ایران خانم روی نوکِ پنجه ایستاده و لچکاش را لای دندان چفت و با چشمهای ریز کرده سر تا ته کوچه را رصد میکرد، منتظر بود مهمان بیخبرِ کفشهای جفت کردهای که صبح دیده بود هر لحظه از راه برسد. ننه هم روی زمین نشسته و سبزیها را دسته میکرد و زیر لبی سبزیفروش را فحش میداد.
دستهای گِلیاش را به گوشهی چارقد مالید و نگاه پرحرصی سمت ایران انداخت و گفت:
_چی از جون اون پنجره میخوای شش روزهِ شب و روز کنارش تمرگیدی، اونجا پول میدن بگو منم بیام. حیف حیف از تو ایران.
تکانی به پستانهای آویزانش داد و آه بلندی کشید، همانطور که ریشه و ساقههای گِلی را یکجا میبرید و توی کیسهی آشغال میانداخت گفت: وقتی اَره و اُوره و شمسی کوره سنج و دهل آوردن و تو کوچه هلهله راه انداختن که شاه فراری شده و سوار گاری شده، جلو چشمام تیره و تار شد و از هوش رفتم که یهو آقا رو کنارم دیدم، قربون صورت نورانیش برم که تا هفت فرسخ رو روشن میکرد، فدای پا قدم مبارکش، نشست و دست کشید رو شیکمم و یه چادر سفید کوچیک گذاشت جلو پام. همون موقع بود که دوهزاریم افتاد قراره بچهم زهرایی بشه، به هوش که اومدم تو رو گذاشتن تو بغلم. پنج شش سالت که شد استخون ترکوندی، تو بحبوحهی جنگ بود که فرستادمت پیش ملا حسن تا قرآن یادت بده.
همیشه اینجای داستان که میرسید، انگار در صورتِ سفید ایران خون میریختند، ابرو میکشید و با تشر به ننه میگفت: بقیهشم مالی نیست برا تعریف کردن، زبون به دندون بگیر ننه.
بعد هم یک گوشه کز میکرد و غرق میشد در خاطراتی که رد خونِشان هنوز که هنوز است قرمزش میکرد. درست مثل همین الان…
«ملا حسن با هشتاد سال سن روی منبر نشسته بود و زیر پایَش ایران با چادر گل من گلی که با هربار تکان از سرش میافتاد یکسری آیه را غلط و غلوط و با صدای بلند بلغور میکرد، کلاس که تمام شد، ملا ایران را صدا زد و گفت: تو بمون بات کار دارم. ایران هم که چادر را محکم لای دندانهاش قفل و مثل ننه قسمت پایینیش را گرد کرده و زیر دستان کوچکاش جا داده بود، آرام آرام سمت ملا رفت.
_بله ملا
_این شکلات رو بگیر، یه آیه میخونم تموم شد میگی بله، شیرفهم شد.
با تنی که دیگر لباس نداشت گوشهای نشسته و درمانده چادرش را چنگ میزد… »
_وا ننه چیه هر دَفِه بلانسبت بلانسبت میرینی تو حرفم، شوهر اولت ملا حسن سیدِ خدا یه محل رو اسمش قسم میخوردن، پیغمبرم گفته دختر تا ترگل ورگلِ باس شوهر بدی بره منم گذاشتم بلوغ که شدی دادمت به ملا که بعد هزار سال اگه مُردیم اون دنیا شفاعتمون کنه. حالا بختِ سیاه، آخر جنگ، از بس حرص خورد سر صدامِ حرومزاده که غم و غصههاش زهر شدن مثل دُمل چرکی زدن بیرون که اونطور باد کرد و مٌرد، تقصیر من چیه؟ بعدم من که نمیتونم دختر نُه ساله رو به اَمون خدا ول کنم بلآخره دختر بیوه خوبیت نداره تو خونه بمونه عَرش خدا به لرزه میٱفته. قبول کردم صیغهت کنن، خوب کردم ثوابِ صیغه تومنی صنار با ازدواج فرقشه اونم با سیدای خدا…
_بس نمیکنی ننه؟
_ باز اعصابت خورد شد که پنجولاتو اینطور میکنی تو فرش، نکن دختر فرش خراب میشه.
«گوشهی اتاق زانوهایش را بغل کرده و انگشتانش را در گُل سرخی که از گوشهی فرش جوانه زده فرو میکند، به سختی تکانی به خود میدهد و لعنتی برای ملا میفرستد، هنوز بعد از یکماه که از فوت ملا میگذرد، وقت نشستن تا فیها خالدونش تیر میکشد. ملا اصغر رفیق گرمابه گلستان ملا همراه یکی شکل خودشان آمده، او را زیاد نمیشناسد. ننه چادرش را حلقه کرده دورش و مدام هندوانه زیر بغل ملا اصغر میگذارد.
_قربون پاقدمتون سیدای ِ خدا شرمندم کردین خونمون رو روشن کردین از وقتی که ملا مرده خواب به چِشَام نیومده خدا شاهده یه چِشَام اشک یه چِشام خون، من با این دختر یتیمِ بیوهم چه کنم.
بعد هم پشت چادرش قایم میشود و چنان هق هقی راه میاندازد که دل سنگ را یک تکه آب میکند. ملا اصغر چانهی بیمویش را خِرچ خِرچ میخاراند، عمامهی سفیدش را صاف میکند و با صدایی که شبیه بالا آوردن است خُرخُری میکند و میگوید: بسم الله الرحمن الرحیم ننه جان امیدوارم خدا صبری به شما و دختر عزیزتان عطا فرماید ولی همونطور که خدا و پیغمبر میفرمایند خانهای که در آن دختر جوانِ بیوه زندگی کند، خانهی شیطان است، این ملا تقی که کنار بنده نشستهاند از دوستان نزدیک ملا بودند و ملا هم همیشه هوایشان را داشت از آنجا که بعدِ مرگ ملا وظیفهی شرعی من حکم میکند که قیم دخترتان باشم به همین سبب تصمیم گرفتم بین ملا تقی و دختر عزیزتان فعلن صیغهای بخوانم تا بعدن ببینیم زمانه به چه شکل پیش رفته و چه میشود. صلواتی مرحمت نمایید تا شروع کنم»
ننه دستهی دیگری از سبزیها را جدا کرد و دوباره سبزیفروش به باد فحش گرفت و دستاناش را به زیرانداز کشید و اینبار از قسمت بالاتری ساقهها را برید.
_خدا بیامرزه ملا اصغر رو، مرد با جذبهای بود، چقدر کاردون و با سیاست، الحق که جاش وسط بهشته والا من اگه همسن و سال تو بودم و اون بَرو رو رو داشتم خودم پا پیش میذاشتم که بیاد صیغم کنه حالا تو ناراحتی؟ دختر تو چی میفهمی؟ این سیدا نشونههای خدا رو زمینن، برو خدا رو شکر کن که زناشوییت با فرستادههای خدا بوده.
ایران خانم نفس عمیقی کشید و نگاهی پر التماس به ننه انداخت و گفت: تورو خدا بس کن، اصلن دلم نمیخواد این چیزارو بشنوم.
«وسط خانهی اعیانی ملا اصغر ایستاده بودند، ایران سینههای کوچک تازه جوانه زدهاش را زیر چادر قایم کرد و وسط سالن نشست، نفس حبس شدهاش را قورت داد و با التماس به ملا تقی گفت: تورو خدا بس کن اصلن دلم نمیخواد این چیزارو بشنوم.
_از کی تا حالا زبون درآوردی بچه، کی نظر تورو خواست که اینطور بلبل زبونی میکنی دلتم بخواد با ملا اصغر بخوابی.
اشکهای درشتاش روی گونه غلط میزد و چِک چِک روی پاهای سفیدَش لیز میخورد. بغضاش را قورت نداده گفت: ولی آخه من صیغهی شمام چطور ممکنه؟
_مگه صیغهی دائم بوده، خب باطلش میکنیم کاری نداره، نترس من هیچوقت ولت نمیکنم مگه از این تن و بدن میشه دل کند، پاشو صورتت رو بشور این شیرینیَم بخور آیه رو که خوندم میگی بله بعدم میری پیش ملا اصغر، شیر فهم شد»
ننه سبزیها را توی تشت ریخت و دستش را به دیوار تکیه و بد و بیراه دیگری به سبزی فروش داد و تشت را زیر لولهی آب گرفت، آب درون تشت به سیاهی میزد، دستانش را پنجه کرد و شَلپ شُلوپ سبزیها را درون تشت چنگ زد.
_این سبزیهارو باس بیس آب بشوری تا تمیز بشن خدا خیرت نده حرومخور.
دستی به عرق روی پیشانی کشید و دوباره رویَش را سمت ایران برگرداند.
_ایران، ننه، نمیدونم چرا امروز شووررات دارن مث یه فیلم از جلو چِشام میگذرن، اللهم صل علی محمد و آل محمد. ننه خندهی بلندش را با چادر پوشاند و نگاه طعنه آمیزی به ایران کرد و ادامه داد: به کیشی اومدن به فیشی رفتن، باز خدا خیر بده ملا تقی رو، ولی خودمونیم ها این ملا احمد، سید خندون عجب نور میبارید ازش، مرد به اون خوشکلی نوبر والا حالا هی تو ناشکری کن.
ایران دوباره کنار پنجره ایستاده بود، با خودش زمزمه میکرد: هِه سیدِ خندون…
« ملا تقی، ایران را روی پایش نشانده و موهای تا روی باسن پایین آمدهاش را نوازش میکرد.
_ ببین تو الان نوزده سالته دیگه بچه نیستی بخوای لج کنی، صلاح تو رو هیچکس بهتر از من نمیدونه، برو خودتو آماده کن واسه ملا احمد، خودش کمتر از تو نیست حالا میبینیش متوجه میشی.
ملا احمد در همان نگاه اول، با آن خندهی کشدار و صورتی که دلبری میکرد چنان دلش را برد که برای اولین بار حس کرد این آدم را میتواند دوست داشته باشد، ولی وقتی لباسها را تِکه تِکه درآورد لبخندَش هم تِکه تِکه محو شد و خندهی کشدار هم، قهقههای شیطانی، صورتاش که همه دندان شده بود جوری زخمیاش کرد که حتی مرهمهای ننه، هنوز که هنوز است اثر نکرده»…
سبزیها را درون آبکش ریخت و چاقوی ساطوری را درآورد، تختهی گوشت بُری را که روی زمین گذاشت، چشمش دوباره به ایران افتاد.
_من اگه بدونم از جونِ این پنجره چی میخوای دِ بیا دو دقیقه به من کمک بِده، کَمرم برید به مولا علی، خدا لعنتت کنه.
اینبار سبزیهای شسته را دسته کرد و با ساطور چنان ضربهای زد که سبزیِ سبزیها تختهی سفید را سبز کرد، بعد هم نگاه پُرنفرتی به ایران که هنوز به پنجره زل زده بود انداخت و گفت: منم زیاد با سِدْ مسعود موافق نبودم.
خندهی نخودیش را لای ضربهی ساطور مخفی کرد و ادامه داد: عقل درست حسابی نداش بنده خدا، تو کار ملا تقی موندم با این فهم و درایت آخه این چه لقمهای بود واسهت گرفت، هرچی قبلی دل میبرد این یکی زهره با اون قیافهی عنتریش. ولی از حق نگذریم که فاصلهش تا ناحق چهار انگشته، بنده خدا دل پاکی داشت، مَردیَم که زنش رو نزنه، مَرد نیس، سیبزمینیِ به درد لای جرز میخوره، اصلن خود پیغمبر گفته زن نافرمان رو باید زد تا آدم شه، تو هم که همهش آیهی یأس بودی.
ایران نگاه بیعمقش را سمت ننه برگرداند و با ناله گفت: خستهم، خیلی خستهم دیگه نمیکشم بخوای ادامه بدی.
«_خستهم، خیلی خستهم دیگه نمیکشم بخوای ادامه بدی. ملا تقی که از عصبانیت سرخ شده بود چنان کشیدهی آبداری خواباند زیر گوشش که جای شرف شمس انگشترش روی لپِ ایران گود انداخت.
_مگه دست توئه سلیطه، چهار سالش گذشت بقیهشم میگذره دیگه، زیاد به خودت مینازی سی و یه سالته زنیکه برو خدارو شکر کن، هوا برت نداره، تو خیابون بهتر سِدْ مسعود پیدا نمیکنی، آش خالهس همین که گفتم، خلاص»
دستههای سبزی زیر دست ننه با سرعت ریز ریز میشدند، ایران دوباره روی نوک پنجه ایستاده بود و با حسرت به خیابان خالیای نگاه میکرد که دیروز آرزوهایش را درآن فریاد میزدند، امروز اما خبری نبود انگار خیابان آنهمه جمعیت را یکجا بلعیده بود. ننه کش و قوسی به کمر داد و چارقد سفیدش را جلو کشید و آه کشان گفت: دختر که نگاش به دَره روزیش تو کونِ خره، پاشو جمع کن این بساطتت رو یهو ملا حسین میآد میبینه پشت پنجره ایستادی خون به پا میکنه.
_نترس ننه، خیالت راحت اون الان سرش با کون عروس فرنگیاش گرمه.
_خبه خبه، چهل سالت شده هنوز انتظار داری سیدِ خدا هر ثانیهش رو با تو بگذرونه والا قباحت داره بلا قباحت داره. اینم اگه تدبیر ملا تقی نبود، گیرت نمیاومد باز خدا خیرش بده که داره واست آقایی میکنه. حالا هم بسه هرچی کنار اون پنجره واستادی، پاشو اون دستگاه سبزی خورد کن رو بده اینا با ساطور ریز نمیشن.
نگاهش را از پنجره برگرداند، مهمانِ ناخواندهی خیابانهای شهر، امروز خیال آمدن نداشت و او حالا فقط میتوانست فریادشان را با خود زمزمه کند….
افسوس ایرانه خانم زیبا
صد افسوس به نگاهت که خالی ماند و انتظاری که به سر نرسید و در خالی پنجره جاماند
دیگر حتی امیدی به آمدن مهمانهای ناخواندهی شهر نیست و حتی دیگر کفشها هم برای تو جفت نمیشوند.
از مجموعه داستان سیگانوئو