«این یک شعر نیست»
گفتم شب آمده است
باورش نرفت
نرفت که دو سیب بچیند و
دامن گلهایش بتکاند
زوزهای گرگ میکشید و
ابری صورتی میشد
موسیقی خشخش تخت را دق آوردهام
زبانم لال
ماری گزیده خودش را
نور آنقدر ملایم میشود
تا پاک برود از ذهن دیوار و پاچهی پارچه
کدام آیه را فرود بغلطانم
زمزمهی کدام ورد را چیغ
مرگ مساوی نیست
بیشتر از یک نفر بودن است
این شلوار دیگر کوتاه نمیآید
پای هر حرفی نمینشیند
مگر موج شوی
دریا بیاوری
طوفان نادیده
تنفس دهان به دهان
لبهای متورم از پیچیدگی
ما خامخوار نیستیم
کامگار نشدهایم
جغرافیای صورتت گرایی ندارد
جزیرهای در برمودا
نامعلوم نقشههای من
تازگیها کهنه میدوزند خود را
به میخ قابی خالی بر دیوار
پنج ستاره ندرخشیده در این سرا
که سرسری بگذری و
سرکیسه کنی سری
خفته اگر بیدار است
انتهای چاه میکند
که چه میکَند خامی یک پرسش
مردها دیوانهی انجیرند و
به غرض زنجیر
موشکافی کافی نمیخواهد
این سین و جیمها
گربهسگی بیپی است
از نژاد اسطیری تیره
رازی پشت این پرده استتار نبوده
سنگهای غلطان دیروز
تا قلهی امروز و باز فردا و فردا و فردا
شب همیشه بیلباس است
بی صورتی از قرمز
دو ناخن بلند
مکیده در دهانی آبدار
دو کشتیگیر نابلد
حالتهای نامکرر
سیصد و شصت گونهی جاندار
خودت گفته بودی
نه مردهها گپ زدن فراموش خوردهاند
سیگار بیشخصیت است
معشوقی کهن اما
تا لب جان دادن با تو میماند
شری به پا خاسته
شهری شوم شده
شنیع و وقیح و کریه
کافی است شبیه هیچ کس باشی
مرداب بیصدای فرود سنگها و دشنامها
شفق را شافاک بخوانیم
آفتاب که دروغتر از همیشه نمیشود
مزد صبح را کف دستش خواهم گذاشت
دو پیشانی به هم چسبیده
دیوار آینهای کدر
تو فقط یک «را» را کم کردهای از این سطر
قطر کاهشیافتهی هر دلیل و مدلولی، شناور
یادم باشد به یادت بیاورم
کینهها از جنس شتر هستند
خرگوش نخواهیم بود
خرشانس نه
شاید خرمگسی دور شیرینی
جاده یکطرفه میپیچ خورد
داستان این روایت دوم شخص تنها است
این مغز سرخ پریده
این دل سرد دریده
ناقوس چند فحش را بنوازم؟
ناموس چند نفر را آب بکشم
بندآویز آویزان که
غازی شدهام مگر
بس است دیگر
خسته پاشیدهام
.
صدای اذان گوش مرا پاره میکند.
.
عارف حسینی، تهران، ۲۰ مرداد ۱۳۹۸