“اتفاقاتِ بیمعنا”
اخبار صبح هنوز تمام نشده که با قیافهی به هم ریخته روبروی او نشسته بودم. شوکه یا ناراحت؟ نمیدانم، شاید هر دو. نمیتوانستم یا حتمن نمیخواستم به حمید نگاه کنم. حالا میفهمم چرا پشت آن تاریخ و یادداشتها جا خورده و اینقدر عصبی و کجخلق همه را پس زده بود. اما بُهتزده از فهمیدن «آن» اتفاق و شرمگین از کاری که دیشب کرده بودم تصمیم گرفتم از اتاق بزنم بیرون تا هوا و دود سیگاری به ریههایم برسانم…
عقربهی کوچک از نه صبح گذشته بود که پرستار وارد اتاق شد. جزییات بیمار را بررسی و روی کاغذی بلندبالایی ثبت کرد، با صدای در، رفته بود. دوباره درون اتاق با بدن گچ گرفتهی او تنها ماندم. صدای باران، سکوت روز را به هم زده و دیگر نمیتونستم تحمل کنم. از جایم بلند شدم و با تندی گفتم:
-ببین پدرت دویست کیلومتر راه و کوبونده اومده تا اینجا، میفهمی؟ دویست تا رو با نگرانی، نه با حالت عادی و نه برای تفریح.
همچنان مشغول نوشتن بود؛ کاری که در این ده روز تقریبن زیاد انجامش میداد. سرش را از روی دفتر تکان نداد، چند لحظه گذشت و بدون نگاه کردن به من شروع به حرف زدن کرد.
-مهم نیست برام رامین. بهت گفتم که بگو نیان. چند روز دیگه مرخص میشم. برمیگردم خودم. دلیل این همه نگرانی و نمیفهمم. سالمم، فکر کنم همین کافی باشه دیگه…
صفحه را تمام کرده بود. ورق زد و دستی وسط انحنای دفتر کشید. حرفهایش عذابی بود بدتر از همهی این اتفاقات.
-دلیل این رفتارات و نمیفهمم. نه گذاشتی انتقالت بدن شهر خودتون. نه میزاری بیان ببیننت. من موندم پشت هر تلفن جواب بابا مامانت و چی بدم..
-مگه نمیخواستم بیام سفر؟ خب اومدم. تو سفر که نباید مزاحم کسی شد. قراره حالم بهتر شه.. خب میشه.
-چرا داری تظاهر میکنی همهچی خوبه و اتفاقی نیفتاده؟
-رامین، خواستم تا زمانی که سرپا شم کنارم بمونی و کارایِ اداری و هم خودت ردیفش کنی، همین. به قدر کافی تو گِل فرو رفتم. حالا هم تو این گچ…
بیخیالش شدم. اما نمیفهمیدم که چرا بعد از «آن» اتفاق خلق و خویَش درگیر و این همه تغییر کرده بود. مثل آدمی که «کسی» را از دست داده باشد. میدانستم با فرهنگ زهوار دررفته امروزمان، طلاق و کشمکشهایش چرخهای جانفرساست که روح و روان را کثیف و بعد هم از وجود آدم فراری میدهد. دیده بودم بعضیها را، طوری رفتار میکنند که انگار واقعن در زندگیشان دچار هیچ اشتباهی نشدند و نمیشوند. اما حس میکردم این حالات از جایی دیگر میآید که من از وجودش بیخبرم. حتمن یک خط را، یک پاراگراف از همهی اتفاقات را برایم نگفته بود. از اتاق زدم بیرون. کمی اطراف بیمارستان و کنار بدبختی و گاهن خوشحالی آدمهای در رفت و آمد، وقت گذراندم. شب نزدیک بود و میدانستم باز هم بیداری، مثل هر صبح که درون چشمم به زور خودش را میان خونگرفتگیها و کرختی جا میداد، نمیگذاشت که بخوابم. آخرین پک را به سیگارم زدم و دوباره برگشتم. از داخل آینهی دستشویی چشمهایم را وارسی کردم؛ بیخوابی کبودم کرده بود. برگشتم به اتاق و به زور توی صندلی فرو رفتم. صدای پای پرستارها، صدای مریضی که در راهروهای شب دردهایش زده بود بالا، صدای همراه بیماری که دائم مسیر راهرو را با نگرانی طی میکرد. صدای چرخهای زیر تخت، صدای تهوع، صدای مریضی که داشت جان میداد، صدا روی صدا میرفت و بیوقفه تا صبح کش میآمد و نمیگذاشت که بخوابم. بلند شدم، دوباره چرخی توی سالن زدم و برگشتم. حمید که دارو و مسکنها کارش را میساختند سر شب خوابیده بود. نیمی از بدنش هنوز توی گچ بود و باید دو هفتهی دیگر هم میماند. از فرط خستگی دوباره توی صندلی فرو رفتم، به دیوارهای کثیف اتاق خیره و وسط فکرهایی درون سیاهی شب درون کلهی آدم میزند بودم که انعکاس نوری، رشته افکارم را پاره و چشمم را سمت خودش کشاند. «جلد چرمی دفتر». یادش رفته بود مثل هر روز داخل کیف کنار دستش بگذارد و در آن را قفل کند. حالا روی میز بود و شیطانی که هر لحظه بیشتر درونم میجنبید تا بفهمم ماجرا چیست، شاید نشانهای را که میخواستم درونش پیدا میکردم. میتوانم به خودم اطمینان بدهم که آدم محافظهکاریام، اما کاملن هم مخالف ورود به حریم دیگران نیستم. خب، حتمن میخواهید قضاوتم کنید؟ آدم است دیگر.. گاهی نکتهای هست که فرد از دیدنش عاجز میماند. و اینکه حالا عمیقن دنبال آن تکه پاراگراف گمشده یا شاید راز این آدم میگشتم. همین عقیده به من اجازه داد تا آرام صندلیام را کنار میز بکشانم، زیر نوری که از عابر حیاط و کتیبهی بالای در به درون میآمد بازش کردم و کورکورانه شروع به خواندن کردم:
ابتدای دفتر را چند شعر و نقاشیهایی از بیحوصلگی پر کرده بود و چیزی از میانشان پیدا نبود.. ورق زدم و باز هم ورق تا صفحهها به روز شود. یک داستان نیمهکاره که انتهایش را با فحش پر کرده بوده. مخاطبی نداشت اما از فشار خودکار میشد حس عصبانیتش را فهمید. چند ورق دیگر.. نوشتهی بزرگی تیتر وار تمام صفحه را گرفته بود.
« قطعات بیمعنا »
«قطعهی یک»
بعد از چند روز تازه میتوانم بنویسم، اما چرا بنویسم؟ وقتی زندگی اینقدر شکننده است و فرسودگی به بار میآورد.
«قطعهی دو»
نمیتوانم آرام بگیرم. درون و بیرونم از هم جدا شده. چرا وسعت زندگی یا بخت برای یکی بلند و برای دیگری قدر سقف طویله کوتاه است؟ نمیتوانم با بعضی چیزها کنار بیایم. نه میتوانم کنار بیایم و نه کنارشان بزنم.
چیزی که از دست رفته، رفته. اگر دست خودمان باشد قبول. اما اگر ما فقط قربانی شرایط باشیم، آن وقت چی؟ حس میکنم کمی که زندگی را تجربه میکنی تمام واژهها و توصیفات زیبا از زندگی جز مهملات روزانه و مهملبافی نیست. زندگی را زندگی کردن بیمعنا میکند. انگار همهچیز تصادف است. انگار…
«قطعهی سه»
بعضی چیزها، اتفاقات، تصاویر هیچوقت پاک نمیشوند. آنقدر در لایههای ذهنت میمانند تا تنت را به خاک بدهی. بدون شک صورت پیرمرد یکی از آنهاست. همیشه از خودم میپرسم: جواب عمرهای هدر رفته را چه کسی میدهد؟
(صدایی از روی تخت بلند شد، لحظهای قلبم تا گلویم بالا آمد، حمید روی تخت چرخیده و همچنان خواب همراهش بود. نفسِ جمع شدهی درون سینهام را بیرون پرت کردم. صورت پیرمرد؟ از چه چیزی حرف میزد؟ پس جزییات طلاق کو؟ فکر میکردم… از جزییات سفرش آنقدر بیخبر نبودم اما… نوشتهها را ادمه دادم.)
«قطعهی چهار»
دیگر نمیتوانم.. باید بنویسم. باید تا زمانی که تازه هست آن را زنده کنم وگرنه همانطور که در ذهنم هست میماند رسوب میبندد و آزارم میدهد.
شاید روزی گذاشتم کسی اینها را بخواند. یا کنار داستانهایم چاپ کردم. هرچند درک این موضوع برای هرکس راحت نیست. چون همه به شکل یک داستان، یک فراغت یا یک اتفاق مهندسی شده توسط نویسنده به آن نگاه میکنند.
چیزهایی در زندگی هست که اصلن نمیخواهم با دیدههای سبک سنجیده بشوند. هیچوقت.. بگذریم….
اتوبوس وسط ترافیک سنگین روزهای عید گیر کرده و حوصله همه سر رفته بود، هوا هنوز ابری بود اما گاهی آفتاب به داخل اتوبوس میزد و هوای درون آن را گرم و خفه میکرد. برای همین دائمن بحثی بین مسافرها و راننده در مورد بخاری بود. سعی کردم به دور از بحث مسافرها خودم را با فضای ورودی شهر شیراز سرگرم کنم. کاپشنام را در آورده بودم. جدایِ از منظرهها، از ابتدای سفر ساک قرمز و لباس زمخت پیرمرد کناری، توجهام را جلب کرده بود. برای من که نویسندهام، این انتخاب متفاوت بعضی آدمها و مخصوصن سکوت و فرورفتگیشان همیشه جالب بود. هیچ از گرما حرف نزد، حتی لباساش را هم کم نکرد. سکوت باوقارش من را قلقلک میداد؛ خواستم نزدیک شوم و بحثی را شروع کنم اما چیزی به ذهنم نرسید. ترافیک همچنان سنگین بود و ماشینها تکان نمیخوردند. از پنجره به بیرون نگاه کردم. لایهای آب، کف آسفالت را گرفته بود. کمی برایم مشکوک بود اما ترجیح دادم به آن فکر نکنم. پسرک از صندلی روبروییام از جایش بلند شد و رو به پدرش گفت:
-ببین باباجون، دارن زمین و میشورن.
-آره بابا. مثل اینکه خیلی کثیفه، نباید توی خیابون آشغال بریزیم. میبینی، باعث میشه زحمت آدمای دیگه زیاد شه.
لبهایش را به سر پسرک چسباند و لبخندی روی لب گذاشت. پشت سرم انگار کسی بلند شد و ناگهان صدای جوانی گفت:
-شهرداری هم وقت گیر آورده لعنتی؛ وسط ترافیک و شلوغی عید. خونوادهم منتظرن به خدا…
سرم را برگرداندم. کولهای بزرگ شبیه به کیسه که معمولن برای سربازهاست زیر پایش بود، اتیکت روی سینهاش پاک شده بود. لبخندی زدم و سرم را دوباره برگرداندم. چشمانم باز هم روی صورت پیرمرد رفت. صندلی کناریاش خالی شده بود. بهترین فرصت بود، خودم را با اجازهای کنار او نشاندم. پلکهایش تا وسط چشمها کشیده و پایین آمده بود. چهرهاش سفید اما سخت و سفت شده بود. کُت ضخیم و از مد افتادهای که روی تنش بود را دور خودش جمع کرد.
برای فرار از سکوت و قیافهی احمقانهای که روی صورتم حس میکردم حرفی انداختم وسط تا شاید شروع بحثی شود:
-خیلی گرم نیست؟ من که کاپشنام رو گذاشتم کنار.
-نمیدونم چرا واسه چرخوندن یه دکمه اینقدر حرف میبافن، آدما خیلی عجیب شدن. تحمل هیچ چی و ندارن.
-آره، موافقم باهاتون. البته نباید اینقدر گرم میشد چون هواشناسی و.. بگذربم… راستی از کجا میاین؟
-چه فرقی داره پسرجون؟
-هیچی، خب، ولی.. هرطور راحتید.
-میخواید بمونید شیراز یا رهگذرید؟
-نمیدونم، اگر بتونم قدیمیا رو پیدا کنم میمونم.
-منم مهمونم. دارم میرم پیش یکی از دوستام.
لبخند مضحکی هم پشت لبم انداختم. یک جور امتناع از صحبت کردن دروناش بود و این من را بیشتر جذب خودش میکرد.
-آها، قدیمیا، آره، امیدوارم بتونید قدیمیا رو پیدا کنید، هرچند الان دیگه قدیمیا هم یه جورایی همه جدید شدن.
-اره، اگر یکیشون رو هم پیدا کنم کار شاقی کردم. کیه که الان سی سال یه جا بمونه؟ از اینجا پا میشن، میرن یه جا دیگه، بیهدف، بی انتظار، بیهیچی. یه جا موندن آدمش و میخواد. اقلن این و تو این همه سال خوب یاد گرفتم.
-سی سال؟ چرا حالا سی؟ شما اصلن بگو دو سال.
-زیاده؟ سی؟
-خب آخه.. نه، یعنی برای مثال زدن آره، عدد زیادی بود.
-توی زندون نمیتونی بیای یه سر بزنی و بری. باید بمونی، اونقدر بمونی..
حرفش را تمام نکرد. اوضاع حالا برایم خرابتر بود. هم یکه خورده بودم و هم نمیدانستم چه باید بگویم. هرچند درونام از این تعجب داشت لذتی بیش از اندازه میبرد میشد اما واقعن حرفهایش برایم عجیب بود.
-زندون؟
-چیه پسر؟ جن دیدی؟ چرا اینطور نگاه میکنی؟ زندون. جایی که دور تا دورش حصاره. نه این زندونی که شاعرا و آدمای امروزی میگن. واقعی، با میلهها و سربازاش، با روزایی که میبینی هدر میره.
درون اتوبوس جنب و جوشی به پا شده و آب تا نیمهی لاستیک بالا آمده بود، از پنجره دوباره نگاهی به بیرون انداختم. آفتاب کمکم رویش را از آسمان گرفته بود و ابرهای تیرهتر سایهای روی همهی زمین انداخته و قطرات باران آرام آرام داشتند سنگینتر میشدند. پسرک روبرو داد زد:
-باباجون آب داره بالاتر میاد. انگار آدما خیلی آشغال ریختن.
صدای جوان گفت:
-اوه، قضیه مثل اینکه از شهرداری گذشته، نکنه سیلی چیزی….یا خدا..
سر و صدا و وحشت فضا را گرفته بود. مرد روبرو محکم پسرک را بغل زده و راننده آمده بود کنار صندلی ردیف اول.
«مسافرای عزیز لطفن ساکت، معلوم نیس اون جلو چه خبره، باس منتظر بمونیم»
صدای جوان داد زد: اگه سیل باشه چی؟ دنده عقب بگیر، چه میدونم یه کاری کن..
همهمهای دوباره در اتوبوس راه افتاد. زنها صلوات میفرستادند و صدای دعا به فارسی و عربی درون گوش میآمد. پیرمرد اما مثل تکه چوبی روی تلاطم آب آرام بود و از هیجان آدمهای اطراف غرق نمیشد. گفتم:
-سی سال یه عمره.
-یه عمر نیست، تمام عمرِ.
-ببخشید این و میپرسم. اما جرمتون چی..
-من کاری انجام ندادم.
-یعنی.. متوجه نمیشم. یعنی چی؟
جوابهایش داشت عصبیام میکرد. از سمتی هم داشتم نگران بالا آمدن آب میشدم. احساس کردم قبل از همه فهمیدم چه خبر است و چه چیزی را پیش رو داریم. پیرمرد حرفهایم را هنوز تمام نشده جواب میداد اما همیشه گنگ و نامفهوم بود.
-بیگناه پسرجون.
ناگهان صدای جیغی تمام اتوبوس را گرفت شد. آب بالا آمده و داشت ماشینها را از جا میکند، از شیشهی بزرگ اتوبوس ماشینها را میدیدیم که یکی یکی مثل قایقی روی آب شناور میشدند. کف پای راننده پر از آب شده و مرد با وحشت خودش را به وسط ماشین رسانده بود. اتوبوس داشت آرام آرام تاب میخورد. ماشینی کوبیده شد به جلو اتوبوس و همه مثل موجی روی زمین افتادند. شیشهی بزرگ جلوی ماشین تلویزیونی شده بود که تصویر وحشت و مرگ را به نمایش میگذاشت.
دست روی پشت پیرمرد گذاشتم. میدانستم زمان خوبی برای این حرفها نیست؛ اما این احتمالن آخرین موضوع مهم زندگیام میتوانست باشد.
-اگه بیگناه بودید چرا سی سال زندان کشیدید؟
-واسه اینکه آدمیزاد فکر میکنه خداس، حکم صادر میکنه، قضاوت میکنه، اعدام میکنه، اجرای حکم.. هرکاری که خدا از دستش برنمیاد و آدما انجام میدن.
-خیلی مبهم صحبت میکنید، اینا یعنی چی؟ من نمیفهمم.
-یک ماه پیش، از وکیل خواستم تا پروندهام و دوباره بزاره تو جریان بازبینی. هرسال درخواست میدادم، اما قبول نمیکردن. بیشرفا، حتم دارم میدونستن. آره.. حتمن واسه اینکه گندش در نیاد. سی سال طول کشید. اینبار تونست. اینبار تونست بهشون بفهمونه من…
ماشین دیگری محکم کوبیده شد به بدنهی اتوبوس، صدای جیغ و فریاد بالا گرفت، همه مثل آدمهای بی اراده و سست با هر تکانهای میافتادیم روی هم. صدا توی صدا غرق میشد و انگار قیامت خودش را به ما رسانده بود.
-اما سی سال؟
-آره، خیلی کارا میشه باهاش کرد.
احساس ترس و اضطراب قبل از هر اتفاقی داشت من را از پا در میآورد. صدای جوان فریاد زد:
-راننده، دریچهِ لامصب و رو باز کن بریم بالای سقف.
راننده گفت:
-نمیشه، امنیت ندارید اون بالا.
-مگه اینجا جامون امنه مرتیکه؟
آب داشت به کف پای مسافرها میرسید. پسرک داد زد اما پدرش نشنید. دوباره داد زد؛ پدرش همچنان او را سفت توی بغل داشت اما متوجه نشد. ناگهان وحشتی چشمهایم را در خودش غرق کرد. احساس کردم… برای اولین بار در زندگیام این همان رویارویی با مرگ است. لحظهای فکر کردم موهایم از وحشت مثل موهای پیرمرد سفید شده. آنچنان از درون در حال آب شدن بودم که پاهایم شل شده و بیاختیار خودم را وسط فریاد و ناله آدمها رها کردم. جوان فریاد زد:
-اون چیه؟ اون نارنجی رنگ که داره میاد سمت.. سمت… وااای..
کامیونی از نقطهی اوجِ سربالایی داشت با فشار آب و ماشینها آرام به سمت ما کشیده میشد.
میان جیغ و داد ، صورت پیرمرد را دیدم. میخواستم به او فکر کنم؛ اما نمیشد، حتمن این آخرین لحظات زندگیام بود. لحظهای باز به پیرمرد فکر کردم، به بلیط سفرش که از مبدا مرگ به مقصد مرگبار دیگری میرفت. همه با تقلا برای زندگی و نجات خودشان را در انتهای اتوبوس جمع کرده بودند که…
با صدای در از خواب پریدم، پرستار داشت شرایط را برای ورود دکتر آماده میکرد. انگار تازه به هوش آمدم، دفتر توی دستم نبود. حمید پیش از من بیدار شده بود. با حالت شرم به گوشه اتاق رفتم. حتمن ناراحت شده بود که دست به وسائل شخصیاش زدم. حالا میفهمم که چرا جز ریختن در خودش کاری نمیتوانست بکند، گاهی چیزی را نمیتوانی بگویی، حتی نوشتن هم حتمن تسکین نیست. به پنجره نگاه کردم؛ هوا بعد از چندین روز آرام گرفته بود. تلویزیون را روشن کرد. اخبار ساعت ده همچنان آمار لاشههای پیدا شده بین گل و لای حادثهی شیراز را میداد. اسم حمید به عنوان تنها بازمانده اتوبوس تهران-شیراز زیرنویس شده بود. بدون لحظهای تامل از اتاق زدم بیرون…..
«پایان»
نویسنده: امیر علیپور