این مقاله درصدد بررسی جایگاه فرهنگ در رویکرد پساساختارگرا بوده است و در بین اندیشمندان مختلف این حوزه فکری به اندیشههای میشل فوکو و ژاک دریدا پرداخته شده است. از آنجا که هر مکتبی دارای بینشی مبتنی بر اصول و قواعد فکری خود میباشد لذا جایگاه فرهنگ در هر مکتبی وابسته به اصول و مبانی فکری آن مکتب میباشد. در این نوشتار بر اساس بخشی از مهمترین نظرات پساساختارگرایان به بررسی مفهوم فرهنگ و جایگاه آن اشاره شده است. در لابهلای مباحث به مکتب ساختارگرایی به عنوان مکتبی که پیش از پساساختارگرایی وجود داشته است اشاره شد تا مرزهای این دو حوزه تعیین گردد و تأثیرات ساختارگرایی بر بینش پساساختارگرا آشکار گردد. مفهوم فرهنگ در بینش ساختارگرا تحت تأثیر ویژگی ثابت و پایدار زبان میباشد لذا فرهنگ از خصلت ثابتی برخوردار است در حالیکه در رویکرد پساساختارگرا فرهنگ امری متکثر، چندلایه و ناپایدار است.
کلید واژه ها: فرهنگ(۱)، ساختارگرایی(۲)، پساساختارگرایی(۳)، میشل فوکو(۴)، ژاک دریدا(۵)
مقدمه:
مفهوم فرهنگ از مفاهیم بسیار متنوعی است که هر شاخهای از تفکر و یا هر مکتب و نحله فکری، آن را به شیوه خاصی تعریف میکند و در اصول و مبانی نظری خویش به کار میگیرد؛ بنابراین فرهنگ دارای وسعت معانی و کاربردهای متنوعی است و در هر شاخه فکری دارای جایگاهی است که از اصول و قواعد آن تبعیت میکند. پس مفهوم فرهنگ در رویکرد پساساختارگرا نیز تابع پارهای از قواعد فکری این رویکرد میباشد که در ادامه مباحث بدان اشاره میکنیم.
ارائه تعریفی واحد از فرهنگ امکانپذیر نمیباشد و این به دلیل پیچیدگی مفهوم فرهنگ میباشد. ریموند ویلیامز در این باره میگوید: فرهنگ یکی از دو یا سه واژه بسیار پیچیدهای است که در زبان انگلیسی وجود دارند… به این دلیل که این واژه باید در چندین و چند رشته مجزای فکری و در نظام های فکری متعدد و متمایز برای تبیین مفاهیمی مهم مورد استفاده قرار گیرد(اسمیت،۱۳:۱۳۸۷).
آلفرد کروبر و کلاید کلاکن در دهه ۱۹۵۰ تعاریف گوناگونی از فرهنگ ارائه دادهاند.
با این حال از واژه فرهنگ برداشتهای متفاوتی در هر دورهای میشده است. از آنجا که ریشه کلمه فرهنگ در زبان انگلیسی “cult” میباشد لذا در کاربردهای نخستین این واژه در زبان انگلیسی، فرهنگ معادل مفاهیمی نظیر پرورش، کشت و زرع و همچنین عبادت نیز قرار میگیرد. از قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم فرهنگ برای تبیین تکامل ذهنی افراد و نقش آموزش در چگونگی رفتارهای افراد به کار گرفته شد و بر این اساس فرهنگ ملاک و معیار ارزیابی رفتار افراد قرار میگرفت. در اواخر قرن نوزدهم تعاریف جدیدی از واژه فرهنگ مطرح گردید که بر سنت و زندگی روزمره به مثابه ابعاد فرهنگ تأکید مینمود (نقل از اسمیت،۱۴:۱۳۸۷) .
ویلیامز با توجه به تعابیر متفاوت از فرهنگ به تناسب موقعیتها و تحولات گوناگون تاریخی سه نوع کاربرد برای مفهوم فرهنگ قائل است:
۱- اشاره به رشد فکری، روحی و زیباییشناختی فرد، گروه یا جامعه
۲- دربرگرفتن تعدادی از فعالیتهای ذهنی و هنری و محصولات آنها (فیلم، هنر، تئاتر). فرهنگ در این کاربرد کمابیش معادل با «هنرها» است و از همین جاست که می توانیم کسی را «وزیر فرهنگ» بنامیم.
۳- برای مشخص کردن کل راه و رسم زندگی، اعمال، فعالیتها، باورها و آداب و رسوم تعدادی از مردم یک گروه یا یک جامعه(اسمیت،۱۴:۱۳۸۷) .
در هرحال واژه فرهنگ بسیار پیچیدهتر از مواردی است که بدانها اشاره شده است؛ مثلن در بینش ساختارگرا فرهنگ همانند زبان است یعنی جایگاه فرهنگ تابع نگرش این مکتب به ساختارهای پایدار و ثابت زبانی میباشد بنابراین برای ادراک و شناخت فرهنگ باید به جایگاه زبان در این رویکرد توجه داشت.
ساختارگرایی یک روش تحلیل است که مبتنی بر نظریه زبانشناختی و اندیشه انسانشناختی است و به روابط میان عناصر موجود در یک نظام توجه دارد و نه خود این عناصر(آسابرگر،۱۱۵:۱۳۸۵) .
در بینش ساختارگرا فرهنگ با زبان مرتبط است. در اینجا زبان به مثابه نظامی از کلمات و آواها در نظر گرفته میشود. از آنجا که میان کلمات و آواها رابطه وجود دارد زبان نقش دلالتگری را عهدهدار می شود. دلالت یعنی ایجاد معنا، که معنای ایجاد شده حاصل زبان است. در اینجا معنا از طریق نظامی از تقابلهای دوتایی (۶) ایجاد میگردد. به عنوان نمونه سیاه در ارتباط با سفید معنا پیدا میکند و بالعکس.
ساختارگرایی ساختارهای فرهنگی و اجتماعی را به عنوان محصولاتی از قدرت در نظر نمیگرفت بلکه آنها را نتیجه ارتباطات اجتماعی، نیازهای انسانی و ناخودآگاه جمعی میدانست که این نکات در اندیشههای لوی اشترواس قابل مشاهده است.
در اینجا فرهنگ نمودی از ساختارهای عمیق زبانی است که خارج از نیات کنشگرانی وجود دارد که زبان را به کار میبرند. بنابراین فرهنگ در ساختارگرایی بر اساس تحلیل همزمانی و رویکرد ذاتگرایانه مقولهای منسجم و یکپارچه میباشد.
پساساختارگرایی نیز مانند هر شاخهای از تفکر در حوزه علوم انسانی و اجتماعی مجموعهای از رویکردهاست که از نحلهها و مکاتب نظری پیش از خود در ارائه نظریاتش تأثیر پذیرفته است. بسیاری از اصول فکری خود را وامدار ساختارگرایی و زبانشناسی ساختاری میباشد. اندیشههای مارکسیستی نیز بر افکار پساساختارگرایانی چون فوکو بی تأثیر نبوده است. مفهوم فرهنگ در رویکرد پساساختارگرا مفهومی واحد و یکپارچه نبوده بلکه متکثر، نامنسجم و ناپیوسته میباشد. از اینرو فرهنگ در اینجا به شیوه در زمانی و تاریخی تحلیل میگردد. برخلاف بینش ساختارگرا که ساختارهای فرهنگی و اجتماعی را محصول ارتباطات اجتماعی و نیازهای انسانی و ناخوداگاه جمعی میداند، رویکرد پساساختارگرا این ساختارها را مرتبط با مقوله قدرت میداند که در بحثهای فوکو به مقوله قدرت بیشتر میپردازیم.
پساساختارگرایی با ایده ساختارگرا دارای وجوه اشتراک میباشد اما در عین حال در پارهای از اصول خود، ساختارگرایی را مورد نقد قرار میدهد. همانگونه که به اختصار گذشت فرهنگ در بینش ساختارگرا مفهومی یکپارچه بوده لذا به شیوه همزمانی مورد تحلیل قرار میگیرد، در حالیکه در حوزه پساساختارگرا از آنجا که نامنسجم و چندلایه است، به شیوه در زمانی تحلیل میگردد.
از سوی دیگر پساساختارگرایی رویکردی ضد ذاتگرایانه(۷) و غیر ذاتی است؛ بدین معنا که این نگرش هویت و حقیقت را محصول فرهنگ در زمانها و مکانهای خاص میداند و نه امور جهانشمول طبیعت (بارکر،۳۹:۱۳۸۷)
پساساختارگرایان این نظر را قبول ندارند که معنای یک متن یا رفتار فرهنگی را نهایتن ساختارهای بنیانی آن متن یا رفتار معین میکنند. به اعتقاد ایشان معنا همواره در یک فرایند است یا به عبارتی معنا وقفهای موقت در جریان دائمی احتمالات است. بر خلاف سوسور که شالوده زبان را رابطه بین دال و مدلول و نشانه میپنداشت، در نظریههای پساساختارگرایی وضعیت پیچیدهتر از این است. طبق این نظریهها دال موجد مدلول نیست بلکه هر دال صرفن دالهای دیگری را به وجود میآورد. در نتیجه معنا امری بسیار بی ثبات است که به عبارتی همواره هم حاضر و هم غایب است(استوری،۱۵۴:۱۳۸۹) .
پساساختارگرایی با استفاده از مقوله «مؤلف» به نقش فرهنگ در ایجاد مفاهیم و معانی اشاره میکند؛ بدین معنا که متون توسط خوانندگان به فراخور بستر های اجتماعی و فرهنگی خاص خود ادراک میشوند.
به عبارت دیگر منشأ آفرینش متنها را نباید مؤلف یا مؤلفان آنها دانست. متنها از بازی آزاد بین دالها پدید میآیند و خوانندگان متفاوت همواره میتوانند آزادانه مصادیق آنها را تعیین و بازتعیین کنند(رضایی،۴۰۳:۱۳۸۶) .
از نگاه پساساختارگرایان خارج از زبان هیچ حقیقت، سوژه یا هویتی وجود ندارد. همینطور به این دلیل که در خود زبان نیز مراجع پایداری وجود ندارد زبان نیز نمیتواند هیچ حقیقت یا هویت مستحکمی را بازنمایی کند. لذا زنانگی یا هویت سیاه امور جهانشمول ثابتی نیستند بلکه آنها توصیفاتی در زبان هستند که از طریق قرارداد اجتماعی به مثابه حقیقت پنداشته می شوند(بارکر،۳۹:۱۳۸۷) .
این بدان معناست که پساساختارگرایان برای زبان در شکلگیری هویت نقش مهمی قائلند اما معتقدند زبان تحت تأثیر فرهنگ عمل میکند و یک برساخته اجتماعی و فرهنگی میباشد. از اینرو در هر زمان و مکانی دارای شکل خاصی میباشد. این شیوه نگریستن به زبان متأثر از رویکرد ضد ذاتگرایانه پساساختارگرایی است که برای زبان خصلت ثابت و تغییرناپذیری قائل نیستند.
پساساختارگرایی درباره مفهوم معنا این رویکرد را اتخاذ میکند که معنا هرگز از طریق رابطه با چیزی خارج از زبان به وجود نمیآید یعنی معانی تنها وجود دارند و هیچ چیز خارجی آن را ایجاد نمیکند. این رویکرد برخلاف رویکرد ساختارگرا به زبان است که معتقد است معنای یک واژه به رابطهاش با واژگان دیگر وابسته است. بنابراین پساساختارگرایان معتقدند که عمق پنهانی در جهان وجود ندارد و سطح ظاهر در شکل ابتدایی آن بی نظم و بی معناست(کرایب،۲۳۵:۱۳۷۸) .
میشل فوکو
بنیان اندیشههای فوکو بر مفهوم «گفتمان» (۸) استوار است. این مفهوم بسیار وابسته به رابطه میان قدرت و دانش میباشد.
از نظر فوکو گفتمان هم با زبان و هم با عملکرد مرتبط است. این مفهوم به تولید قاعدهمند دانش از طریق زبان اشاره میکند… گفتمان ابژههای دانش را به شکلی معقول برمیسازد و تعریف و تولید میکند و در همان حال سایر شیوههای اندیشیدن را غیر معقول جلوه میدهد… به نظر فوکو نه تنها گفتمان آنچه را مشخص میکند که تحت شرایط اجتماعی و فرهنگی معینی میتواند گفته شود بلکه حتی مشخص میکند چه کسی چه زمانی و کجا می تواند سخن بگوید(بارکر،۳۸:۱۳۸۷-۳۷) .
به لحاظ نظری فوکو از طریق تحلیل تاریخی «گفتمان»های مختلفی نظیر جنون، پزشکی، زندانها و سکسوالیته به تبیین مسائل مربوط به قدرت میپردازد و به لحاظ روششناختی به طرزی خلاقانه از دو ابزار تحلیلی دیرینهشناسی و تبارشناسی استفاده میکند. هرچند برخی از محققان فوکو را یک «نوساختارگرا» نامیدهاند اما او را اساسن «پساساختارگرا» میدانند(جلائی پور و محمدی،۱۸۹:۱۳۸۸) .
به نظر فوکو علوم و دانشهای نوین درصدد ساخت و تکمیل قدرت اجتماعی عمل میکنند و از طریق تکنولوژی و روشهای فنی و کارآمد علمی درصدد تحدید آزادیهای فردی و اعمال نظارت هر چه بیشتر روی آدمهایی میباشند که در گذشته تا حدی میتوانستند خارج از نظارتهای تکنولوژیک به دنبال آرزوها و هوسهای فردیشان بروند. به عقیده فوکو پزشکان، روانشناسان و روانپزشکان و بیشتر دست اندرکاران علوم انسانی، عاملان و کارگزاران عقلانیتیاند که انسانها را با روشهای علمی و تکنولوژیک تحت نظارت همه جانبه خود قرار داده است. این همان قفس آهنینی است که ماکس وبر مطرح کرده بود و فوکو آن را به صورت تازهای پیگیری میکند. تفاوت فوکو با وبر این است که او این اعمال نظارت را ناآگاهانه میداند و معتقد نیست که نخبگان علمی در جامعه کنونی به گونهای سنجیده و از پیش تعیین شده ساختارهای قدرت نوین اجتماعی را میسازند و به کار میبرند(ریتزر،۵۹۲:۱۳۸۸) .
فوکو درباره رابطه قدرت و دانش در زمینه میل جنسی با اشاره به محدود شدن این میل به خانهها در سده هفدهم (در این دوره گفتمان حاکم میل جنسی را به خانهها وارد کرد تا این میل تنها کارکرد تولید مثل را بر عهده داشته باشد) و در مقابل در سده هجدهم بر اساس تحریک به سخن گفتن درباره این میل و یا به تعبیری «به گفتمان درآوردن سکس» میگوید:
گفتمان در مورد سکس نه برای نوعی کنجکاوی یا حساسیت عمومی، نه برای نوعی ذهنیت جدید، بلکه برای عملکرد سازوکارهای قدرت اهمیت یافت (فوکو،۳۰:۱۳۸۸) .
در حقیقت فوکو به این امر اشاره میکند که گفتمان حاکم در هر دورهای تعیین میکند که میل جنسی در خفا باقی بماند یا آشکارا در جریان باشد.
در «مراقبت و تنبیه» فوکو گفتمانهایی را بررسی کرده است که تأسیس زندان و دیگر نهادهای شبیه زندان در فرانسه اواخر قرن هجدهم را ممکن ساختند و همچنین به رویهها و مراقبتهای خاصی شکل بخشیدند که تعیین میکردند زندانیان حبسشان را چگونه تجربه کنند. فوکو بهجای تمرکز بر بازتولید ایدئولوژیها این موضوع را بررسی کرد که چگونه گفتمانهای توانبخش، عملکرد قدرت را جهت میدهند: چگونه این نهادها، کردارها و کارهای روزمرهای را پایهگذاری میکنند که به رفتار نظم میبخشند و فضا را تعریف میکنند و به تجربه زمان برای آنان که تحت نظارتشان بودند شکل میدهند(محمدی،۱۲۴:۱۳۸۸-۱۲۳) .
برای بررسی جایگاه فرهنگ در نظریات میشل فوکو باید به مقولات کلیدی مباحث وی یعنی مفاهیمی نظیر گفتمان، دانش و قدرت توجه نمود. فوکو ساختارهای فرهنگی و اجتماعی را به مثابه محصولاتی از قدرت تلقی میکرد. بنابراین فرهنگ از طریق گفتمان شناخته میشود و گفتمان برخاسته از روابط میان قدرت و دانش است.
فوکو بر این نظر است که دانش نوعی قدرت بر دیگران یا قدرت تعریف کردن دیگران است. دانش دیگر عنصری رهاییبخش نیست بلکه برده کننده است(کرایب،۲۳۷:۱۳۷۸) .
بنا به اعتقاد فوکو گفتمانها با قدرت در ارتباطند و هرگز جدا از روابط قدرت و دانش نیستند.
ژاک دریدا
دریدا در تحلیلهایش بر زبان و ساختشکنی و واسازی میان واژهها و معانی تمرکز میکند و در حقیقت به دنبال واسازی تقابلهای دوتایی پایداری است که ساختارگرایان بر آن تاکید میکنند. او تقابلهای دوتایی را ساختشکنی میکند؛ تقابلهای دوتایی نظیر گفتار/نوشتار، طبیعت/فرهنگ، سفید/سیاه و … در حقیقت دریدا در ساختشکنی و با بحث تعویق در پی این است که در میان این تقابلهای دوتایی چه چیزی به تعویق افتاده است و مثلن میان سیاه و سفید چه چیزی وجود دارد که به تعویق افتاده است.
دریدا این ایده سوسوری را میپذیرد که معنا از خلال روابط متمایز میان دالها ایجاد میشود، نه با ارجاع به ابژهای مستقل در جهان. معنا روی زنجیرهای از دالها میلغزد که مدلول ثابت را بر نمیتابند(بارکر،۳۶:۱۳۸۷) .
ژاک دریدا به منظور توصیف ماهیت چند تکه نشانه، واژه جدیدی ابداع کرده است: “difference” که هم به معنای تعویق است و هم به معنای فرق داشتن. سوسور معنادار بودن هر نشانه را ناشی از فرق داشتن آن با نشانههای دیگر میداند. دریدا این مفهوم سوسوری [تفریق] را این گونه تکمیل میکند که معنا همچنین همواره هم حاضر است و هم غایب. برای مثال اگر بخواهیم معنای یک واژه را در فرهنگ لغت بیابیم خواهیم دید که معنا بی وقفه به تعویق میافتد؛ زیرا یک دال به مدلولی میانجامد که خود دالی دیگر است. ردیابی معنای واژهها به این شکل در فرهنگ لغت، مبین تعویق بینامتنی و پایانناپذیر معناست یا به قول دریدا مبین ارجاع نامحدود دالی به دال دیگر و همین امر مانع از وقفه در معنای دلالت شده است. نتیجتن آن معنا خود واجد دلالتی دیگر است(استوری،۱۵۴:۱۳۸۹) .
مفهومی که دریدا «ساخت شکنی» (۹) مینامد درواقع رویکردی است که وی برای تحلیل نظامها بهکار میگیرد؛ به صورتی که تلاش میکند اولن مرکز و تقابلها را در هر نظامی بیابد و ثانین مرزهای میان این تقابلها را در هم شکند و نشان دهد که این خطکشیها میتوانند در زمینههای متفاوت تغییر کنند. برای این کار دریدا مفهوم «متنبودگی» (۱۰) را مطرح میکند؛ به این معنا که انسان جهان را صرفن از خلال زبان درک و تحلیل میکند و به عبارت دیگر از جهان «متن»هایی بی پایان و تودرتو میسازد. از اینرو چیزی «خارج از متن» وجود ندارد و همه چیز درون زبان و درون متن است. متنهایی که به باور دریدا با یکدیگر رابطه برقرار میکنند. این رابطه را دریدا رابطه بینامتنی مینامد؛ بدین معنی که زمانی که متنی به وجود میآید هویت مییابد. این هویت لزومن هویتی که خالق متن دارد یا تمایل داشته در آن متن قرار بدهد نیست، حتی هویتی ثابت نیز نیست بلکه هویتی بالقوه و متغیر است که با هر قرائتی میتواند به گونهای جدید در آید هویتی که با قرائت گر و با متون دیگر رابطه برقرار میکند(فکوهی،۳۱۵:۱۳۸۶) .
در حقیقت دریدا با طرح مفهوم ساختشکنی و یا واسازی به اهمیت زمینه و بستر خاص فرهنگی در تولید معنا اشاره میکند و تأکید میکند که معانی در همه بسترها به یک شیوه ادراک نمیشوند؛ زیرا دارای خصلت ثابتی نیستند و این متن و زمینه است که به معانی هویت میبخشد و آنها را قابل درک میسازد.
دریدا به شدت به مقابله با تفکر رایجی میپردازد که گفتار را برتر از نوشتار دانسته و مدلول را به نفع دال کنار میگذارد؛ او این نکته را از مهمترین انتقادات وارد بر سوسور نیز میداند. دریدا فرضی را که مبتنی بر حضور همزمان صورت و معنا در گفتار است نمیپذیرد و نسبت به این پیشفرض که گفتار را بنیادیترین شکل بیانی زبان میداند تردید روا میدارد(رضایی،۳۸۹:۱۳۸۶-۳۸۸) .
دریدا در نظریاتش همواره تاکید میکند که معنا هرگز نمیتواند شکلی ثابت به خود بگیرد و این امر به دلیل ناپایدار بودن زبان است. بنابراین معنا خارج از متن وجود ندارد و پیوسته تابع زمینهها و بسترهای اجتماعی و فرهنگی خاصی میباشد. مفهوم فرهنگ در اندیشههای دریدا از نگرش وی به مقولاتی چون زبان و معنا تاثیر میپذیرد. بنابراین فرهنگ نیز در نگاه دریدا دارای ویژگی ثابتی نبوده و بر اساس زمینه خاص خویش ادراک می گردد.
نتیجه گیری
فرهنگ در هر حوزه فکری دارای جایگاهی است که از اصول و قواعد فکری آن بر میخیزد. همانگونه که در سطور فوق اشاره شد نوع نگرش ساختارگرایان به فرهنگ متکی بر نگرشی بوده است که به زبان داشتهاند؛ از آنجا که ساختارگرایان زبان را مقولهای پایدار در نظر میگیرند بنابراین فرهنگ نزد آنها از خصلتی یکپارچه و منسجم برخوردار میباشد در حالیکه در بینش پساساختارگرا از آنجا که زبان مقولهای ناپایدار است لذا فرهنگ نیز دارای ویژگی ناپیوستگی و گسیختگی و بی ثباتی میباشد. در اندیشههای فوکو مفهوم فرهنگ در ارتباط با مفاهیمی دیگر نظیر گفتمان و رابطه قدرت و دانش پیگیری میگردد؛ جایگاه فرهنگ در نظریات دریدا بر اساس ناپایدار بودن معانی بدین صورت ادراک میگردد که متون و زمینهها در ایجاد معانی تأثیر میگذارند و فرهنگ یک برساخته اجتماعی است که دارای شکل ثابتی نمیباشد و تابع زمینههای خاص میباشد.
پانوشتها:
۱- Culture
۲- Structuralism
۳- Post Structuralism
۴- Michel Foucoult
۵- Jacques Derrida
۶- Binary Apposition
۷- Anti Essentialism
۸- Discourse
۹- Deconstruction
۱۰- Texuality
منابع:
۱- آسابرگر، آرتور/ نقد فرهنگی، ترجمه حمیرا مشیرزاده- تهران، مرکز بازشناسی اسلام و ایران(انتشارات باز)۱۳۸۵
۲- استریناتی، دومینیک/مقدمهای بر نظریههای فرهنگ عامه، ترجمه ثریا پاک نظر- تهران، گام نو، ۱۳۸۴
۳- اسمیت، فیلیپ/ درآمدی بر نظریه فرهنگی، ترجمه حسن پویان- تهران، دفتر پژوهشهای فرهنگی،۱۳۸۷
۴- استوری، جان/ مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ عامه، ترجمه حسین پاینده-تهران، آگه، ۱۳۸۹
۵-بارکر، کریس/ مطالعات فرهنگی، ترجمه مهدی فرجی/نفیسه حمیدی- تهران، پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی،۱۳۸۷
۶- جلائی پور، حمیدرضا و محمدی، جمال/ نظریههای متأخر جامعه شناسی-تهران، نشر نی، ۱۳۸۷
۷- رضایی، محمد/مطالعات فرهنگی:دیدگاهها و مناقشات- تهران، انتشارات جهاد دانشگاهی، واحد تهران، ۱۳۸۶
۸- ریتزر، جورج/ نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر- ترجمه محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی۱۳۸۸
۹-کرایب، یان/نظریه اجتماعی مدرن از پارسونز تا هابرماس ترجمه عباس مخبر، تهران: نشر آگه، ۱۳۷۸
۱۰- محمدی، جمال/درباره مطالعات فرهنگی-تهران، نشر چشمه ۱۳۸۸
۱۱- فکوهی، ناصر/ تاریخ اندیشه و نظریههای انسان شناسی- تهران، نشر نی ۱۳۸۶
۱۲- فوکو، میشل/اراده به دانستن-ترجمه نیکو سرخوش/ افشین جهاندیده، تهران، نشر نی ۱۳۸۸
منبع این مطلب: سایت آنتروپولوژی