خانه را از عمد خلوت کردهام. توی باشگاه، همان وقتی که مهمانها داشتند شام میخوردند، رودربایستی را گذاشتم کنار، صاف توی چشمهایشان نگاه کردم و سنگهایم را باهاشان واکندم”همینجا آخر عروسی است؛ یا قبل عروسکشان بروید سر زار و زندگی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”سحابی چشم او ” نوشتهی سیاوش انصاری
بعضی وقت نگاه کردن به نور آفتاب، بعضی هم اگر بوی شدید چاشنی و ادویه بهشان بخورد و یا وقتی موی ابرو و بینیشان را بکنند عطسهشان میگیرد. گلستان –مادرم- با بوی چوب، عطر گل، نور خورشید، بوی قهوه و …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “قضای حاجتِ قضا و قدری” نوشتهی امیرشایان قندی
صفحه وبلاگ سعید برنا سه هفته پیش خبر مرگ غلامرضا بافتی در سن هفتاد و هشت سالگی تحت عنوان « آیا او به راستی یک قهرمان بود یا خرابکار؟» در بسیاری از رسانهها منتشر شد. درست مثل هشت سال پیش …
بیشتر بخوانید »چرا ساکیهها میخندند؟! نویسنده: صفورا هاشمی چالشتری (خوانشی بر داستان کوتاه «چرا ساکیه نخندید؟» از مجموعه داستان «یک سوم چپ چشم چپ» نوشتهی ساحل نوری)
اگر شعر، آیینهی تاریخ ادبیات کشورهاست، رمان و داستان بازتاب دردها، رنجها، بیمها، امیدها وشور و شوق انسانهاست. هر نویسنده در بیان دیدگاه فکری خود از روشهای کارآمدی در حیطهی ادبیات بهره میگیرد. داستان، چشماندازی از زندگی را پیشروی خواننده …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”اجاره خانه برای کلاس پیانو” نوشتهی مهشید پارسایی
امروز سومین روزی است که زنم برایمان دنبال خانه میگردد. فقط روز اول همراهش بودم و دیگر نخواست که بروم. نظر من توی چیزهای مهم آنقدرها هم مهم نیست. نه برای خودم نه برای زنم. بدم نمیآید تمام تصمیمهای بزرگ …
بیشتر بخوانید »مجموعه داستان یکسومِ چپِ چشمِ چپ نوشتهی ساحل نوری
مردک کم بود، آنقدر که وقتی از حیاط رد میشد، سایهٔ عصرش هم بلند نبود. آنقدر کوتاه که انگار از سر و پا گرفته و فشارش داده بودند. روی کلهٔ گردش جادهای داشت که دورتادورش را موهای کمپشت خاکستری گرفته …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “کاش ماشینها بوق نداشتند” نوشتهی خاطره دبیرزاده
دختربچه همینطور دارد تاب میخورَد، هربار که جلو میآید نور خورشید از لابهلای خرده تارهای بیرون زده از دو بافهی آویزان کنار صورتش میخورَد به دهانش و خندهاش را واضح میکند…دختربچه همینطور دارد تاب میخورَد، هربار که عقب میرود نور …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”یک جفت تیلهی سبز” نوشتهی مریم سعیدی
شبهایی که بیخوابی به سرش میزد شروع میکرد به شمردن فاصله بین دم و بازدمهای احمد. خر و پفهایش گاهی صدای ریختن آوار میداد. یک وقتهایی هم انگار که نفسش گیر کند توی ششهایش، یا که یادش رفته باشد نفس …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”آبگرمکن” نوشتهی پرنیا ابهریان
خون شره میکند بین رانهایم. خیرهام به درجه آب گرم کن که گرم میشود یا نه، که ته زورش همان دو دقیقه اول حمام بوده که گرم بوده و بعدش سرما، سرما، سرما. گردنم از نگاه کردن طولانی به درجه …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”کشتارگاه” نوشتهی عرفان طبیبچی
مورچهها از زیرِ درِ توالت بیرون میان، سوسکِ مرده، کاندوم، پاکت وینستون آبی، سناتور شرابی و خشاب ژلوفن رو رد میکنن و زیر مبل میرسن. هر ۵ دقیقه یهدونه خرس پاستیلی رو از زیر مبل بیرون میکشن. خرسا بعد مرگ …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “اعوجاج” نوشتهی سارا سمیعزاده
من همسر پادشاه بودم. از او فرزندی در شکم داشتم. جنگ بود و کاخ در محاصره دشمن. خاطرم نیست پادشاه کشته شده بود یا اسیر. فرصت تنگ بود. دالانهای پیچدرپیچ کاخ را به سرعت پیمودم. سوار بر آسانسوری مخفی به …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “کلاف سردرگم” نوشتهی بهرام صادقی
یک چیز نامرئی هست مثل دست که نمیبینمش اما احساسش میکنم و ادراکش میکنم. مرا هُل میدهد این طرف و آن طرف… – آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. …
بیشتر بخوانید »