خانه / مقاله / مقاله «آیا فلسفه‌ی غرب ذاتاً نژادپرست است؟» از «برایان فان نوردن»

مقاله «آیا فلسفه‌ی غرب ذاتاً نژادپرست است؟» از «برایان فان نوردن»

وقتی از دیوگنس، فیلسوف دوران باستان، پرسیدند «اهل کجایی؟»، در پاسخ گفت «اهل جهانم». با گذشت زمان و ظهور کانت و شاگردانش، آن جهان دو پاره شد: در یک سو غرب قرار گرفت و در سوی دیگر «هر آنچه غرب نبود». قدرتِ فلسفۀ کانت غربی‌ها را به این سمت کشاند که آن جهانِ دیگر، یعنی شرق، نه‌تنها از فلسفه بی‌بهره است، بلکه به‌طور مادرزادی نمی‌تواند بدان دست یابد.

برایان فان نوردن، ایان — جریان اصلی فلسفه در غربْ کوته‌بین، تنگ‌نظر، و حتی بیگانه‌هراس است. می‌دانم که دارم اتهامی جدی را مطرح می‌کنم. اما در غیر این صورت چگونه می‌توان این واقعیت را تبیین کرد که سنت‌های فلسفی غنی چین، هند، آفریقا، و مردم بومی آمریکای شمالی و جنوبی، تقریباً به‌طور کامل، در سراسر دانشکده‌های فلسفه در اروپا و جهان انگلیسی‌زبان نادیده انگاشته می‌شود؟

فلسفۀ غرب در گذشته از آزاداندیشی و جهان‌وطنیِ بیشتری برخوردار بود. نخستین ترجمۀ مهم کتاب منتخبات۱، دربرگیرندۀ گفتارهای کنفوسیوس (۵۵۱-۴۷۹ ق.م)، به یک زبان اروپایی به‌دست یسوعیان انجام گرفت، که در قالب نظام آموزشی دقیق خود با سنت ارسطویی آشنایی کامل داشتند. آن‌ها ترجمۀ خود را کنفوسیوس، فیلسوف چینی۲ (۱۶۸۷) نام نهادند.

گوتفرید ویلهلم لایب‌نیتس (۱۷۱۶-۱۶۴۶) یکی از فیلسوفان مهم غربی بود که با اشتیاق آثار یسوعیان دربارۀ فلسفۀ چین را می‌خواند. او شگفت‌زده شده بود از تطابق آشکار بین حساب دودویی (که او ابداع کرده بود و بعداً به مبنای ریاضی تمام رایانه‌ها تبدیل شد) و یی چینگ۳، یا کتاب دگرگونی‌ها، اثر کلاسیک چینی که به‌شیوۀ نمادین ساختار جهان را از طریق مجموعه‌های خطوط شکسته و راست، درحقیقت صفرها و یک‌ها، نشان می‌دهد (در قرن بیستم، کارل یونگِ روانکاو آنچنان تحت تأثیر یی چینگ قرار گرفت که پیشگفتاری فلسفی بر ترجمۀ آن نوشت). لایب‌نیتس همچنین می‌گوید هرچند غرب از مزیت دریافت وحی مسیحی برخوردار است، و از نظر علوم طبیعی بر چین برتری دارد، «بی‌گمان آن‌ها در فلسفۀ عملی برتر از ما هستند (هر چند اذعان به این امر تقریباً شرم‌آور است). یعنی، در احکام اخلاق و سیاست که برای زندگی کنونی و استفادۀ انسان فانی تطبیق یافته از ما برترند».

فیلسوف آلمانی کریستیان ولف در عنوان سخنرانی عمومی خود، گفتار در باب فلسفۀ عملی چین۴ (۱۷۲۱)، نگرش لایب‌نیتس را بازتاب می‌دهد. ولف استدلال می‌کند که کنفوسیوس نشان داده می‌توان نظامی اخلاقی بنیان نهاد بدون آنکه آن را بر وحی الهی یا دین طبیعی مبتنی ساخت. ازآنجاکه این امر بدان معنا بود که اخلاق را می‌توان به‌طور کامل از باور به خدا جدا کرد، این سخنرانی مایۀ آبروریزی بین مسیحیان محافظه‌کار شد، که درنتیجه ولف را از انجام وظایف معاف کردند و از پروس تبعیدش کردند. باوجوداین، این سخنرانی او را به قهرمان روشنگری آلمان تبدیل کرد، و او بی‌درنگ در جایی دیگر مقامی مهم به دست آورد. در سال ۱۷۳۰، او دومین سخنرانی عمومی خود را ارائه کرد، با عنوان در باب پادشاه فیلسوف و فیلسوف حاکم۵، که به ستایش چینیان می‌پردازد چراکه دربارۀ مسائل مهم حکومتی از «فیلسوفانی» نظیر کنفوسیوس و پیروِ متأخر او منگزی۶(قرن چهارم قبل از میلاد) مشورت می‌گرفتند.

فلسفۀ چین در فرانسه نیز بسیار جدی گرفته می‌شد. فرانسوا کنه (۱۷۷۴-۱۶۹۴) یکی از اصلاحگرانِ پیشرو در دربار لویی پانزدهم بود. او در کتاب خود استبداد چین۷ (۱۷۶۷) چنان بی‌حد و حصر به ستایش فلسفه و نهادهای حکومتی چین می‌پرداخت که با نام «کنفوسیوس اروپا» شناخته می‌شد. کنه یکی از بنیانگذاران مفهوم اقتصاد بازار آزاد بود، و مدل آن را در شخصیت فرزانه-پادشاه شون می‌دید، که معروف بود طبق اصل وووِی۸(عدم مداخله در فرآیندهای طبیعی) حکومت می‌کند. ارتباط بین ایدئولوژی اقتصاد بازار آزاد و اصل وووِی تا امروز ادامه دارد. رئیس‌جمهور آمریکا رونالد ریگان در «سخنرانی وضعیت کشور»۹ در ۱۹۸۸ جمله‌ای از کتاب دائودِجینگ۱۰ نقل می‌کند که اصل وووِی را توصیف می‌کند، که وی آن را به‌عنوان هشدار علیه دخالت دولت در امور اقتصادی تفسیر می‌کند (خب، پیداست که من نگفتم که تک‌تک ایده‌های فلسفی چین ایده‌هایی خوبهستند).

لایب‌نیتس، ولف و کنه مثال‌های بارز آن چیزی هستند که زمانی نگرش رایج در فلسفۀ اروپا بود. درواقع، آن‌چنان که پیتر کی. جی. پارک در کتاب آفریقا، آسیا، و تاریخ فلسفه: نژادپرستی در شکل‌گیری چارچوب فلسفه۱۱ (۲۰۱۴) متذکر می‌شود، تنها گزینه‌هایی که در قرن هجدهم از سوی اغلب اندیشمندان جدی گرفته می‌شد عبارت بودند از اینکه فلسفه در هند آغاز شده است، فلسفه در آفریقا آغاز شده است، یا اینکه هم هند و هم آفریقا فلسفه را به یونان داده‌اند.

پس چرا اوضاع دگرگون شد؟ همان‌طور که پارک به‌طرزی قانع‌کننده توضیح می‌دهد، آفریقا و آسیا به‌واسطۀ تأثیر دو عامل درهم‌تنیده از چارچوب فلسفه طرد شدند. از یک سو، مدافعان فلسفۀ ایمانوئل کانت (۱۸۰۴-۱۷۲۴) آگاهانه تاریخ فلسفه را طوری بازنویسی کردند که به نظر برسد ایدئالیسم انتقادیِ او نقطۀ اوجی بوده است که تمام فلسفه‌های پیشین، کم و بیش با موفقیت، به‌سوی آن حرکت می‌کرده‌اند.

از دیگر سو، اندیشمندان اروپایی به‌طور فزاینده دیدگاه‌های برتری نژادی سفیدپوستان را پذیرفتند و نظام‌مند ساختند که بدان معنا بود که هیچ گروه غیرقفقازی۱۲ نمی‌تواند فلسفه داشته باشد. (حتی سنت آگوستین، که در شمال آفریقا زاده شده است، غالباً در نقاشی‌های اروپایی فردی با پوست سفید مایل به زرد ترسیم می‌شود). بنابراین، طرد فلسفۀ غیراروپایی از چارچوب فلسفه یک تصمیم بود، نه چیزی که مردم همواره به آن باور داشته‌اند، و این تصمیمی بود نه مبتنی بر استدلال خردورزانه، بلکه مبتنی بود بر ملاحظات جدلیِ حامیان کانت در فلسفۀ اروپا، و همچنین دیدگاه‌هایی دربارۀ نژاد که هم از نظر علمی نامعقول هستند و هم از نظر اخلاقی وقیحانه.

کانت خودش به‌طرزی ننگین نژادپرست بود. او نژاد را یک مقولۀ علمی در نظر می‌گرفت (که چنین نیست)، آن را با توانایی تفکر انتزاعی تطبیق می‌داد، و در نظرپردازی‌های خود دربارۀ سرنوشت نژادها در سخنرانی‌هایش برای دانشجویان، نژادها را در ساختاری سلسله‌مراتبی جای می‌دهد:

۱. «نژاد سفیدپوستان در خودش شامل تمام استعدادها و انگیزه‌ها است».

۲. «هندوها … از درجۀ بالایی از آرامش برخوردار هستند، و همگی شبیه فیلسوفان هستند. باوجوداین، آن‌ها گرایش زیادی به خشم و عشق دارند. بنابراین آن‌ها را تا بالاترین درجه می‌توان آموزش داد، اما تنها در هنرها نه در علوم. آن‌ها هرگز به مفاهیم انتزاعی دست نخواهند یافت. [کانت چینیان را با بومیان شرق آمریکا در یک رده قرار می‌دهد، و ادعا می‌کند که] قومی ایستا هستند … زیرا کتب تاریخشان نشان می‌دهد که اکنون چیزی بیشتر از آن نمی‌دانند که مدت‌های مدید می‌دانسته‌اند».

۳. «نژاد سیاه‌پوستان … سرشار از شور و عاطفه، بسیار سرزنده، پرحرف و خودپسند است. آن‌ها را می‌توان آموزش داد، اما تنها آموزش خدمتکاران، یعنی، آن‌ها را می‌توان تربیت کرد».

۴. «مردم [بومی] آمریکا آموزش‌ناپذیر هستند، زیرا فاقد شور و عاطفه هستند. آن‌ها از عشق بی‌بهره‌اند، و بنابراین بارور نیستند. به‌سختی سخن می‌گویند … به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند و تن‌پرورند».

کسانی از ما که متخصص فلسفۀ چین هستند، به‌طور خاص از تحقیر کنفوسیوس از سوی کانت آگاه هستند: «فلسفه در هیچ کجای مشرق زمین یافت نمی‌شود. … معلمشان کنفوسیوس در آثار خود چیزی جز آموزه‌هایی اخلاقی آموزش نمی‌دهد که برای شاهزادگان طرح شده است … و صرفاً الگوهایی از شاهزادگان قبلی چین ارائه می‌کند. … اما مفهوم فضیلت و اخلاق هرگز وارد ذهن چینیان نشده است».

کانت بی‌گمان یکی از چهار یا پنج تن از تأثیرگذارترین فیلسوفان در سنت غرب است. او اظهار می‌دارد که چینیان، هندیان، آفریقاییان و بومیان آمریکای شمالی و جنوبی به‌طور مادرزاد از فلسفه‌ورزی ناتوان هستند. و فیلسوفان غربی معاصر این را امری بدیهی می‌انگارند که فلسفۀ چینی، هندی، آفریقایی یا بومیان آمریکا وجود ندارد. اگر این یک اتفاق باشد، اتفاقی بهت‌آور است.

شاید کسی استدلال کند که، اگر چه مقدمات نژادپرستانۀ کانت دفاع‌ناپذیرند، نتیجه‌گیری او درست است، زیرا ذات فلسفه آن است که بخشی از یک سلسلۀ فکری غربی خاص باشد. این موضعی است که دی کایل پئونه در نشریۀ محافظه‌کارِ ویکلی استاندارد از آن دفاع کرده است. پئونه، دانشجوی تحصیلات تکمیلی در فلسفه در دانشگاه اِموری در جورجیا، استدلال می‌کند ازآنجاکه «فلسفه» واژه‌ای با ریشۀ یونانی است، تنها به سنتی ارجاع دارد که از اندیشه‌های متفکران یونان باستان توسعه می‌یابد. استدلالی مشابه در سایت ایان به‌قلم نیکولاس تامپیو مطرح شد، که اظهار می‌دارد «خاستگاه فلسفه رسالۀ جمهوری افلاطون است».

این‌ها آشکارا استدلال‌هایی بد هستند (همان‌طور که جِی. گارفیلد و اَمی اُلبردینگ اظهار داشته‌اند). اولاً، اگر واژه‌شناسیِ یک اصطلاح تعیین می‌کند که کدام فرهنگ «صاحب» آن رشته است، آنگاه رشته‌ای به نام جبر در اروپا وجود ندارد، زیرا ما آن اصطلاح را از عربی اخذ کرده‌ایم. همکاران من نیز، که دربارۀ «فیلسوفان» پیشاسقراطی همچون هراکلیتوس و پارمنیدس تدریس می‌کنند و کتاب می‌نویسند، کاری خارج از حوزۀ فلسفه انجام می‌دهند.

پئونه و تامپیو بخشی از سلسله‌ای طولانی از متفکران هستند که کوشیده‌اند تا به‌سادگی فلسفۀ غیراروپایی را به‌مثابه چیزی تعریف کنند که اصلاً وجود خارجی ندارد. در کتاب فلسفه چیست۱۳ (۱۹۵۶)، مارتین هایدگر ادعا می‌کند که:

«اصطلاح بسیار رایج «فلسفۀ غربی-اروپایی»، درحقیقت، این‌همان‌گویی است. چرا؟ زیرا فلسفه، بنا بر ذات خود، یونانی است؛ … ذات فلسفه چنان است که برای شکوفایی خود نخستین بار بر جهان یونانی و تنها بر این جهان حاکم شد».

به‌طور مشابه، ژاک دریدا، در مسافرت به چین در سال ۲۰۰۱، با اظهار اینکه «چین فلسفه ندارد، تنها اندیشه دارد»، میزبانان خود را (که در دانشکده‌های فلسفۀ چین تدریس می‌کنند) شگفت‌زده ساخت. در پاسخ به شگفتی آشکار مخاطبان خود، دریدا اصرار نمود که «فلسفه به نوع خاصی از تاریخ مرتبط است، زبان‌هایی خاص، و نوع خاصی از ابداع به‌دست یونانیان باستان. … فلسفه چیزی با قالب اروپایی است».

شاید اظهارات دریدا و هایدگر در ظاهر به‌معنای ستایش از فلسفۀ غیرغربی به نظر برسد چرا که از گرفتاری‌های متافیزیک غربی اجتناب کرده است. اما درواقعیت، اظهارات آن‌ها به‌همان اندازۀ سخن از «وحشی‌های نجیب» برتری‌جویانه است، وحشی‌هایی که از تأثیرات فسادآور تمدن غرب مصون مانده‌اند، اما درست به‌همین دلیل از مشارکت در فرهنگ بالاتر محروم‌اند.

تنها فیلسوفانْ در سنتِ به‌اصطلاح قاره‌ای نیستند که فلسفه را خارج از چارچوب انگلیسی-اروپایی تحقیر می‌کنند. فیلسوف بریتانیایی جی. ای. مور (۱۹۸۵-۱۸۷۳) یکی از بنیانگذاران فلسفۀ تحلیلی بود، سنتی که بر جهان انگلیسی‌زبان حاکم شده است. هنگامی که فیلسوف هندی سورندرا نات داسگوپتا در یکی از جلسات «انجمن ارسطویی» در لندن مقاله‌ای را دربارۀ معرفت‌شناسی ودانتا۱۴ برای حاضران قرائت کرد، تنها اظهارنظر مور این بود: «من از خودم چیزی در این باره ندارم که بگویم. اما یقین دارم که هر آنچه داسگوپتا می‌گوید مطلقاً نادرست است». فیلسوفان بریتانیایی حاضر در جلسه غرق در خنده شدند از «استدلال» ویرانگری که مور علیه این نظام فلسفی هندی مطرح ساخته بود.

شاید وسوسه‌انگیز باشد که این را صرفاً به‌مثابه یک طنز بین همکاران نادیده بگیریم، اما باید به یاد داشته باشیم که فلسفۀ هند از پیش در عصر مور به حاشیه رانده شده بود. طنز او دارای اثر طردکنندگی خواهد بود، مشابه با طنزهای جنسیت‌گرایانه که امروزه در زمینه‌های حرفه‌ای ابراز می‌شود.

ماجرای اوژن سان پارک نشان می‌دهد که چگونه اخلاف فکری مور به‌همان اندازه کوته‌فکر هستند. سان پارک در دوران دانشجویی در یکی از دانشکده‌های معروف فلسفه در غرب آمریکا کوشش کرد تا رویکردی با تنوع بیشتر را نسبت‌به فلسفه ترویج کند، آن هم با حمایت از استخدام اساتیدی که در فلسفۀ چین تخصص دارند یا در یکی دیگر از فلسفه‌هایی که معمولاً کم‌تر تدریس می‌شوند. او گزارش می‌دهد که «مکرراً مشاهدۀ جهالت، و گاهی، مشاهدۀ نژادپرستی سرپوشیده، او را مبهوت می‌ساخته است». یکی از اعضای هیئت علمی اساساً به او می‌گوید: «ما در این سنت فکری کار می‌کنیم. یا آن را بپذیر یا آن را ترک کن». هنگامی که سان پارک می‌کوشد تا حداقل در پایان‌نامۀ خود به فلسفۀ غیرغربی ارجاع دهد، به او توصیه می‌شود «به دانشکدۀ مطالعات دینی انتقالی بگیرد یا دانشکده‌ای دیگر که در آن ’مطالعات قومی‘ از پذیرش بیشتری برخوردار است».

سان پارک سرانجام تحصیلات دکتری خود را رها کرد، و اکنون به کار فیلم‌سازی مشغول است. چند دانشجوی دیگر، به‌ویژه دانشجویانی که می‌توانسته‌اند تنوع بیشتری در این حرفه ایجاد کنند، از همان آغاز طرد شده‌اند، یا در نیمۀ راه ترک تحصیل کرده‌اند، چراکه فلسفه گویا چیزی نیست مگر معبدی برای دستاوردهای مردان سفیدپوست.

برخی فیلسوفان (با بی‌میلی) اذعان می‌کنند که ممکن است برای مثال در چین یا هند فلسفه وجود داشته باشد، اما سپس فرض می‌کنند که آن فلسفه به‌اندازۀ فلسفۀ اروپایی خوب نیست. اغلب اندیشمندان معاصر غربی با کمال احتیاط حول این موضوع می‌چرخند. آنتونین اسکالیا قاضی دیوان عالی آمریکا یک استثنا بود، که به‌صورت مکتوب همان چیزی را بیان کرد که بسیاری از افراد عملاً می‌اندیشند، یا هنگام صرف نوشیدنی در گوش همکاران همفکر خود زمزمه می‌کنند. او اندیشۀ کنفوسیوس را «گزین‌گویه‌های عرفانی یک طالع‌بین» می‌خواند.

از هر کسی که اظهار می‌کند که فلسفه در خارج از سنت انگلیسی-اروپایی وجود ندارد، یا اذعان دارد که فلسفه خارج از غرب وجود دارد اما تصور می‌کند که آن فلسفه اصلاً خوب نیست، من پرسش‌های زیر را می‌پرسم. چرا او تصور می‌کند که استدلال موهیست‌ها۱۵مبتنی بر حالت طبیعی برای توجیه اقتدار حکومت فلسفه نیست؟ او چگونه برهان خلف منگزی علیه این ادعا را تفسیر می‌کند که می‌گوید سرشت انسان به نیاز به غذا و میل جنسی تقلیل می‌یابد؟ چرا او نسخۀ چوانگتسی از استدلال تسلسل به سود شکاکیت را رد می‌کند؟ دیدگاه او دربارۀ برهان هان فِی‌زی چیست، مبنی بر اینکه نهادهای سیاسی باید طوری طراحی شوند که به فضیلت عاملان سیاسی وابسته نباشند؟ او دربارۀ برهان زونگمی چه می‌اندیشد، که معتقد است واقعیت باید اساساً ماهیتی ذهنی داشته باشد، زیرا این امر تبیین‌ناپذیر است که چگونه آگاهی می‌تواند از بطن ماده‌ای ظهور کند که فاقد آگاهی است؟ چرا او رساله‌های افلاطونی را فلسفی در نظر می‌گیرد، اما رسالۀ فاتسانگ را طرد می‌کند؟ رساله‌ای که فاتسانگ در آن به سود اشکالات وارد بر این ادعا استدلال می‌کند که اشخاص به‌واسطۀ روابط خود با دیگران تعریف می‌شوند، و به این اشکالات پاسخ می‌دهد. دیدگاه او دربارۀ استدلال‌های وانگ یانگ‌مینگ به سود این ادعا چیست که در آنِ واحد ناممکن است بدانیم خیر چیست و درعین‌حال آن را انجام ندهیم؟ آیا از نظر او کوشش تای چن قانع‌کننده است برای آنکه، با توجه به جهان‌شمولی انگیزه‌های طبیعی ما، بنیادی طبیعت‌گرایانه برای اخلاق فراهم آورد؟ نظر او دربارۀ نقد مو تسونگ‌سان بر کانت چیست، یا استدلال لیو شائوچی مبنی بر اینکه مارکسیسم نظامی نامنسجم است مگر آنکه با نظریه‌ای دربارۀ دگرگونی اخلاق فردی تکمیل شود؟ آیا او صورت‌بندی برهان به سود برابری زنان با مردان را که در کتاب ویمالاکرتی سوترا۱۶ بیان شده است ترجیح می‌دهد، یا صورت‌بندی این برهان از سوی اندیشمند نوکنفوسیوسی لی ژی، یا صورت‌بندی آن از سوی اندیشمند مارکسیست لی داژائو؟ البته، پاسخ هر یک از این پرسش‌ها آن است که کسانی که اظهار می‌دارند فلسفۀ چینی غیرعقلانی است، هرگز هیچ یک از این استدلال‌ها را نشنیده‌اند زیرا آن‌ها به خود زحمت نمی‌دهند که فلسفۀ چینی را بخوانند و صرفاً در جهالت خود آن را طرد می‌کنند.

حقیقت تلخ آن است که سخنانی نظیر اظهارات کانت، هایدگر، دریدا، مور، اسکالیا و اساتیدی که سان پارک با آن‌ها برخورد داشت، تجلی آن چیزی هستند که ادوارد سعید به آن لقب «شرق‌شناسی» می‌دهد، در کتابی با همین نام که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد: این دیدگاه که همه‌چیز از مصر تا ژاپن اساساً یکسان است، و قطب مخالف غرب است: «شرقیْ غیرعقلانی، فاسد (گناهکار)، کودک‌صفت و ’متفاوت‘ است؛ بنابراین اروپاییْ عقلانی، پارسا، بالغ، و ’عادی‘ است». کسانی که تحت‌تأثیر شرق‌شناسی هستند نیازی به آن ندارند که واقعاً متون چینی (یا دیگر متون غیراروپایی) را بخوانند یا استدلال‌هایشان را جدی بگیرند، زیرا متون آن‌ها از پیش تفسیر شده است: «’شرقی‌ها‘ برای تمامی اهداف عملی چیزی جز یک ذات افلاطونی نیستند، که هر شرق‌شناس (یا حاکم شرقی‌ها) می‌تواند بررسی کند، فهم نماید، و آشکار سازد». و این ذات تضمین می‌کند که سخنان اندیشمندان چینی، هندی، اهل خاورمیانه یا دیگر غیراروپاییان، در بهترین حالت، عجیب و، در بدترین حالت، احمقانه است.

شاید خوانندگان این مقاله نومید باشند که مثال‌های من (هم مثبت و هم منفی) متمرکز بر فلسفۀ چین است. این امر تنها بدان دلیل است که فلسفۀ چین حوزه‌ای در فلسفۀ غیرغربی است که من بهترین شناخت را از آن دارم. حمایت از اینکه ما به تدریس فلسفه خارج از جریان اصلی انگلیسی-اروپایی بیشتر بپردازیم، به‌معنای بیان این هدف غیرواقعی نیست که هر یک از ما باید به‌طور برابر در تدریس تمام آن حوزه‌ها مهارت داشته باشد. اما، نباید فراموش کنیم که فلسفۀ چین تنها یکی از چندین فلسفه‌هایی است که غالباً کمتر تدریس می‌شوند و عمدتاً در دانشکده‌های فلسفۀ آمریکا نادیده انگاشته می‌شوند، ازجمله فلسفه‌های بومی، هندی و آفریقایی. اگر چه من هیچ تخصصی در هیچ یک از این سنت‌ها ندارم، اما بی‌گمان آن‌قدر درباره‌شان می‌دانم که بفهمم، در مقام نوعی فلسفه، چیزهای بسیاری برای عرضه دارند.

تنها کافی است که رساله‌ای در باب تفکر فلسفی آفریقا: چارچوب مفهومی آکان۱۷ (۱۹۸۷) به قلم کوامی گی‌کیه را بخوانید، یا فلسفه و یک فرهنگ آفریقایی۱۸ (۱۹۸۰) به قلم کواسی ویردو، یا فلسفه در هند باستان۱۹ (۲۰۰۱) نوشتۀ جوناردن گانری، یا بودیسم به‌مثابۀ فلسفه۲۰(۲۰۰۷) به نگارش مارک سیدریتس، یا فلسفۀ آزتک۲۱ (۲۰۱۴) به‌قلم جیمز مافی، یا آثار کایل پوئیس وایت در دانشگاه ایالتی میشیگان دربارۀ محیط‌زیست‌گرایی بومی. همچنین بسیاری از انواع فلسفه که عمیقاً تحت‌تأثیر سنت یونانی-رومی هستند (و بنابراین اساساً به‌راحتی می‌توان در برنامۀ درسی گنجاندشان) ولی در جریان غالب دانشکده‌های فلسفه نادیده انگاشته می‌شوند، از جمله فلسفه‌های فمینیست، مسیحی، اسلامی، یهودی، آمریکای لاتین، و آفریقایی-آمریکایی. افزودن هر یک از آن‌ها به برنامۀ درسی گامی مثبت به‌سوی تنوع بیشتر خواهد بود.

من نمی‌گویم که جریان اصلی فلسفۀ انگلیسی-اروپایی بد است و تمام انواع دیگر فلسفه خوب است. کسانی هستند که به این نوع دوگانه‌انگاری فرهنگی تن در می‌دهند، اما من از آن‌ها نیستم. هدف من گسترش فلسفه است با ازبین‌بردن مرزها، نه محدودکردن آن با ساختن مرزهای جدید. انجام این کار مستلزم پایبندی بیشتر به ایدئال‌هایی است که بهترین فلسفه را در هر فرهنگی ترویج می‌کند. هنگامی که از فیلسوف دوران باستان دیوگنس پرسیده شد که اهل کدام شهر است، او پاسخ داد: «من شهروند جهان هستم». فلسفۀ معاصر در غرب این چشم‌انداز را از دست داده است. فلسفه برای رشد فکری، برای جذب دانشجویانی با تنوع روزافزون فرهنگی، و برای اینکه اهمیت فرهنگی خود را حفظ کند، باید ایدئال جهان‌وطنی نخستین خود را بازیابد.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را برایان فان نوردن نوشته است و در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۱۷ با عنوان «Western philosophy is racist» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «آیا فلسفۀ غرب ذاتاً نژادپرست است؟» و ترجمۀ علی برزگر منتشر کرده است.
•• برایان فان نوردن (Bryan W. Van Norden) استاد کالج ییل-اِن‌.یو.اس در سنگاپور، استاد فلسفه در واسرکالج در نیویورک، و صاحب‌کرسی استادی در دانشگاه ووهان در چین است. جدیدترین کتاب او بازپس‌گیری فلسفه: یک مانیفست چندفرهنگی (Taking Back Philosophy: A Multicultural Manifesto) نام دارد.
[۱] Analects
[۲] Confucius Sinarum Philosophus
[۳] I Ching: ئی چینگ، یا کتاب دگرگونی‌ها، کتاب مقدس چینیان است و کهن‌ترین متن به‌جامانده از چین باستان. این کتاب مقدس بیش از چهار هزار سال قدمت دارد [ویکی‌پدیا].
[۴] Oratio de Sinarum Philosophia Practica (Discourse on the Practical Philosophy of the Chinese)
[۵] De Rege Philosophante et Philosopho Regnante (On the Philosopher King and the Ruling Philosopher)
[۶] Mengzi
[۷] Despotisme de la China
[۸] wúwéi
[۹] State of the Union address
[۱۰] Daodejing
[۱۱] Africa, Asia, and the History of Philosophy: Racism in the Formation of the Philosophical Canon
[۱۲] non-caucasian: منظور نژاد اروپایی و سفیدپوست است [مترجم].
[۱۳] What is Philosophy
[۱۴] Vedanta: از کتب مقدس آیین هندو [مترجم].
[۱۵] Mohist: جنبشی فلسفی و اجتماعی که در چین باستان در قرون پنجم تا سوم قبل از میلاد شکوفا شد و بر منطق و تفکر عقلانی مبتنی بود [مترجم].
[۱۶] Vimalakirti Sutra
[۱۷] An Essay on African Philosophical Thought: The Akan Conceptual Scheme
[۱۸] Philosophy and an African Culture
[۱۹] Philosophy in Classical India
[۲۰] Buddhism as Philosophy
[۲۱] Aztec Philosophy

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *