«کدامیک اول آمده است: روده یا کِرمِ روده؟»
ویلیام باروز، در این گزارهی کنایی، این ایده را طرح میکند که زیستِ انگلی -فساد، سرقت ادبی، تصاحب ارزش اضافی- در واقع همنهاد زندگی است. کرم روده بر حسب تصادف خودش را به رودهای نمیچسباند که بدون این انگل حیاتِ سالمِ خودش را داشته است. بلکه میتوان گفت روده به شکلی تکامل یافته که فضایی راحت یا سودمند را برای کرمِ روده فراهم آورد؛ فضایی که کرم میتواند در آن رشد و نمو کند. رودههای من همانقدر رابطهی [همزیستی] نزدیکی با کرم روده دارند که با دهانم، مقعدم یا دیگر ارگانهایم: رابطهای که در تمام موارد به یک اندازه «درونزاد» و «ارگانیک» است. درست مانند یک کرم روده، من هم به مدد ارزش اضافیای زنده ماندهام که از عبور غذا از دستگاه گوارش من ایجاد شده است. در این صورت، چه کسی انگل و چه کسی میزبان است؟ اندامهای داخلی انگل یکدیگر هستند و ارگانیسم، در مقام یک کل، انگلی برای جهان بیرونی. اندامهای داخلی من عملاً حفرهای است که در درون من جای میگیرد، اما با این حال، محتویات آن -مدفوع و کرم روده- برای همیشه چیزی بیرونی و مجزا از من قلمداد میشوند، حتی با آنکه در مرکز [انداموارهی] من قرار دارند. کرم روده، حتی بیشتر از خودِ من، «من» است. مدفوعم جوهرهی درونی من است؛ در حالی که نمیتوانم خودم را با آن همانند قرار دهم، اما همواره خودم را ناگزیر از واگذارکردن آن مییابم (و بر همین اساس است برابر دانستن مدفوع و پول برای فروید، یا احساس مورد سرقت واقع شدن آرتو در زمان ریدن). درونیشدن به معنای نفوذ و استعمار است. هویت فردانی در غایت خود، عارضهای است از یک تهاجم انگلی؛ نمودی درون من از [یورش] نیروهایی که ریشه در جهان بیرون دارند.
دربارهی زبان هم همین قضیه صادق است. بنا بر حکم مشهور باروز، زبان ویروسی است از فضای بیرون. زبان برای مغز (و نیز برای دهانی که سخن میگوید و دستی که مینویسد یا تایپ میکند) درست مانند کرم برای روده است. یا حتی چیزی شدیدتر از آن: شاید بتوان فضایی گوارشی را یافت که از آلودگی انگلی به دور مانده باشد (هرچند چنین چیزی به شدت نادر است)، اما ما هیچگاه نمیتوانیم فضایی ذهنی را به دور از آلودگی این انگل بیابیم. رشتههای از یک DNA بیگانه در مغز ما تنیده شدهاند، درست همانند تنیدگی یک کرم در رودهمان. باروز پیشنهاد میکند که نه تنها زبان، بلکه «تمامی کیفیات ادراک انسانی، آنگونه که در [قوای دماغی] مردان و زنان نمود مییابد، در واقع سازوکاری ویروسی است». این بدان معنی نیست که بخواهیم مانند سوسور یا بعضی از پساساختارگراهای خرفت ادعا کنیم همهچیز زبانشناختی است یا واقعیت اجتماعی تنها به میانجی زبان شکل میگیرد. بلکه به معنای تنزل دادن جایگاه زبان -و به تبع آن گسستن از تقابل مرسوم میان زبان و شهود بلاواسطه- از طریق آشکار ساختن این واقعیت است که گونههای غیرزبانی اندیشه (که بیتردید وجود دارند) هم خود به واسطهی مداخلهای انگلی شکل گرفتهاند. به عنوان مثال، ادراک بصری و دریافت حسی زمان درونی، هر دو قویاً غیرزبانی هستند؛ اما آنها هم به طریق خود، نمودهایی از قدرت و استثمار ارزش اضافیاند. نور چشمخانهام را میدرد و ردپای خود را وحشیانه بر عنبیهام نقش میبندد. طول زمان، ضرباهنگهای دستنیافتنی خودش را بر من تحمیل میکند و من را از اندیشهی خودم تهی میسازد. ویروسها و کرمهای انگلی، این «بیرونیها»ی متعدد، هموار دستاندرکار استعمار «درون» هستند. هیچ پناهگاهی برای یک درونیتِ ناب وجود ندارد؛ حتی پیش از وجود زبان. هرکه باشیم و هرکجا یا هرکس را که جستجو کنیم، باز هم «آلودهی موجوداتی با منشأ ویروسی هستیم».
البته صورتبندی باروز به صورتی عمدی پارادوکسیکال است، زیرا ویروسها هیچگاه موجوداتی اصیل نبودهاند. آنها خودبسنده و حتی کاملاً زنده نیستند؛ آنها برای بازتولید خود، همیشه نیازمند فرمان راندن بر سلولهای یک موجودِ از-پیش-زنده هستند. یک ویروس هیچ نیست مگر یک DNA یا RNA محصور در یک غشای حفاظتی؛ یعنی یک پیام -رمزگذاریشده به زبان اسیدهای نوکلئیک- که تنها محتوای آن، تکرار کردن خودش است. زمانی که یک سلول زنده مورد یورش یک ویروس قرار میگیرد، ناگزیر از دستورات آن است. در اینجا، مدیوم خودِ پیام است، زیرا ویروس هیچ پیامی صادر نمیکند: ویروس خودِ پیام است. ماشینی است برای بازتولید، اما بدون هیچ محتوای بیرونی یا ارجاعمند که بخواهد بازتولید شود. بنابراین، یک ویروس یک بازنمون (سیمولاکروم) است: رونوشتی که هیچ نسخهی اصلی ندارد و با تهیبودگی خود، تا بینهایت خود را بازتولید میکند. ویروس هیچچیز را بازنمایی نمیکند، اما هیچ نیازی هم ندارد که به یک سنجهی استاندارد یا لحظهی آغازینی ارجاع دهد، زیرا از پیش حاوی تمام اطلاعات -و فقط اطلاعات لازم برای تکرار کردن خودش است. صورتبندی مشهور مارکس دربارهی سرمایه، کاملاً با مفهوم ویروس تطابق دارد: «کار مردهای که مانند یک خونآشام، تنها با مکیدن کار زنده زندگی میکند و هرچه بیشتر زنده بماند، کار زندهی بیشتری را میمکد».
بر اساس نگاهی احساسی، تولیدمثل (جنسی یا غیرجنسی) اصلیترین فعالیت و ویژگی بنیادین زندگی قلمداد شده است. اما تولیدمثل، بیشتر فرایندی ویروسی (Viral) است تا حیاتی (Vital). تولیدمثل مفهومی بسیار دور از پدیدهای منحصراً «ارگانیک» است؛ پدیدهای که ضرورتاً استثمار، زیست انگلی و شبیهسازی سرطانی را شامل میشود. ما همگی آلوده به چیزی با ریشههای انگلی هستیم، چرا که زندگی خود تحت دستور و جبر چیزی بیگانه با زندگی است. حیاتی که یک سلول، و تمام اندامهای چندسلولی در اختیار دارند، نهایتاً قدرت آن اندام در اجرای فرامینی است که از سوی یک DNA یا RNA به آن تحمیل شده است و به ندرت تفاوتی میان دستورات صادرشده از سوی یک ویروس و دستورات صادرشده از سوی آن چیزی وجود دارد که ما هستهی خودِ سلول مینامیم. زیرا چنین تمایزی تنها برای استفادههای کاربردی مفید فایده است. در واقع غیرممکن است که بخواهیم وضعیت یک سلول را پیش از آلودهشدنش به یک ویروس یا تحولیافتنش به واسطهی یک جهش تعیین کنیم. ما نمیتوانیم بخشهای مختلف یک DNA را از هم جدا کنیم و تعیین کنیم کدام بخش درونزاد یک اندام است و کدام بخش، بیگانه. احتمالاً DNA خودِ سلولهایمان را هم در بهترین شکل میتوانیم به مثابهی یک تهاجم ویروسی ادراک کنیم که باموفقیت و در طول زمانی بسیار طولانی، آنقدر جای خود را درون ما مستحکم کرده که ریشههای بیگانهاش را از یاد بردهایم. «غایات» ژنهای ما، غایات ما نیستند. همانگونه که ریچارد داوکینز میگوید، بدنها و