خانه / داستان / داستانک “کفن قرمز” نوشته‌ی امین شیخی

داستانک “کفن قرمز” نوشته‌ی امین شیخی

حتی موهایش را شانه نکرد، بند کفش‌اش را محکم بست و راهی قبرستان شد. از بچگی عاشق لباس مشکی بود، اما اینبار که بخاطر مرگ دوست‌اش محمد لباس مشکی پوشیده، به طرز عمیقی ناراحت است؛ اشک در چشمانش حلقه‌های کم‌رنگی دارد. وقتی وارد قبرستان می‌شود، از تعجب دهانش وا می‌ماند. همه با لباس رنگی و قرمز در مراسم تشییع! از باندها صدای آهنگ بندری می‌آید، همگی در حال خندیدن. چشمانش را با دستش می‌مالد، دوباره با دقت نگاه می‌کند؛ لب‌های تا بناگوش باز شده‌ی جمعیت دیوانه‌اش می‌کند. جنازه‌ی محمد در کفنی قرمز پیچانده شده است. مادر محمد هم بالای سر مرده کل می‌کشد. به خودش دو تا سیلی آب‌دار می‌زند، می‌خواهد از خواب بیدار شود؛ ولی خواب نیست. مثل جن‌زده‌ها از قبرستان فرار می‌کند. در خیابان رودکی عده‌ای را در پیاده‌رو می‌بیند که هِر هِر در حال خندیدن‌اند. راهش را کج می‌کند. سوار تاکسی می‌شود؛ اما راننده با خنده به او می‌گوید: “کجا می‌ری؟!” همان‌طور که ماشین در حرکت است، در را باز می‌کند و خود را از ماشین پرت می‌کند بیرون. مثل بیچاره‌ها کنار جدولی می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گذارد روی سرش. اشک‌هایش مثل آبشار سرازیر می‌شود. نمی‌داند آیا او دیوانه شده است یا تمام شهر گوه‌گیجه گرفته‌اند. همیشه معتقد بود اگر نظرش حتی با تمام جهان مخالف باشد، دلیل نمی‌شود که او اشتباه کرده است؛ اما امروز فهمیده است حتی اگر حق هم با او باشد و مردم کسخل شده باشند، باز هم کسی نیست که حرفش را باور کند. در چنین حالتی این‌که حقیقت چه باشد هیچ اهمیتی ندارد. می‌خواهد لااقل یک‌نفر را پیدا کند که مثل او از این دیوانه‌بازی‌ها فراری باشد. می‌خواهد یک‌نفر عاقل را در این شهر پیدا کند تا بتواند دو کلمه با او حرف بزند. هرچقدر چشم‌چشم می‌کند، کسی نیست. همه دهان‌شان به اندازه‌ی یک غار باز است و صدای خنده‌شان مانند صدای کلاغ‌ها گوش‌اش را می‌خراشد. به سرش می‌زند، ناگهان از جایش بلند می‌شود و شیشه‌ی مغازه‌ی قصابی را می‌شکند‌. قصاب با ساتور و سبیل گُنده‌اش بیرون می‌آید، ولی ناگهان هِرهِر سر می‌دهد به خنده! وقتی چنین صحنه‌ای را می‌بیند، کفرش در می‌آید، می‌دود به سمت زنی در پیاده‌رو و دستش را تا آرنج می‌کند توی کون آن زن! زن بر می‌گردد و از خنده روده‌بر می‌شود. سرجایش می‌نشیند و دوباره ماتم می‌گیرد. یک‌نفر از آن سمت خیابان با لباسی قدیمی و سیاه، ریشی بلند و ابرویی کلفت به او نزدیک می‌شود. او خیال می‌کند که آن مرد سیاه‌پوش همان کسی است که دنبالش بود، با خود می‌گوید: “بلاخره یه آدم عاقل پیدا شد.” مرد سیاه‌پوش در گوشی‌اش به او فیلمی را نشان می‌دهد؛ محمد را در فیلم می‌بیند. مرد سیاه‌پوش لب پایینی محمد را بریده بود، تا دندان‌های محمد در حالت خنده به‌نظر بیاید؛ اما محمد مقاومت کرد تا اینکه… بعد از دیدن این فیلم، لحظه‌ای صورتش از ترس در هم مچاله می‌شود. خودش را کمی عقب می‌کشد و با نگاه مرد جوری شروع می‌کند به هِرهِر خندیدن که تمام خیابان به او خیره می‌شوند…

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *