درد که دیده نمیشود باید کشیده باشی من که نقاش نیستم مرد رفت دل وا پا پس باید زندهزنده مُرده باشی باید… زن رفت در باز شد و حالا ناگزیر است بسته شود باید توی تاکسی نشسته باشی و رفتهرفته …
بیشتر بخوانید »شعر «اَشکبوسه» شاعر «میلاد خدابخشی»
کجای گریه ایستادهای؟ امروز از کنار خاطرهای تبدار چنان گذشتم که آنشب که از هرچه فراموشی چشم پوشیده باشم جاپای خود را محکم و دستی که از تو بر سینهام در راههای منتهی به لبهات مانده است آدرس گم کند …
بیشتر بخوانید »شعر “بیکاری” نوشتهی میلاد خدابخشی
“بیکاری” معلم بیکار بود مدرسه بیکار و پدر هم وقتیکه او و برادرش را کاشت تنها زخمی که مادر برداشت کاری بود هنوز که هنوز است از نوکِ پستان اشک میریزد برای امید که بیکاری او را کُشت و ابراهیم …
بیشتر بخوانید »شعر “Landlord” نوشتهی میلاد خدابخشی
” Landlord ” با یکتن و چندی زیادی اهل سفرم تنی چند که تراشیده بودند برام در آتن چنان شعله میکشد که هرچه دورتر داغ تر و هرچه دیرتر گود تر اند اندوه من از روز بعدی چاقتر درفضای ابرم …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “جواندرد” نوشتهی میلاد خدابخشی
_مرتیکه رو ببینا! سهطبقه خونه رو جوری چیده روی هم که انگار مستراح طبقاتی ساخته؛ خب مگه مجبوری آخه؟ نه! میخوام بدونم کی تورو مجبور کرده حیات خلوت درست کنی سرِ چهلمتر زمین؟! باید از وسط این خرابشده راه پله …
بیشتر بخوانید »بررسی شعر روسپی از کتاب “فی البداهه” منتقد میلاد خدابخشی
“روسپی” سراسیمه یورتمه میرفت اشکهاش برگونههاش و پدر که میآمد هار و هور کوه کندی مگه؟! مادرم میگفت و میزد با کالسکهی بچه از خانه بیرون لبولوچهها کج خانه لج میکرد شب همهشب کالسکهی بچه داشت بیسرنشین میرفت وسطِ حواسپرتی …
بیشتر بخوانید »