خانه / داستان

داستان

نوامبر, 2024

  • 17 نوامبر

    داستان کوتاه “منم، پدرم!” نوشته‌ی نسترن سوادکوهی

    در یک صورت می‌توانم بیرون بیاورمش. یک صورت نامعلوم. یک صورتی که حالا بر من پوشیده است، اما عریان می‌شود حتماً. خودش که عریان است و دارد زیر تن من عرق می‌ریزد. روسری را به دندان گرفته. عریان است اما …

اکتبر, 2024

  • 20 اکتبر

    داستان کوتاه”لته زفاف” نوشته‌ی آیه اسماعیلی

    خانه را از عمد خلوت کرده‌ام. توی باشگاه، همان وقتی که مهمان‌ها داشتند شام می‌خوردند، رودربایستی را گذاشتم کنار، صاف توی چشم‌هایشان نگاه کردم و سنگ‌‎هایم را باهاشان واکندم”همینجا آخر عروسی است؛ یا قبل عروس‌کشان بروید سر زار و زندگی …

آگوست, 2024

جولای, 2024

ژوئن, 2024

  • 20 ژوئن

    مجموعه داستان یک‌سومِ چپِ چشمِ چپ نوشته‌ی ساحل نوری

    مردک کم بود، آن‌قدر که وقتی از حیاط رد می‌شد، سایهٔ عصرش هم بلند نبود. آن‌قدر کوتاه که انگار از سر و پا گرفته و فشارش داده بودند. روی کلهٔ گردش جاده‌ای داشت که دورتادورش را موهای کم‌پشت خاکستری گرفته …

می, 2024

آوریل, 2024

  • 13 آوریل

    داستان کوتاه”یک جفت تیله‌ی سبز” نوشته‌ی مریم سعیدی

    شب‌هایی که بی‌خوابی به سرش می‌زد شروع می‌کرد به شمردن فاصله بین دم و بازدم‌های احمد. خر و پف‌هایش گاهی صدای ریختن آوار می‌داد. یک وقت‌هایی هم انگار که نفسش گیر کند توی شش‌هایش، یا که یادش رفته باشد نفس …

مارس, 2024

  • 28 مارس

    داستان کوتاه”آبگرمکن” نوشته‌ی پرنیا ابهریان

    خون شره می‌کند بین ران‌هایم. خیره‌ام به درجه آب گرم کن که گرم می‌شود یا نه، که ته زورش همان دو دقیقه اول حمام بوده که گرم بوده و بعدش سرما، سرما، سرما.  گردنم از نگاه کردن طولانی به درجه …

فوریه, 2024

  • 24 فوریه

    داستان کوتاه”کشتارگاه” نوشته‌ی عرفان طبیب‌چی

    مورچه‌ها از زیرِ درِ توالت بیرون میان، سوسکِ‌ مرده، کاندوم، پاکت وینستون آبی، سناتور شرابی و خشاب ژلوفن رو رد می‌کنن و زیر مبل می‌رسن. هر ۵ دقیقه یه‌دونه خرس پاستیلی رو از زیر مبل بیرون می‌کشن. خرسا بعد مرگ …

  • 22 فوریه

    داستان کوتاه”در جستجوی مکان از دست رفته” نوشته‌ی محمد اسعدی

    زبانِ زرد و چسبناکِ آفتاب، آخرین تریشه‌های سایه را از پای دیوارهای حیاط  لیسیده. روی لبه‌ی سیمانیِ داغِ حوض نشسته‌ای. خیسِ عرق سیگاری آتش می‌زنی. چشمت راه برمی‌دارد به چهارانگشت لجنِ زیتونی رنگِ ته حوض. فرو می‌روی. مسیر آمده را …

  • 16 فوریه

    داستان “عبور” نوشته‌ی هانیه سلطان‌پور

    سه روز پس از طلاق‌مان فهمیدم که تنهاتر نشده‌ام. و این همان‌چیزی بود که خوشحالم کرد اما هنوز حزن تنهایی مزمن سال‌های گذشته روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و وزنش را روی استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام حس می‌کردم.  آدم‌ها معمولا درباره تنهایی …