان درهم پیچیده بود که هیچ چیز دیگر را نمیدیدم،راه آب بسیار باریکی از زیر پایم رد میشد،ریشهی درخت دیواره قنات را سوراخ کرده بود و حالا جلوی آب ایستاده بود، خاصیت آب حرکت است،پس توانسته بود راه جدیدی برای خودش باز کند.
از قنات که بیرون آمدم چند ساعتی از ظهر گذشته بود،جعبهی ابزار را از داخل ماشین برداشتم و داخلش را گشتم،یک چراغ قوه پیدا کردم، چیزی شبیه به داس میخواستم که پیدا نکردم،چند بار مشتم را کوبیدم به صندلی ماشین،داشتم در ماشین را میبستم که چشمم خورد به قیچی باغبانی که کف ماشین افتاده بود.
این بار از خفاشها نترسیدم،پاهایم را محکم روی زمین قنات گذاشتم و از پایین سرشان رد شدم،تمام زورم را روی قیچی خالی کردم و ریشهها را از همانجا که دیواره را سوراخ کرده بود بریدم و انداختم پشت سرم،صدای آب را کامل میشنیدم ،به جز یک خط باریک آب که از زیر پایم رد میشد خبری از خودش نبود.
چند دقیقه به چند دقیقه چراغ قوه را از دهانم بیرون میاوردم و نفسی تازه میکردم.ریشههای بریده را با دست میکشیدم تا از ریشههای دیگر جدایشان کنم،خون گرم کف دستم ولو شد،بابا انگشتانش صاف نمیشد،همیشه انگار که یک سیب در دستش باشد انگشتانش به همان حالت چنگ بود،همه میدانستیم بس که بیل در دست گرفته بود دستانش همانطور چنگ مانده بود.انگار رگهای دستش خشک شده باشد.
جوی باریک آب زیر پایم کمی بیشتر شد،باید ریشههای بریده شده را بیرون میبردم،ریشهها را کنار حوض گذاشتم و به سرعت برگشتم،ریشههای اضافی را دوباره قیچی کردم،جای بدی ریشه دوانده بودند، باید قطعشان میکردم،یک ریشهی محکم را با دستم گرفته بودم و میکشیدم که یک لحظه از دستم ول شد و با سر برگشتم به عقب،سرم خورد به دیوارهی قنات.
صدای بابا را میشنیدم،انگار داشت برای کسی آواز میخواند و بشکن میزد،جلوتر رفتم،مثل بچگیهام، وقتهایی که با حسین و بابا قایم باشک بازی میکردیم قلبم میتپید.
بابا نشسته بود زیر درخت توت،یک مشت توت ریخته بود لای پیراهنش دهانش پر از توت بود وقتی مرا دید،نگاهش برگشت به خانمی که کنار دستش بود،انگار هر دو منتظر من بودند،بابا با گردنش به زن اشاره کرد و گفت؛ ((اینم شاخ شمشاد ما))
زن،همان کوزهی سفالی که در خانه داشتیم در دستش بود،پیراهن آبی رنگ بلندی که تا قوزک پایش میآمد تن کرده بود.روسریاش را که گلهای رز بزرگی داشت دور سرش پیچیده بود،بابا دهانش که خالی شد با دست ته ماندهی توتهایی که در لای پیراهنش بود تکاند.
-خوب،پسر چه خبر؟
نگاهم به زن برگشت،بابا دستانش را پایین دامن زن گرفت،زن کوزه را کج کرد و آب ریخت روی دستهای بابا.
-میبینم که دست به کار شدی پسر!
دستش را با پایین دامن زن خشک کرد،انگشت سبابهاش را بالا گرفت و گفت:
-سرت باید میخورد به سنگ بچه!
گردنش را طرف زن قرریزی داد و با آهنگ من درآوردی که قبل تر هم از بابا شنیده بودم گفت:
-تا نباشد چوب تر..
رو به زن نگاه کرد،با شیطنت لبش را گاز گرفت و گفت:
-البته بلا نسبت شما،شما که خانوم محترمی هستید.
دستهایش را روی سینهاش گذاشت و سرش را تکیه داد به درخت توت و چشمانش را بست.
-فقط هر کاری میکنی زود باش پسر!
انگار یکسال طول کشید تا لبهایم را از هم باز کردم،حباب جلوی دهانم ترکید.
-بابا چرا گفتی بیام با آب قنات بشورمت؟
چشمانش را باز کرد،اخمهایش را درهم کشید و نگاهم کرد.
-میخواستی تا آخر عمرت عذاب بکشی که چرا کوزه رو از آب قنات پر نمیکردی؟
سرش را به تنه ی درخت تکیه داد و ادامه داد:
-من میدونستم تو از قنات آب نمیاری!
سایهی درخت افتاده بود روی صورتش،یک توت سنگین افتاد روی پیشانیاش و از همان جا قل خورد و افتاد زمین.
-بزار بعد رفتنم پشت سرم سلام صلوات باشه بچه.
با پشت دستش آب توت افتاده روی پیشانی اش را پاک کرد.
-بزار بگن باعث و بانی راه افتادن آب قنات من بودم.
چشمانش را باز کرد و به من که حالا جلوی رویش دو زانو نشسته بودم فریاد زد.
-دِ پاشو دیگه ..
انگار یکی شانههایم را تکان داد،چشمهایم را باز کردم،رشتهی آب باریکی از زیر تنم رد میشد،دیوارهی قنات دور سرم میچرخید،چراغ قوه را در دهانم گذاشتم،کمی آب به صورتم زدم و شروع کردم ریشه های درخت را بیرون بردن.
با هر جان کندنی بود ریشهها را بیرون بردم،اما آب آنطور که باید در راه خودش جاری نبود،راهی را که آب قنات برای خودش باز کرده بود باید می بستم، چیزی در دست نداشتم،گذشته از این،کاری نبود که تنهایی از عهده اش برمیآمدم.
در نیسان را باز کردم،چند پتو داخل نیسان بود،پتوها را روی دوشم انداختم و سعی کردم راه آب را فعلن ببندم.پتوی اول و دوم و سوم را چپاندم داخل حفره،آب تا حدودی راه خودش را پیدا کرد.نقش ببر روی پتو درست جلوی حفره افتاده بود.از قنات بیرون آمدم،نزدیک مغرب بود،داخل حوض بگی نگی آب جاری شده بود.
بابا را بغل کردم و لب حوض خواباندم،ملحفه اش را باز کردم،پیراهنش را از تن درآوردم،انگار کسی ناخن به قلبم میکشید.با لگنی که از ماشین آورده بودم ،روی سر و صورت بابا آب ریختم،صورت بابا انگار کوچکتر از قبل شده بود،حالا باید آب را به طرف راست بابا میریختم،اشکم قل خورد و افتاد روی سینهی بابا،آب را روی سمت چپ بابا ریختم،دستم را کشیدم روی سینهاش،شکمش،و پایش که تا نصف ران بیشتر نبود،داشتند اذان میگفتند،کفنی را که مامان داده بود دورش پیچیدم و آهسته پشت بار بابا را خواباندم.سرم را آوردم نزدیک گوش بابا،چسباندم به کفن و آرام گفتم:
-بابا،من و ببخش!
نور نیسان جادهی پیش رویم را روشن کرده بود،احساس میکردم آن وزنهی سنگینی که تمام این یک سال روی دوشم بود،از روی دوشم برداشته شده بود،فردا بعد مراسم خاکسپاری بابا،حتمن بر میگشتم همین جا،باید راهی را که آب هرز می رفت درست و حسابی میبستم.
تلفن را در دستم گرفتم،زنگ زدم به همان مشتری که دیروز میخواست ماشینش را پس بگیرد
-پس فردا میام تهران،بیا ماشینت رو پس بگیر..نه نمی خواد ضرر و زیان بدی..خدا اموات شما رو هم بیامرزه!
خیلی کار داشتم،باید زمینهای اجارهای بابا را پس میگرفتم و خودم رویش کار میکردم،نباید در جایی که مال من نبود ریشه میدادم.