داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه تیم تحریریه آنتیمانتال نوامبر 24, 2019 داستان ۰ ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، میتونی بری بخوابی. پتو را روی سرش میکشد و پلکهایش را میبندد امّا هر کار میکند خوابش نمیبرد، یک ساعتی که میگذرد صدایی میشنود، میرود پشت در و گوش میخواباند. ـ داداشی امشب دیگه … بیشتر بخوانید » اشتراکگذاری