ذهنهای ما «ماشینهای بقا»یی هستند که برای بازتولید ژنها طراحی شدهاند؛ «روباتهای گوشتی بزرگ» که تنها هدفشان انتقال و تکثیر DNA است. باروز زبان (یا جنسیت یا هر شکل دیگری از آگاهی) را «ویروس انسانی» مینامد. تمام سازوکارهای تولیدمثلی، از همان منطقی ویروسیای پیروی میکنند که بر اساس آن، زندگی مرگ را میآفریند و مرگ، به نوبهی خود، از زندگی تغذیه میکند. و این را، بار دیگری که یک نوزاد دوستداشتنی را در آغوش گرفتید، به یاد داشته باشید. باروز مینویسد: «گریههای یک نوزاد در ترانههای مرگ و جمجمههای بلورین پژواک میگیرد؛ این نتیجهای است که از همخوابگی نصیبتان میشود!»
زبان یکی از این سازوکارهای بازتولیدی است. غایت آن، نه اشاره به یک محتوای خاص یا انتقال آن، بلکه صرفاً حفظ و تکرار خود است. مشکل بیشتر نظریات ارتباطی آن است که این کارکرد زبان را نادیده میگیرند و سادهلوحانه، زبان را به عنوان ابزاری برای انتقال اطلاعات در نظر میگیرند. با این حال، زبان، مانند یک ویروس یا مانند سرمایه، در درون خود کاملاً تهی است: محتوای مفروض آن تنها ابزاری مشروط (سلول میزبان یا شکل خاصی از کالا) است که به شکلی انگلوار و به منظور ارزشبخشیدن به خود به کار گرفته میشود. فارغ از رسانه، هیچ پیام دیگری وجود ندارد. اما هرچند زبان را نمیتوان در بستر محتوای اطلاعاتیاش ادراک کرد، فهمیدنش بر اساس مبانی صوری یا ساختاری -مانند کاری که سوسور، چامسکی و پیروانشان انجام میدهند- از آن هم ناممکنتر خواهد بود. این نظریهپردازان به همان اندازهی متفکران نظریات ارتباطی، اما در جهتی کاملاً مخالف، به خطا رفتهاند. آنان انسجام درونی را جایگزین ارتباط بیرونی، صورتبندی تمایزگرایانه را جایگزین کارآمدی ارتباطی و خود-ارجاعی را جایگزین ارجاع بیرونی کردهاند؛ اما با محدود کردن خود به ساختار خود-ارجاع یا منطق انتقالی [ارتباطی] زبان، هردو گروه همچنان تأثیرات خشونتبار عینی و عملیاتی زبان در بازتولید خود را نادیده میگیرند. هردو رویکرد میکوشند تا معلوم کنند زبان چیست، به جای آنکه ببینند زبان چه میکند. هردو از رسیدن به آنچه جی. ال. آستین وجه اجرایی گویش زبانی مینامد قاصرند: نگاهی که در آن، حرف زدن و نوشتن کنش هستند؛ راههایی برای انجام دادن چیزی و نه تنها بیان یا ارجاع به چیزی. زبان دنیا را بازنمایی نمیکند: در دنیا مداخله میکند، به دنیا یورش میبرد، دنیا را از آنِ خود میکند. مفروضهی پسامدرن «امحاء ارجاع» در واقع شاهدی بر پیروزی این یورش است. این مفروضه بدان معنی نیست که زبان به هیچ چیز واقعی ارجاع نمیدهد، بلکه -به عکس- بدان معنی است که زبان خود به طرز فزایندهای واقعی شده است. به دور از ارجاع دادن [مستمر] به خود، زبان درهمتنیدگی قدرتمندی با دیگر وجوه واقعیت اجتماعی معاصر یافته است. زبان ویروسی است که به تمامی با زندگی روزمرهی میزبانان خود در هم آمیخته است.
ویروس فاقد اخلاق است، همانگونه که رُزا فُن پراونهایم در مطالعهاش پیرامون HIV به ما نشان میدهد؛ و متشابهاً، ویروس زبان هم فاقد معناست. حتی گفتن اینکه زبان [خصلتاً] اجرایی است هم کفایت نمیکند؛ زیرا جا را برای این سوال باز میگذارد که دقیقاً چگونه عملی به اجرا گذاشته میشود و دقیقاً چه کسی اجراگر آن است. این «من» نیستم که سخن میگویم، بلکه ویروسی است درون من. و این ویروس/سخن، نه یک عمل آزادانه، که عملی تحریکشده و هدایتشده است: یک دستور. مورس پکهام، دلوز و گتاری، و البته ویتگنشتاین، همگی میگویند که زبان کمتر اجرایی و بیشتر دستوری یا تجویزی است: سخن گفتن، دستور دادن است. فهم زبان و سخن هم، در این صورت، به رسمیت شناختن این دستور: اطاعت کردن یا سرپیچی، اما به هر روی، نشان دادن واکنشی به آن. نیرویی بیرونی مرا در اختیار میگیرد و من نمیتوانم پاسخ ندهم. بدنهای ما هم به طریق مشابهی به عوارض بیماری یا به دستورات DNA یا RNA ویروس واکنش نشان میدهند. همانطور که باروز به یادمان میآورد: «عوارض یک بیماری، تلاشهای بدن است برای کنار آمدن با حملهی ویروس. این حملات را با نشانههایشان میتوانید بشناسید… اگر ویروسی هیچ عارضهای نداشته باشد، نمیتوانید بفهمید که وجود دارد». در خصوص تمامی کنشهای زبانی هم همین قضیه صادق است: من یک گفته را با واکنشهایم تفسیر میکنم، یعنی با نشان دادن یک عارضه. صداها پیوسته میخوانند و پاسخ میدهند، صداهای دیگر را تحریک و تهییج میکنند. بنابراین، سخنگفتن نوعی اعمال قدرت در معنای فوکویی است: «برمیانگیزاند، خلق میکند، اغوا میکند، چیزها را سادهتر یا سختتر میکند؛ در نهایت، یا محدود میکند یا به تمامی ممنوع». ما عموماً از دستوراتی که به ما داده میشود، سرخوشانه و بیتأمل، اطاعت میکنیم؛ اما حتی اگر خود-آگاهانه از این دستورات سرپیچی کنیم هم، هنوز تحت قیود آنها یا بر اساس ضوابط تحمیلیشان عمل میکنیم. با این همه، از آنجا که هر دستور به نوبهی خود یک کنش است و تنها پاسخ به یک کنش، یک کنش دیگر، آنچه ویتگنشتاین به کنایه «درهای میان دستور و اجرای آن» مینامد همواره پابرجاست. من تنها میتوانم با یک اجرا به اجرایی دیگر پاسخ دهم؛ ناممکن است که از این زنجیرهی کنش خارج شویم، زنجیر را بشکنیم و یکبار و برای همیشه معنای «حقیقی» یک گفته را بیرون بکشیم. نیروی مادی کلام من را وادار به پاسخ میکند، اما هیچ تأویلی نمیتواند ماهیت دقیق پاسخ من را تضمین یا تقنین کند. در این صورت تنها راه عملیاتی برای تبیین «معنی»، آن است که همصدا با پکهام بگوییم معنی به صورت رادیکالی دلبخواهانه است، زیرا «هر پاسخی به یک کلام، معنایی برای آن کلام است». هر پاسخی که باشد. این هم تبیینگر طبیعت فاشیستی و امری زبان است و گویای آسیبپذیری همیشگیاش در برابر تخطی و انحراف. رشتههای DNA تا بینهایت خود را بازتولید میکنند. اما در خلال این تکرارشدنهای بیمغز، واکنشهای غیرمنتظرهی خودانگیختهای ظهور میکنند، ویروسهای بیگانهای خودشان را به توالی DNA تزریق میکنند و در اثر این تشعشعات، جهشهای تصادفیای روی میدهند. بسیار شبیه به «تلفنبازی» بچهها: حتی زمانی که یک بازیکن جمله با نهایت دقت ممکن در گوش بازیکن دیگر بازگو میکند، بازهم جمله در طول زمان دستخوش تغییراتی رادیکال میشود.
[…] پروژهی بزرگ مدرنیستی تلاشی بود برای آنکه «وجود زبان» درخشانتر شود و مفهومی عظیم بیابد. یک مدرنیست باور داشت که اگر «من» گویندهی سخن نیستم، از آن روست که خودِ زبان با من و از خلال من سخن میگوید. هایدگر به خوبی آگاه بود که زبان مرکب است از صدور دستورات، اما به طرز نفرتانگیزی به آرمانیسازی کل فرایند دستور و اطاعت پرداخت. ما پسامدرنها بهتر میدانیم. ما، برخلاف هایدگر و لاکان، میگوییم زبان هیچگاه «خودش به مثابهی زبان سخن نمیگوید». زبان همیشه یک انگل کارکردی است، با تمایلات و چشماندازهایش، که دستور میدهد و منافع را برای خودش جمع میکند. آنچه یک ویروس یا انگل را متمایز میکند، دقیقاً همین نکته است که هیچ رابطهی متناسبی با «وجود» ندارد. فقط در خانهی موجود دیگری ساکن میشود. هر گفتمانی یک میهمان ناخوانده است که بر سفرهی من مینشیند، اما اجارهاش را نمیدهد. تن من و خانهی من همواره آلوده است؛ یا به کرم روده، یا به سوسک، یا به موجودات مریخی یا به ارواح خبیث. […] هیچ وجود زبانیای وجود ندارد. اما صداها همواره هستند: صداها و صداهای بیشتر، صداهایی درون و در پس صداها، صداهایی مداخلهگر یا جایگزینشونده یا تسخیرکنندهی صداهای دیگر.
هر زمان که سخن میگویم، یا مینویسم، یا حتی گوشی تلفن را برمیدارم، این صداها را میشنوم. مارشال مکلوهان میگوید که تغییرات تکنولوژیک به واقع تغییراتی در ضرباهنگ حواس ما ایجاد کرده است. رسانهها، انگلهای مصنوعی هستند: اندامهای پروتزی، «افزودههایی به انسان». رسانههای ارتباطی الکترونیک عصر ما، به صورت ویژهای رادیکال هستند، چرا که این یا آن اندام حسی را تقویت نمیکنند، بلکه نمودی هستند از بیرونیسازی کلیت دستگاه عصبی انسانی. امروز ما دیگر نیازی به شمنها نداریم، زیرا مودمهایمان برای ارتباط با دنیای خونآشامها و شیاطین، دنیای مردگان، کافی است. […] مردگان قادر نیستند خودشان را به تمامی از دنیای الکترونیک برهانند. صداهایشان در پشت سرشان باقی میماند و پس از مرگشان، پژواکی تهی مییابد. صدای زنگ یا بوقی که در خطوط تلفن میشنویم، مجموع تمام مویههای محو درگذشتگان است؛ صداهایی تهی از ارتباطات قطعشده که در بینهایت پژواک مییابند. این گفتنهای بیمعنی از تلاشهای خودِ من برای ایجاد یک گفتمان تغذیه میشوند و همزمان به آن خدمت میکنند. اما همین صداهای انگلی، در عین حال میتوانند به سادگی به علوفهای برای سازوبرگ تمرکزساز دولت مبدل شود؛ چیزی مانند سیستم نظامی دستور/نظارت/ارتباط/هوش. کتاب کمیک نگهبان نابودی پنتاگون را به هیئت یک ستارهی پنجپر واقعی [یک پنتاگرام که نشانهای شیطانی است] به تصویر میکشد: «یک تله برای گیر انداختن ارواح، یک عدسی برای متمرکز ساختن انرژی» و همانطور که باروز هم نشان میدهد، زندگی-در-مرگ برآمده از بازتولید بیپایان، روش و هدف نهایی تنظیمات قدرت در جهان پسامدرن است.
هیچ ایدئولوژی اومانیستی محتضری نمیتواند ما را از این دیلما برهاند. دقیقاً به واسطهی وضعیت محتضرشان، در افتادنشان به عاملیتهای سوبژکتیو یا توسلشان به تخیل و بسیج جمعی، این ایدئولوژیها به تقویت چرخههای بازخورد قدرت هنجاری میانجامند. زیرا تنها به قیمت تقنین و تنبیه خودمان و درونیسازی کارکردهای اجتماعی سرکوب پلیسی و نظارت است که میتوانیم به این ایدهی غریب برسیم که ما آفرینندگان زبان مختص خودمان هستیم و برای خودمان سخن میگوییم. در مقابل باروز استراتژی غریبتر و رادیکالتری را پیشنهاد میکند: «همانطور که میدانید، مایهکوبی سلاح منتخب ما در مقابل ویروسهاست و مایهکوبی تنها در صورت مواجهه با ویروس اثر میگذارد». زیرا تمام درمانهای خوب خصلتی هومیوپاتیک دارند. ما باید عادات انگلی خودمان را به کمال برسانیم و با دانستن این نکته که هر سیستم خود-بسنده و خود-رشد-دهندهای در نهایت با محدودیتها و انگلهای خودش روبهرو خواهد شد، با مشغولیت بیشتری به ساکنین سرزمین مردگانمان سر بزنیم. بیایید جنتلمنهای زبالهگرد باشیم و کرمهای رودهی خودمان را پرورش دهیم. فرایند بازتولید ویروسی را استیلیزه، تقویت و تسریع کنیم. در شهود باروز: «ویروس مانند طاعون سراسر قارهها را تهی خواهد کرد. در همان زمان، گونههای جدیدی ظهور خواهند کرد، آن هم با سرعتی مشابه سرعت تخریب ویروس؛ زیرا محدودیتهای زمانی و مکانی رشد از میان رفتهاند… بانک زیستی همیشه باز است». حالا زمان آن است که گشادهدستانه خرج کنیم و خودمان را، فراتر از غایات و نیات، به رهن بگذاریم.
سعی نکنید «خودتان» را بیان کنید؛ به جایش یاد بگیرید از روی دستورات بنویسید و شتابناک سخن بگویید. نویسنده یک خالق متعالی، آنگونه خالقی که دکتر فرانکنشتاین دوست داشت باشد، نیست. او بیشتر شبیه کسی است که «هدایتگر» مینامندش؛ یا چیزی که جک اسپایسر آن را گیرندهی پیامی رادیویی از مریخ مینامید و ژاک دریدا با نام اسفنکتر مقعد از او یاد میکرد. […] فضولات تنها ثروت واقعی است و با دفع فضولات است که یک شاهکار خلق میشود. باتای مینویسد «چرا سراغ کتابهایی برویم که نویسندههایشان تحت هیچ اجبار متعینی نبودهاند؟» این اجبارها، این فشاری که در رودههایم است، نشانگر رویکرد رادیکال من به دیگری است. شاید به مدد همین واژگان است که میتوانیم بهترین پاسخ را به پند جرج کلینتون بدهیم که میگفت: «کلههایتان را آزاد کنید، ماتحتتان دنبالش خواهد آمد».
نویسنده: استیون شاویرو
مترجم: رضا اسکندری