دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این قرصهای لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم میگیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی.
طرف های ظهر است.
گوشی را نگاه میکنم؛ دو پیام جدید آمده.
–سلام
–تا چند ساعت دیگه میام اونجا.
هر کدام یکی دو ماه می آمدند و درد و دل میکردند، بعد که عاشقم می شدند، سریع خودشان را از بغلم جمع میکردند و میرفتند. اما این یکی ول نمیکرد. همهش میگفت: «تو خیلی میفهمی و آدمو خوب درک میکنی.» برای همین وقتهای تنهاییش را با من پر میکرد. کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که من هم به او حسی دارم.
در را باز میکنم، شتابان بالا میآید. خواستم آرامش کنم ولی انگار عجله داشت. گفت که تصمیمش را گرفته و نمیتواند به شوهرش خیانت کند و رفت.
اول از همه قرص هایم را دور میریزم، کتم را میپوشم و به سمت اولین فروشگاه راه میافتم. امشب باید جشن بگیرم.
Tags ادبیات ایران ادبیات معاصر داستان پست مدرن داستان کوتاه مهدی قاسمی