زندگی مثِ یه خوابه که توش هزار بار دارت میزنن باید ماهی باشی که بفهمی پشت این جمله چقد حَرفِه… پشت فرمون نشسته و از کتابی که مطمئنم هنوز ده صفحهشم نخونده یه جمله رو هی بلغور میکنه. انقد تو یه ساعت اینو گفته که دار و بار و زندگی و خواب، تو جاده دارن بَرام والس میرقصن.
گرمَمِه، خیلی گرمَمِه، پنجره رو میدم پایین، دسته گیر میکنه، همیشه این دسته گیر میکنه، دارم از گرما خفه میشم، از بالای کمرم عرق شُره میکنه تا توی شلوارم، خیسِ خیس شدم، خیس، انگار ته دریام، نفسم بالا نمیآد، همهی ماهیهایی که تو زندگیم خوردم جلو چِشَم رژه میرن. نفس کم میآرم، دست و پا میزنم نمیتونم خودم رو آزاد کنم، بازم دست و پا میزنم، انقد دست و پا میزنم که ماهی میشم یهکاره میافتم تو سینیِ پسرِ ماهیفروش.
یقهش رو تا ناف باز کرده، انقد خودش رو نَشسته که بدن و لباسش خاکِ خالیَن، گلِ که تو سر و سینهاش کِبره بسته.
چهار ثانیه یهبار روم آب میریزه تا زنده بمونم! نه، چه احمقیم، حالا که ماهی شدم میخواد تازه بمونم، بازم نفس کم میآرم، دست و پا میزنم یه سطل آب روم خالی میشه، دوباره کم میآرم، دوباره میریزه.
دمپاییهاش از داغی آسفالت شل شدن، دارن ذوب میشن، کف دمپایی با پاش قاطی شده، کنار جاده منتظر وایساده تا یکی بیاد شَرم کم شه. آفتاب ظل میتابه رو صورتِش، عرق با گِلُ و آبِ تو سینی قاطی و از دماغِشم داره خون میآد، گمونم خون دماغ شده، خونِش با مخلوط عن دماغ، آویزون میشه قلفتی میریزه تو آب، همهش میره تو حلقم، نخورم دوباره باید دست و پا بزنم.
سرش رو بالا میگیره تا خون بند بیاد ولی نمیآد، منو یادش رفته باید الان بریزه، نمیریزه، نمیتونم نفس بکشم، نمیریزه، دست و پا میزنم، نمیریزه، داد میزنم، نمیریزه، نفسم بند اومده، نمیریزه، چِشام بسته میشه، بازم نمیریزه…
میزنه رو ترمز، چِشام باز میشه، بوی گند میآد، دستش رو دراز میکنه سمت پسرِ ماهی فروش و میگه:
– اینجا ماهیهاش خیلی خوبن، خیلی تازهن، همهشون هنوز دارن نفس میکِشن.
پیاده میشیم، گرما میکوبه تو صورتم، از زمین دود بلند میشه، میریم پیشش، بدجور خون دماغ شده، ولی ماهیش تازهس، اما دیگه نفس نمیکشه…