مرد فرمان را به سمت جاده چرخاند و او قبل از این که بتواند سوالش را بپرسد، پاسخش را شنید: “موتور خراب شده.” کمی صبر کرد تا ترسش را فرو خورد، و بعد ترمز دستی را عقب کشید، اما نه کاملن. ” میرم یه نگاهی بندازم، اما شاید لازم باشه تلفن یکیو قرض بگیریم” از زیر کاپوت، باریکهی نوری را به داخل انداخت، و با آچاری به جان ماشین افتاد. صدای کوبیدن روی فلز، او را به یاد موسیقی کلاس باله میانداخت.
آنها از کنار چندین خانه گذشتند و به طور تصادفی یکی را انتخاب کردند. ضربات آرام بر روی در، پیرزنی را جلوی آنها ظاهر کرد. او جلوی محوطه که با حفاظ از خانه جدا شده بود آمد: “ببخشید خانم مزاحم شدم، ماشینم خراب شده. ما دوتاییم فقط. من و دختر کوچیکم، میتونیم از تلفنتون استفاده کنیم؟ ”
پیرزن سرش را پایین آورد و به دخترک خیره شد و وقتی که او را دید، همهی بدگمانیهایش در این باره از بین رفت. درب را کاملن بست تا زنجیر را آزاد کرده و دوباره آن را باز کند. “خیلی متاسفم. اون جا توی آشپزخونهس. ” اشاره کرد.
مرد شماره را گرفت، آدرسش را داد، و تشکر کرد. “دارن میآن، تو راهن. میشه از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟ ”
پیرزن گفت: “البته، پایین سالنه.” دوباره اشاره کرد.
مرد به دخترش گفت که در آشپزخانه منتظر بماند. پس از چند دقیقه برگشت. از میزبانش تشکر کرد و او نیز آنها را تا دم در بدرقه کرد.
وقتی به ماشین رسیدند، موتور را روشن کرد و به راه افتادند.
“ولی فکر کنم که گفتی موتور خرابه!”
“خراب نیست.”
انتظار چنین جوابی را هرگز از او نداشت: پدرش دروغ گفته بود. بعد از عبور از چند بلوک، دوباره ماشین را کنار زد. از جیب کتش چند عدد جواهر بیرون آورد. “اون دیگه به اینها احتیاج نداره”
چشمانش از تعجب چهار تا شد: “خودش اینارو به شما داد؟”
“یه جورایی. یکی و انتخاب کن”
او یک گردنبند قلبی شکل که از زنجیری طلا آویزان شده بود را برداشت.
مرد گفت: “این مال توئه. اگه دوست داشتی میتونی دفعهی دیگه بهم کمک کنی.”
چیزهای جدیدی که زیر زبانش مزه کرده بودند، باعث شد خطای پدر را نادیده بگیرد. چیزهایی هیجان انگیز که ممکن بود یک روز مشتاق انجام آن ها باشد و روزی دیگر دلش را زده باشند. آن شب به خانهی دیگری رفتند و خانههای بسیار دیگری در شبهای آینده.
تنها نشسته بر لبهی تختخواب، گردنبند قلبی شکل را در دستانش فشرد. دیگر اثری از پدر نبود، اما نه کاملن. بهترین و بدترین بخش خاطراتش با او مانده بود. از پنجره به بیرون زل زد. برف میبارید و بارش بیشتری هم در راه بود. همهی شهرها مثل هم بودند، همهی فصلها یکی به نظر میرسیدند. ساعتش را نگاه کرد، وقتش رسیده بود. سیگاری روشن کرد و رفت.
نویسنده: فاستر تری کوست
مترجم: مهدی قاسمی شاندیز