خانه / داستان / داستانک تنهایی از مهدی قاسمی

داستانک تنهایی از مهدی قاسمی

دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. این قرص‌های لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم می‌گیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی.
طرف های ظهر‌ است.
گوشی را نگاه می‌کنم؛ دو پیام جدید آمده.
–سلام
–تا چند ساعت دیگه میام اونجا.
هر کدام یکی دو ماه می آمدند و درد و دل می‌کردند، بعد که عاشقم می شدند، سریع خودشان را از بغلم جمع می‌کردند و می‌رفتند. اما این یکی ول‌ نمی‌کرد. همه‌ش می‌گفت: «تو خیلی می‌فهمی و آدمو خوب درک می‌کنی.» برای همین وقت‌های تنهایی‌ش را با من پر می‌کرد. کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که من‌ هم به او حسی دارم.
در را باز می‌کنم، شتابان بالا می‌آید. خواستم آرامش کنم ولی انگار عجله داشت. گفت که تصمیم‌ش را گرفته و نمی‌تواند به شوهرش خیانت کند و رفت.
اول از همه قرص ها‌یم را دور می‌ریزم، کتم‌ را می‌پوشم و به سمت اولین فروشگاه راه می‌افتم. امشب باید جشن بگیرم.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *