خانه / داستان / داستان کوتاه “صدایی که مرا برد” نوشته‌ی معصومه عالی

داستان کوتاه “صدایی که مرا برد” نوشته‌ی معصومه عالی

_ لعنت به شما، کار و زندگیمو ازم گرفتین، کاه و یونجه‌تون زیاد شده جفتک می‌ندازین؟! ….. از پشت پنجره به عقب رفتم،صدای مرگ بر شاه ، مرگ بر شاه توی سرم پیچید، روی مبل نشستم و گوشی تلفن را برداشتم ، برای چندمین بار شماره خانه‌ی اسی را گرفتم، کسی گوشی را برداشت. _ الو الو اسی؟…. صدای خفه‌ایی از آن‌طرف گوشی گفت: آقا اسی با خانواده از کشور رفتن . _ پس تو کی هستی؟! _ کلفتشونم خانم…..
گوشی را گذاشتم و دست‌هایم را روی گوش‌هایم فشار دادم. _ لعنت به تو، لعنت به همتون… اسی هم رفت! هاله و فتانه هم رفتند، حالا من چکار کنم، تنها و بی‌کار چه کنم؟! …. خاک بر سر همتون کنن ترسوها، خب من و با خودتون می بردین…
به اتاق خواب رفتم ، عکس‌هایی که با اسی در مجالس رقصیده بودم را از روی دیوار چنگ زدم و همه را پاره کردم، خودم را روی تخت انداختم، گریه امانم نمی‌داد، یک ماهی از بسته شدن کاباره گذشته بود و من جز رقصیدن کاری بلد نبودم.
در آن بلبشو و وانفسا چه باید می‌کردم، دمر روی تختم آرام گرفتم و خیره به مجسمه‌ی روی درآور شدم که بی‌حرکت یک دستش به آسمان دراز بود و دست دیگرش را به کمر زده و گردن کج کرده بود و لباس نیمه برهنه‌اش اندام باریک و بلندش را نشان میداد، مجسمه را اسی از بازار روس‌ها برایم خریده بود، می‌گفت: شبیه تو است وقتی که می‌رقصی.
بلند شدم صورتم را توی سینک ظرفشویی شستم. در یخچال را باز کردم فقط چند تخم مرغ و کمی پنیر و کره مانده بود ،چادر گل‌ریز زمینه سفید را از چوب رختی پشت در برداشتم و دور خودم پیچیدم باید کاری می‌کردم در آپارتمان را آرام باز کردم از آخرین پولی که اسی برایم گذاشته بود فقط می‌توانستم کرایه خانه را بدهم… تا آن روز با چادر از خانه بیرون نیامده بودم ، کفش‌هایم را جفت کردم، پایم را که توی کفش گذاشتم تمام سفیدی پایم تا زانو از زیر چادر بیرون زد، به اتاق خواب برگشتم از کمد لباس‌هایم بلوز سفید یقه خرگوشی و شلوار بیتل مشکی که با آن بابا کرم می‌رقصیدم را پوشیدم و چادر را روی سرم کشیدم و از ساختمان بیرون رفتم…. مرد جوانی که با موتور از خیابان می‌گذشت من را که دید ، نیش ترمز گرفت و گفت: طلا؟!… طلا خوشگله؟!… هه هه هه… چقدر چادر بهت میاد، یه قر بیا جون ما…
صورتم را توی چادر گرفتم و دوان دوان خودم را به خیابان اصلی رساندم، چادر روی سرم نمی‌ماند و سُر می‌خورد.سوار تاکسی شدم و خودم را به میدان احمدآباد رساندم ، عصر گرفته و سردی بود ، عده‌ای مرد و زن که بیشترشان جوان بودند شعار مرگ بر شاه مرگ بر شاه می‌گفتند و به سمت میدان تقی آباد می‌رفتند، من با حیرت نگاه‌شان کردم و سر تکان دادم . خودم را به هتل هایت رساندم با اسی بارها آن‌جا رفته بودم ، خیلی از برنامه‌های بزرگان را من برایشان گرم کرده بودم، وارد هتل شدم فواره‌ی توی حوض خاموش بود و مثل سابق آب با شدت بالا نمی‌رفت ، صدای قار قار کلاغ‌ها در محوطه می‌پیچید. در سالن را باز کردم با روی خندان به سمت پیشخوان رفتم از آن شلوغی و رفت و آمدهای سابق خبری نبود، سالن هتل خالی بود و صدای کشیدن جارو از اتاق‌های بالا می‌آمد، مرد کرواتی قیافه‌اش را در هم کشید و گفت: تو اینجا چکار می‌کنی؟! با بغض گفتم: اسی رفت ، من و تنها گذاشت …. دنبال کار می‌گردم. _ تو این شرایط؟! بعد سرش را جلو آورد و یواش گفت: خود اعلا حضرت جرات نداره از خونه بیرون بیاد، حالا تو اومدی برقصی؟!….. چادرم که دور کمرم افتاده بود را روی سرم کشیدم روی مبل روبه روی پیشخوان نشستم ، یواش گفتم: کار دیگه‌ای بلد نیستم… از ته سالن زن جوانی پیش بند بسته و لچک به سر جاروی دسته بلندی را روی زمین می‌کشید… بلند شدم و به مرد گفتم: اینا چقدر حقوق می‌گیرن؟ مرد که چشمانش گرد شده بود نگاهی به زن خدمتکار کرد و بعد نگاهی به من … از پشت پیشخوان به سمت من آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و صورتش را نزدیک گوشم آورد، چرا جارو بزنی خوشگله… بیا با من بریم خونه، نمی‌ذارم بی‌پولی بکشی… به چشمانش زل زدم و با هق هق صورتم را توی چادرم قایم کردم و با سرعت از هتل بیرون رفتم، گریه می‌کردم و می‌دویدم، چادر از سرم افتاد، موهای باز و پریشانم به صورت و گردنم چسبیده بود. جمعیت مرگ بر شاه می‌گفت و من مرگ بر اسی… اون لعنتی به هزار وعده و وعید من را از نیشابور به اینجا آورده بود و با بیست تومان از مادرم و شوهر بی‌غیرتش خریده بود تا معروفم کند، بعد مرا صیغه‌ی خودش کرد و حالا تنها گذاشت… صدای تیراندازی آمد و جمعیت پراکنده شد ، من کنار کیوسک روزنامه فروشی رو به روی سینما شهر فرنگ کز کردم و سرم را بین دو دستم گرفتم، جمعیت به این طرف و آن طرف می‌دویدند، سرم را بالا آوردم نگاهم به پوستر پاره شده‌ی بالای سردر سینما افتاد که فقط نیمی از چهره‌ی زن جوانی آن بالا چسبیده بود که رنگ روژ لبش شبیه من بود.
صدای ترمز ماشین تنم را لرزاند ، صدای پوتین‌هایی که محکم روی زمین می‌خورد و از کنارم رد می‌شد ، یکی داد میزد برین دنبالشون…
خودم را توی چادر جمع کردم، مردی که نور چراغ سایه‌اش را جلوی من انداخته بود ، نزدیکم شد و گفت: چرا اینجا نشستی؟ گفتم: صدای تیر اومد ترسیدم سرکار… خنده‌ی بلندی کرد و گفت: پاشو برو خونت ضعیفه الان حکومت نظامی میشه.
بلند شدم ، چادرم را باز و بسته کردم موهای پخش شده روی گردنم را پشت انداختم و چادر را روی سرم کشیدم . گفت:، وایسا ببینم، تو طلا نیستی؟! طلا کمر باریک … چادر را دور خودم محکم گرفتم و گفتم: نه سرکار… جلو آمد و گفت: خودتی خوشگله ، بیا ، بیا تو ماشین گفتم: نه سرکار خودم میرم… گفت: بیا پدر سوخته… بیا امشب و با من باش بد جور این مردم عذابم میدن… بازویم را گرفت و کشید به سمت جیپ… د بیا لامصب کم اومدم گلشن دیدنت… بیا بریم خوش باشیم . دستم را عقب کشیدم گفتم: ولم کن … اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: می‌گم سوار شو نذار به زور ببرمت، تقلا می‌کردم از دستش فرار کنم، چادرم روی زمین افتاد… سه جوان از پشت جیپ جلو آمدند، یکی‌شان که کت و شلوار پوشیده بود گفت: ولش کن از خدا بی خبر… به ناموس مردم چکار داری؟! سرکار دستم را ول کرد و به سمت اسلحه‌اش برد، سه جوان ریختند روی سرش و تا خورد زدنش.
از فرصت استفاده کردم و چادر را از زمین برداشتم و بی‌آن‌که فکر کنم به کجا می‌روم ، دویدم… چادر را برعکس روی سرم انداخته بودم و می‌دویدم و به عقب نگاه می‌کردم، سربازها به سمت جیپ می‌آمدند، جوان‌ها فرار کردند… زمین خوردم … بلند شدم… چادرم زیر پایم گیر کرد و دوباره زمین خوردم … خسته و خمیده بلند شدم ، می‌دویدم، می‌دویدم… پاشنه کفشم شکست. دیگر کسی را از دور نمی‌دیدم، هوا تاریک شده بود و سردتر ، مغازه‌ها تعطیل بودند ، حتی یک چراغ روشن نبود و هیچ صدایی جز صدای کلاغ‌ها و تق‌تق کفش لنگه ام نمی آمد.
لنگ لنگان خیابان پهن و بزرگ کوهسنگی را بالا می‌آمدم از پشت درختان چنار که زمستان لخت و عورشان کرده بود می‌رفتم، صدای پای کسی را پشت سرم شنیدم ، چادرم را محکم گرفتم و آب دهانم را به سختی قورت دادم ، صدا گفت: صبر کن خواهر… برگشتم ، مردی کت و شلواری بود ، توی آن تاریکی نمی توانستم صورتش را ببینم گفتم: چی می‌خوای از جونم؟!… _ هیچی خواهر، خونت از این طرفه؟… _ به تو چه… راهم را ادامه دادم از سرما به خودم می‌لرزیدم ، چند قدمی رفتم و برگشتم ؛ ببین آقا من از ترس مامورا این راه و اومدم چادرم که از سرم سُر می‌خورد را با دو دست گرفتم، میخوام برم پل خاکی، تا حالا پیاده نرفتم. گفت: از اینجا که خیلی دوره باید بری سمت میدون برگشت به پشت سرش نگاه کرد، توی حرفش پریدم و گفتم: وای نه ، اون استوار احمق اونجاس…
گفت: شما اون خانم هستین که اون پست فطرت؟… منم نمی تونم باهاتون بیام ، آخه انقدر زدمش که… زد زیر خنده ، بخار دهانش بریده بریده بیرون می‌آمد، توی یک فرعی کنار دیوار ایستاده بودیم ، کم کم چهره‌اش زیر نور ماه باز می شد، جوانی بنظر بیست و پنج ساله کمی از من بزرگتر با سبیلی نازک پشت لبش و چشمان گیرایی که سعی می‌کرد به صورت من نگاه نکند . چادرم را زیر بغلم زدم و گفتم : پس شما ناجی من بودین…. گفت: اختیار دارین ، ناجی همه ما خداست.
از خیابان اصلی صدای ماشین آمد ، با دست اشاره کرد که بنشینیم و سرمان را پایین گرفتیم، گفت: این‌جوری نمیشه رفت، ماشین هاشون همه جا هستن، رو به من کرد ؛ تو این محل کسی رو نداری؟ دوستی، آشنایی؟ … بلند شدم به دیوار پشتم تکیه زدم و دست به سینه گرفتم؛ همه رفتن، همه نامردا رفتن… کنارم آمد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد گفت: خونه ما دو تا کوچه بالاتره، چادرم را که روی شانه‌ام افتاده بود روی سر کشیدم و با اخم نگاهش کردم سرم را تکان دادم و لنگان به طرف خیابان اصلی رفتم ، گفت: نه نه منظوری نداشتم، مادر و خواهرام هستن… ایستادم… نزدیکم شد _ کلبه‌ی درویشی ست خواهر، دوباره رفتم… گفت: مادرم خیلی مهمون‌نوازه… ایستادم، کنارم آمد دستش را جلو کشید بفرمایید از این طرف… چاره‌ای نداشتم یا باید به این جوان اعتماد می‌کردم یا گیر امثال استوار می‌افتادم… آرام و لنگ لنگان می‌رفتم. پرسید: پاتون زخمی شده؟ _ نه پاشنه‌ی کفشم کنده. _ آها، اومده بودین تظاهرات ؟! _ نه مگه خُلم، نگاهی بهش انداختم و سرم را پایین آوردم و چادر را جلوی صورتم کشیدم، نه واسه کار اومده بودم هتل و این دور و بر… _ کار؟! نور چراغ ماشینی از دور دیده می‌شد، نشستیم و سرمان را پایین گرفتیم ، گفت: اوضاع خیلی خرابه واسه یه خانم راحت کار گیر نمیاد.
ماشین رد شد و ما بلند شدیم ، گوشه چادر را که به دندان گرفته بودم رها کردم و گفتم: اون هم یه خانم هیچی ندون مثل من ..‌. و بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. _ آروم باش لطفا خدا بزرگه… از این طرف بیاین ، توی یک فرعی پیچیدیم جلوی یک در بزرگ ایستاد و کلید انداخت ، در را هل داد و به من تعارف کرد برم تو، یا الله گفت و من گونه‌هایم را با چادر پاک کردم و داخل شدم. در ساختمان که باز شد سه زن که یکی‌شان کمی پیر بود و روی مبل نشسته بود و دو تای دیگر با دیدن من از جای‌شان بلند شدند را دیدم که به هم نگاه می‌کردند و بعد زن مسن تر که مادر بود نگاهی به جوان انداخت من سرم را پایین آوردم..‌‌. همان‌طور که گفته بود مادرش خیلی مهمان‌نواز بود، بلند شد دستم را گرفت و آورد کنار خودش، قربان صدقه‌ام می‌رفت و مدام تعارف می‌کرد که رودربایسی نکن تو هم مثل دخترهای خودمی… اما خواهر بزرگش سر سنگین بود و چپ چپ نگاهم می‌کرد. سفره شام را رو به روی تلویزیون خاموش پهن کردند، نان و سبزی تازه، دیس چلو که عطر زعفرانش مشامم را پر کرده بود و ظرف خورش…. آخرین باری که قیمه خوردم اسی گفته بود؛ آشپزی‌ت هم مثل رقصت فوق العاده است… ناجی من که حالا اسمش را می دانستم ظرف غذایش را به آشپزخانه برد, من که از نشستن با چادر خسته شده بودم آخیشی گفتم و چادر را به کنار پرت کردم.
توی رخت‌خوابی که کنار مادر و خواهرانش توی اتاق پهن کرده بودم ، خوابم نمی‌برد و از این پهلو به آن پهلو می شدم ، صدای هیس هیسی را شنیدم که می‌گفت: آروم ، یه وقت می‌بینی بیداره می شنوه‌ ها… برگشتم به سمت در نیمه باز ، خواهر بزرگتر توی رخت‌خوابش نبود، پتو را پرت کردم کنار..‌. نکنه میخوان بلایی سرم بیارن ، چه غلطی کردم، دست‌هام و مشت کرده بودم و زیر چانه‌ام گرفته بودم ، ناخن‌هایم توی گوشت دستم فرو می‌رفت.
بلند شدم و پشت در ایستادم ، خواهر می‌گفت: این دختره رقاصه است، چطور نشناختیش، تو عروسی پسر عمو آورده بودنش… _ شناختمش خب کی چی؟… _ می‌دونی اگه دوست‌هات بفهمن چی میشه؟…_ چی می‌خواد بشه؟…_ چرا آوردیش اینجا؟!…_ کمک می‌خواست، تنها بود._ به تو چه ربطی داره که کمکش کنی! …‌ _ پس به کی ربط داره ، اون هم انسان مثل ما…. برو هیچی نگو دیگه فردا می‌برمش.
از پشت در پریدم توی رخت‌خواب و پتو را روی صورتم کشیدم ، دلم برای تنهایی خودم سوخت ، گریه‌ی بی صدایم را زیر پتو خفه کردم ، یاد آن روزی افتادم که اسی می‌گفت؛ از مشهد می‌برمت تهران ، میری تلویزیون، کارت می گیره، تو هم مثل بازیگرها و رقاصه‌های معروف پات به دربار باز میشه ، یه بار که توی جشن تاج گذاری برقصی نونت تو روغنه… همش وعده و وعید همش خواب و خیال، کو معروف شدن، کجا زندگی پر زرق و برق… لعنت به تو اسی.
نفهمیدم کی و چطور خوابم برد وقتی بیدار شدم هیچ‌کس در اتاق نبود ، بلند شدم تشک و پتو را جمع کردم و کنار گذاشتم، کمی به بدنم کش و قوس دادم چند روزی می شد نرقصیده بودم جلوی میز آرایش که پشت در بود رفتم و رو به آینه ایستادم و دست‌هایم را زیر موهای بلند شانه نزده‌ام بالا دادم و گردنم را این‌ور و آن‌ور کردم، روی صندلی نشستم و آرنج‌هایم را روی میز گذاشتم و صورتم را با کف دستانم گرفتم، صورت رنگ و رو رفته‌ام چقدر زشت بود مثل روزی که اسی مرا از نیشابور آورده بود ساده و بیرنگ.
صدای فرزاد را شنیدم ، از دیشب که با هم توی کوچه حرف زدیم انگار یک عمر بود که می‌شناختمش ، در اتاق را باز کردم به صورتش لبخند زدم ، فرزاد سرش را پایین انداخت و سلام کرد، هنوز برایم عادت نشده بود چادر سرم کنم، برگشتم و چادرم را دور خودم پیچیدم، فرزاد که مرا با چادر دید سر بلند کرد و گفت: بیا برات کار پیدا کردم و به زمین اشاره کرد، روی زمین یک ضبط و یک دستگاه کپی بود ، صبحانه که خوردم طریقه کار کردن با آنها را یادم داد….وقت خداحافظی یک جفت کفش نو جلوی در بود خواهر کوچک‌تر دستش را روی شانه‌ام زد و گفت : بپوش مال تو، مادرش یک کادوی کوچک دستم داد و گفت: دوست دارم باز ببینمت.
سوار تاکسی که شدیم ، کارتن دستگاه و ضبط را کنار من روی صندلی عقب گذاشت. گفته بود باید چند برگ کپی کنم و چند نوار ضبط کنم، برای هر نوار پنجاه شاهی و برای هر کاغذ بیست شاهی به من می دهد.
جلوی خانه‌ام رسیدیم ،کلید را از جیب شلوارم بیرون آوردم و در را باز کردم، خوشحال پله ها را دو تا یکی بالا می‌رفتم ، در ساختمان را باز کردم و جلوتر رفتم، کادو مادر فرزاد را روی جا کفشی پشت در گذاشتم، چادرم را روی مبل انداختم، فرزاد کارتن را روی میز جلوی مبل گذاشت و گفت: خیلی مراقب باش ، این و جایی بذار که صداش و همسایه ها نفهمن، برات دردسر نشه. گفتم: بیا، بیا بذارش تو اتاق خواب گفت: نه دیگه من میرم، اگه کاری داشتین به خونمون زنگ بزن و خودکار را از جیب بغل کتش بیرون آورد و روی کارتن شماره را نوشت.
_ ببین طلا خانم، این اولین بار بود کسی بهم می‌گفت طلا خانم، من فردا حول و حوش ده صبح میام برگه‌ها و نوارها رو می‌برم، بعد از جیب شلوارش چند تا اسکناس دو تومانی روی میز گذاشت، چشمم که به پول‌ها افتاد می خواستم بپرم و بغلش کنم اما او حتی سرش را بالا نمی‌آورد که توی چشمانش نگاه کنم. در را که پشت سرش بستم ، دویدم پول‌ها را از روی میز برداشتم و بوسیدم و آن‌ها را توی سینه‌بندم جا دادم و نفس راحتی کشیدم.
اول ضبط و نوارها را از توی کارتن بیرون آوردم و به اتاق خواب بردم ساعت شماته‌دار و گلدان کوچک مصنوعی را از روی میز کوچک کنار تخت برداشتم و ضبط را آن‌جا گذاشتم. دستگاه کپی را که کمی سنگین بود توی بغلم گرفتم به اتاق که رفتم دستگاه به مجسمه ای که اسی برایم خریده بود خرد و مجسمه از وسط دو نیم شد، جایی برای دستگاه کپی نبود ، دستگاه را روی تخت‌خواب جای بالش اسی گذاشتم… دو نیمه مجسمه را از زمین برداشتم ، نگاهی به آن کردم ، نگاهی در آینه به خودم ، اسی می‌گفت؛ شبیه تو است وقتی که می‌رقصی، مجسمه‌ی شکسته را جلوی آینه گذاشتم.
تا فردا وقت داشتم کارها را انجام بدهم، اول سراغ ضبط رفتم، دوشاخه‌اش را به پریز پشت میز زدم، هر دو کاست را توی ضبط گذاشتم و دو دکمه کنار هم را فشار دادم، هر دو کاست همزمان می‌چرخیدند، یکی صدا داشت و سخن می گفت، یکی ساکت بود و گوش می‌داد.
از اتاق بیرون آمدم در را بستم به حمام رفتم بعد از گرفتن دوش آب گرم سوزن گرامافون را روی صفحه گذاشتم و گرام چرخید … آمنه چشم تو جام شرابه منه، آمنه اخم نکن که قلبم و می‌شکنه…. گره‌ی کمر بند حوله را محکم کردم ، دور هال می چرخیدم و شانه می‌لرزاندم و بشکن میزدم، خودم را توی کاخ سعد آباد روبه روی شاه می‌دیدم ، همه برایم کف می‌زدند، اسی گوشه‌ای با زن‌های دیگر شراب می‌خورد و می‌خندید…
سوزن گرام را برداشتم ، روی مبل نشستم ، دستانم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم …. لعنت به تو اسی… به اتاق خواب رفتم ، دکمه ضبط نوار بالا پریده بود ، حوله را از تنم در آوردم ، جلوی آینه موهایم را دو نیم کردم و جلوی سینه ام ریختم و با شانه به جان‌شان افتادم، بدن برهنه‌ام توی آینه شبیه مجسمه شکسته از وسط دو نیم شده بود، دو نیمه را از کنار آینه برداشتم و توی سطل زباله گوشه‌ی اتاق انداختم ، لباس‌هایم را پوشیدم که برای خرید از خانه بیرون بروم، کاست دیگری توی ضبط گذاشتم و بطرف در رفتم ، کادوی مادر فرزاد که روی جاکفشی بود را باز کردم، یک روسری سبز روشن، روسری را روی جا رختی پشت در آویزان کردم و چادرم را برداشتم.
وقتی برگشتم هنوز پیرمرد حرف میزد، وسایل را توی کابینت ها و یخچال ، بوی کباب دلم را قنج می داد، روزنامه را کنار زدم و از لای نان سنگک کباب‌ها را بو کشیدم ، در اتاق خواب را باز کردم ، می‌خواستم صدای پیرمرد را بشنوم، پشت میز آشپزخانه نشستم … گور بابای اسی هم کرده اون حرومزاده که رفت دیگه کی می‌خواد از هیکلم ایراد بگیره…‌لقمه‌ی بزرگی توی دهانم گذاشتم ، پیرمرد می‌گفت: آیا مطالعه اسلام که سندش قرآن است جامعه را دعوت کرده به خواب بروند تا قلدورها جامعه را بخورند و هر کاری بکنند…. لیمو را روی کباب‌ها چلاندم ، _ آیا جوان‌ها باید همین‌طور قبول کنند اگر هرکسی مطلبی را ادا کند و آنها قبول کننند این از اصل فطرت انسانی خارج است, ما می‌خواهیم اسلام را حداقل حکومت را به نحوی که شباهت داشته باشد به اسلام اجرا کنیم، لیوانی آب خنک سر کشیدم… تا شما معنی دموکراسی را آن‌طور که هست بفهمید و بشر بفهمند دموکراسی در اسلام است با این دموکراسی که ادعا می کنند بسیار فرق دارد.
به اتاق خواب رفتم همان‌طور که حرف‌های پیرمرد را گوش می‌دادم خوابم برد ، وقتی بیدار شدم دکمه ضبط هم بالا پریده بود ، به هال رفتم ، چراغ‌ها را روشن کردم ، باز هم صدای تیر و سر و صدا از خیابان می‌آمد ، مردم شعار می‌دادند؛ ما می‌گیم شاه نمی‌خوایم نخست وزیر عوض میشه ….
برای خودم چای درست کردم ، لیوان چای را توی اتاق بردم این‌بار نوبت کاغذها بود که باید کپی می‌کردم، هندل کنار دستگاه کپی را چرخاندم ، کاغذهای سفید از آن طرف دستگاه با عکس آن پیرمرد که حرف می‌زد بیرون می‌آمدند و روی هم منظم می‌افتادند… چه شب‌هایی که توی هتل هایت و گلشن می‌رقصیدم و سر خوش و مست پول بود که به پام می‌ریختند، اما حالا باید چرخ زندگیم و از این برگه‌ها و سخنرانی‌های این پیرمرد در بیارم.
اگه فرزاد نبود چطور کار جور می‌کردم، دلم می‌خواست فرزاد کنارم بود ، کارتن را که شماره تلفن روی آن نوشته بود را از زیر تخت بیرون کشیدم ،شماره را توی دفتر تلفن یادداشت کردم، گوشی را برداشتم ، چند بار بوق می‌خورد، خواهر فرزاد جواب داد، گوشی را قطع کردم. به اتاق رفتم چای سرد شده را عوض کردم تا دیر وقت بیدار ماندم و کارها را تمام کردم.
فردا نه صبح بیدار شدم دو لقمه نان و پنیر خوردم، از کمد لباس‌هایم پیراهنی کوتاه که تا ران پاهایم پیداست را پوشیدم و منتظر ماندم فرزاد بیاید، چای را توی قوری چینی دم کردم و استکان و قندان را توی سینی گذاشتم، صدای زنگ آمد در را باز کردم و پشت در نیمه باز پله ها را نگاه کردم، فرزاد آرام بالا آمد چند پله مانده بود که به خانه برسد نگاهی به من انداخت و سرش را پایین آورد، تعارفش کردم تو بیایید ، قبول نکرد، دستش را گرفتم ، دستش را پس کشید، از من می‌خواست نوارها و کاغذها را توی پاکت بگذارم و برای او بیاورم، دمق به سمت آشپزخانه می‌روم تا پاکتی پیدا کنم، صدای بسته شدن در آمد ، از آشپزخانه بیرون آمدم ، فرزاد چادرم را توی دستش گرفت و به سمت من دراز کرد، چادر را گرفتم و دور خودم پیچیدم، فرزاد نوار و کاغذها را توی کیفش جا داد و چند نوار دیگر روی میز گذاشت، وقتی می‌رفت دم در گفت: چقدر با چادر قشنگتر شدی طلا خانم…
چند روزی گذشت و من به این دیدارها عادت کرده بودم، صبح به صبح چادرم را سرم می‌کردم و منتظر فرزاد می‌ماندم ، دیگر چادر از سرم سُر نمی‌خورد ، با یک دست زیر گلویم را می گرفتم و با دست دیگر پاکت را به فرزاد می‌دادم.
شب‌ها تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و نوارها و کاغذها را کپی می کردم ، صدای پیرمرد به جانم می‌نشست حرف‌هایش برایم تازگی داشت هیچ کجا نشنیده بودم که زن مقام والایی دارد, مرد از دامن زن به معراج می‌رود معنای‌شان را نمی‌دانستم اما با شنیدن‌شان حس آرامش می‌کردم… متن اعلامیه‌ها را می‌خواندم…. این‌ها که می‌خواهند از مملکت شما استفاده کنند و به غارت ببرند این‌ها متن قرآن را مطالعه کرده‌اند فهمیده‌اند که اگر مسلمانان به حکومت روی بیاورند فاتحه‌ی این غارت‌گری‌ها را می‌خوانند… فقط گاهی برای خرید نان و خوراکی از خانه بیرون می‌رفتم، یک روز که فرزاد برای بردن پاکت‌ها آمده بود گفت: من فردا نمیام، منتظرم نباش گفتم: چرا؟ …گفت: ساعت ده صبح با دوستام میرم میدون بیست و پنج اسفند تظاهرات… گفتم: منم می‌خوام بیام…. برای اولین بار فرزاد به چشمانم خیره شد. گفتم: فردا منم میام.
صبح روز دهم دی ماه پالتو و شلوار پوشیدم و موهایم را بالای سرم با کش بستم ، روسری سبز را از جا رختی برداشتم و گره‌ی زیر گلویم را محکم کردم ، چقدر به پوستم می‌آمد، صورتم مثل نقاشی شده بود که قاب گرفته باشند. دستی به چادرم کشیدم گل‌های ریز چادر تکان خوردند عکس‌های امام را توی کیفم گذاشتم و زیپ چکمه‌هایم را بالا دادم و از آپارتمان بیرون رفتم.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *