داستان ” ریشههای چنار،پیچیده دور کفن بابا” نوشتهی آزاده محمدزاده تیم تحریریه آنتیمانتال آگوست 9, 2021 داستان ۰ جنازهی آقام را گذاشته بودم عقب نیسان و خودم نشسته بودم پشت فرمان و رانندگی میکردم.دیروز،درست وسط دعوا با آن مرد غریبه مامان تلفن زد.دفعهی اول جوابش را ندادم.مرد روبروی صورتم ایستاده بود و یقهام را گرفته بود.چشمانش انگار داشت … بیشتر بخوانید » اشتراکگذاری