… همیشه در پیِ شر است، اما پیوسته خیر میآفریند.
— گوته، فاوست
گفت: «من برای هرچیزی آمادهام»، و کلاشنیکف AK-47 را کمی دورتر هل داد، دستش را زیر جلیقهٔ ضدگلوله برد تا زیر بغلش را بخاراند، بعد ادامه داد: «خوشحالم که بالاخره میتوانم همهچیز را بگویم»، چون تا حالا فرصتی نداشته؛ فقط یکیدو نکتهٔ جزئی را هر وقت مجال نفسی مییافتند میتوانست اشاره کند، با آنکه بهخاطر بمباران اصلاً نخوابیده بودند. اما حالا بالاخره میتوانست تمام ماجرا را یکجا تعریف کند.
با این حال، پیش از هرچیز باید بگوید که او نه «آیندهپژوه» است و نه «فیوچرالیست». در زندگی غیرنظامی تحلیلگر روند بود؛ گرچه خودش را بیشتر «ناظر» میدانست تا تحلیلگر. تحلیلگران آینده، گفتند، در اتاقی مینشینند و به نمایشگرها خیره میشوند ــ بله، روشها و مدلها و «چرخهای آینده»ی خودشان را دارند ــ اما برایشان ناممکن است در مقیاسهای بزرگتر فکر کنند؛ دربارهٔ جامعه، نوع بشر، یا روباتهاــ این چیزها آنها را برمیآشوبد.
پس او تحلیلگر آینده نبود، بلکه تحلیلگر روند، داده، و واقعیت بود — و هر سه واژه را جدا جدا و شمرده ادا کرد.
اما بعد ــ چون فقط یکی از چشمهایش کموبیش سالم مانده بود، آن هم با دیدی تار ــ برای اطمینان، با دست لبهٔ پالتهایی را که رویشان دراز کشیده بود لمس کرد. پای چپش همان ماه اول نبرد، در بوچا، قطع شده بود؛ عصاهایش را به دیوارهٔ سنگر تکیه میداد، اما همیشه سر میخوردند. حالا هم باز، دستش به آنها نمیرسید. کاری که از دستش برمیآمد این بود که خودش را به سمت رفیقش بکشد، سینه و شانه و گردن او را با دست بجوید و با احتیاط سرش را، که داشت در گل فرو میرفت، دوباره بر بالشِ کتِ نظامیِ تاخوردهاش بگذارد. بعد چشم راستِ نیمهتار خود را نزدیک زخم شکمیِ باندپیچیشدهٔ او آورد، لحظهای خیره ماند و همانطور گفت:
«ببین رفیق، فرمولش خیلی ساده است: یک سیستم بسته داریم ــ زمین. جمعیت زیاد میشود؛ حالا هفتونیم میلیاردیم، بهزودی هشت میلیارد میشویم. وانمود میکنیم که این شگفتی بزرگیست، اما نه، پنجاه سال است میدانیم سرانجام این انبوه انسانها به نوعی همکاری خودکار نیاز خواهند داشت.
معلوم است که میدانستیم و حسش میکردیم. برای همین —» و با دستی اشاره کرد که توضیحی در پرانتز خواهد داد — «خیلی دوست داشتم آن صحنه را در فیلم اودیسهٔ فضایی ۲۰۰۱، حدود پنجاه سال پیش، وقتی یکی از شخصیتها وسیلهای تخت در دست داشت و با لمس دکمهای روی آن هر چیزی را به ارادهٔ خود جابهجا، روشن یا خاموش میکرد. حالا این برای ما طبیعیست، نه؟ اما آن وقتها اصلاً طبیعی نبود؛ پوچ بود، خیالپردازیِ کودکانه. میخندیدیم بهش. ولی امروز گوشی هوشمند در دست داری و میتوانی به هرکه بخواهی دسترسی پیدا کنی. روزگاری مردم نمیتوانستند با کسی که دور است گفتوگو کنند ــ چطور میتوانستند؟ نه تلفنی بود، نه چیزی…»
اینجا چهرهاش را جمع کرد، انگار از بانداژ خونین شکمِ آنیکی خوشش نیامده باشد، و دوباره خودش را به پالتهای خودش کشاند. برای رفیق دو پالت را کنار هم چیده بود، و دو تا هم برای خودش به نحوی، در حالیکه با یک پا و یک دست، در گِل لغزنده، در غاری کَندهشده و پنهان، سرپا مانده بود. آنها بعد از عقبنشینیِ ناگهانیِ دستهشان از برابر حملهای چنان سهمگین که همه را به فرارِ آشفته واداشته بود، هنوز کشف نشده بودند. «اورکها» از بالای سرشان گذشته بودند؛ فقط نگاهی سریع به سنگرِ خالی انداخته و ندانسته بودند که این دو در غارند. حالا هر دو روی پالتها دراز کشیده بودند و منتظر بودند کسی برگردد دنبالشان ــ هرگاه که ممکن شود. اما ممکن نشده بود؛ گلولهباران قطع نمیشد. چندین ساعت بود آنجا، در غار، روی همان پالت دودردو دراز کشیده بودند.
به ساعت نگاه نکرده بود؛ چشم تَرش توان دیدن عقربهها را نداشت و در هر حال نمیخواست بداند ساعت چند است. اهمیتی نداشت که گروهبان فریاد زده بود برایشان امدادگر میفرستد ــ از آن لحظه حمله حتی یک ثانیه هم آرام نگرفته بود؛ بمباران بیوقفه ادامه داشت.
»خب، چه کار باید میکردم؟» گفت.
عاشق چنین پیشرفتهایی بود ــ چنین جهشهای ذهنیای ــ که ممکن میکرد با آدمهایی در آنسوی زمین حرف بزنی.
»یعنی، دیوانهوار نیست؟«
و اینکه چگونه همهٔ معاملات را دگرگون کرد، ارتباطات را زیرورو کرد، و همهٔ اطلاعاتی که در یک روز به تو میرسد — بهقدری که اگر فقط در یک روز در اینستاگرام بگردی، خیابان را طی کنی، تبلیغهای غولپیکر و تابلوهای الکترونیکی ایستگاه اتوبوس را ببینی که میگوید اتوبوس بعدی کی میرسد، حجم اطلاعاتت بهاندازهٔ تمام عمرِ یک رعیتِ قرون وسطایی است.
»یادته در کتابهای ارتباطاتِ بیست سال پیش مینوشتند هشت انحرافِ حواس در روز تمرکزت را از بین میبرد؟ حالا چی؟ هشت تا فقط تا دستشویی رفتن صبح! چون در راه گوشیات را چک میکنی ببینی ایمیل تازه داری؟ پیامک؟ اینستا و توییتر چه خبر؟ بعد تیترها را نگاه میکنی. ما حالا بهکلی به شیوهای تازه کار میکنیم، زندگیهای غنیتر و جالبتری داریم. مثلاً هر نوجوانی امروز در چندکارگی خیلی، خیلی از لئوناردو داوینچی بهتر است — بله، نابغه بود، نظیر نداشت، اما چندکارگی بلد نبود؛ هر بار فقط یک کار میکرد، آن هم طی یکیدو روز. اما حالا؟ چه هیجانانگیز است! «
گفت: «آره، هیجانانگیز.»
حالا دیگر او فقط یک سرباز پیادهٔ ساده بود؛ چون فایدهای نداشت برایشان توضیح دهد که در زندگیِ غیرنظامی چهکاره بوده. آنها صلاحیتش را برای کارهای سطح بالاتر قبول نداشتند. بهزعمشان «نگاه کردن به چیزها در مقیاس اجتماعی» یعنی چه؟ وقتی در حال دفاع از وطن هستیم، آدمِ عمل لازم است نه نظریهپرداز. و او ــ که در برابر کمیتهٔ سربازگیری هم انکارش نکرده بود ــ دقیقاً یک آدم نظری بود.
با این حال، داوطلبانه دوباره به پیادهنظام پیوسته بود، با همان یک پا؛ و آنها در پاسخ فقط گفته بودند: «برای کشیدن ماشه، یک انگشت کافیست. »
نمیتوان گفت ناامید نشده بود، چون کمی هم ناامید بود. در کار با کامپیوتر مهارت داشت، اما ذهن نظریاش به چیزهای فرهنگی بیشتر مایل بود؛ به همان چیزهایی که واقعاً برایش جذاب بودند.
بهعبارت دیگر، آن مقیاسهای بزرگِ کیهانی ــ ستارگان و کهکشانها و این حرفها ــ به کارش نمیآمدند، همانطور که روانشناسیِ فردی هم برایش جالب نبود؛ اما فرهنگ، بله. فرهنگ و خردهفرهنگها؛ یعنی شیوههایی که انسانها تغییر میکنند، همان چیزی که همیشه مطالعهاش کرده بود: اینکه چطور در طول تاریخ، خودمان را در مسیر تکنولوژی بازبرنامهریزی کردهایم.
و حالا درست در میانهٔ چنین بازبرنامهریزیای هستیم؛ جهان را به شیوههایی تازه ثبت میکنیم، به شیوههایی تازه ارتباط برقرار میکنیم، به شیوههایی تازه زندگی میکنیم. و همهٔ اینها دلیلی دارد. و اگر دقت کنی، میتوانی کمکم بفهمی این دلیل چیست ــ چرا انسانها چنین میکنند.
باید بفهمیم که فرهنگ، راهبرد بقا برای نوع بشر است.
روی زمین هزاران گونهٔ زنده وجود دارد، و گونهٔ ما «فرهنگ» را برگزیده تا زنده بماند.
برخی گونهها دندانهای عظیم برای بقا برگزیدند، بعضی دمهای بزرگ برای شکار طعمه، برخی آروارههای غولآسا یا زهر و شوک الکتریکی؛ و ما، گفت ــ در حالیکه زیر بمباران، به ریشههایی که از دیوارههای سنگر بیرون زده بودند خیره شده بود ــ ما «فرهنگ» را برگزیدیم.
و تحلیلگر روندهایی مثل من، توضیح داد، با دادهها، با واقعیتها و با اطلاعات، بررسی میکند که این فرهنگ چه مسئلههایی را میتواند حل کند و کدامها را نه؛ چه چیزهایی را میتوان با تکنولوژی حل کرد و چه چیزهایی را نه.
اما در نهایت، همهچیز برمیگردد به انسان. تمرکز بر انسانها جالب است ــ پیشرفتی که داریم، اینکه چرا این کار را میکنیم یا آن کار را. چون مهم است تغییرات واقعی را بفهمی.
برای من اهمیتی ندارد کدام مدل از تلفن همراه چه قابلیت تازهای آورده؛ آنها جذاب نیستند. اما اینکه واقعاً چه معنایی دارد که حالا بههم پیوستهایم ــ که ناگهان همهمان بهطور همزمان میترسیم، یا همزمان بههم اعتماد میکنیم ــ این بیسابقه است. هیچوقت پیش از این با چنین سرعتی زندگی نکردهایم، هیچگاه اینقدر زیاد نبودهایم، زندگی هیچگاه اینقدر پرهیاهو نبوده. من همهٔ اینها را شگفتانگیز میدانم.
برای شروع ــ و با انگشت به خودش اشاره کرد ــ همیشه از این فرض آغاز میکنم که همه میخواهند شاد، ثروتمند و سالم باشند. در دورههای مختلف تاریخ همواره راهبردهای متفاوتی برای رسیدن به این سه هدف به کار گرفتهایم، و روشن است که داریم در همان مسیر پیش میرویم: هرکس میخواهد عمر طولانیتر، مال بیشتر و شادیِ افزونتری داشته باشد.
و تازه، ما به بخش بزرگی از آن هم رسیدهایم ــ و من آمارش را دارم.
در نودونه درصدِ تاریخِ بشر، نودونه درصد از انسانها گرسنه بودهاند. در سال ۱۸۸۰، هشتادوهشت درصد مردم در فقر عمیق زندگی میکردند. در ۱۹۸۰ این عدد شد چهل درصد، و در ۲۰۱۸ فقط ده درصد.
عمرمان دو برابر و سه برابر شده است.
البته، حالا تعدادمان بیش از اندازه زیاد شده و منابع طبیعی را سوزاندهایم، اما بااینحال» ــ و انگشت اشارهاش را بالا گرفت ــ «نوع بشر هرگز تا این اندازه ثروتمند نبوده است. قرنها سطح توان اقتصادی بشر تغییر نکرده بود. در سال ۱۸۰۰ مردی در ایتالیا تقریباً به اندازهٔ مردی در ایتالیا در سال ۱۳۰۰ درآمد داشت؛ یعنی حدود هزار و ششصد دلار. اما صد تا صدوپنجاه سال پس از ظهور نوآوریهایی که اقتصاد مصرفی را به حرکت انداختند ــ موتور بخار، راهآهن، لامپ، خودرو، ماشین لباسشویی، ماشین ظرفشویی! ــ ناگهان، پس از جنگ جهانی دوم، رفاه بر ما بارید. عمر چهلسالهٔ بشر به هشتاد رسید، اقتصاد جهانی دویستوپنجاه برابر شد. بله، ما بسیار ثروتمند شدیم.
اگر دو تصویر را کنار هم بگذاری، میبینی ثروتمندترین مردم در ثروتمندترین کشور قرن نوزدهم، بهخوبی فقیرترین فردِ فقیرترین کشورِ امروز زندگی نمیکردند ــ از دید اقتصادی، تأکید میکنم، اقتصادی.
و اگر بهدقت فکر کنی، شاید کسی به پادشاهان حسد ببرد، اما نشستن در قلعههای سرد و بیگرما، با گلدانهایی برای توالت و بیخبری از اخبار دنیا؟ نه، هرگز.
البته تحلیلگران روند ابله نیستند؛ ما میدانیم که هنوز فقر و بدبختی وجود دارد. اما اگر گونهٔ بشر را در کل در نظر بگیری، هرگز با چنین سطحی از رفاه زندگی نکرده است.
»اوه، صبر کن، لعنتی، دوباره داری سر میخوری، رفیق!» وسط حرف خودش پرید، و چون دیگر توان خزیدن نداشت، فریاد زد:
»هی! بیدار شو»
مرد دیگر بهآهستگی سرش را بلند کرد، بیآنکه چشمانش را باز کند، با آنکه هر دو را هنوز داشت. و تنها چیزی که توانست بگوید، این بود:
»ادامه بده. »
گفت: «بیاِم–۲۱ها»، انگار که خبر تازهای میدهد، در حالی که از لحظهٔ درگیری مستقیم، راکتاندازهای گراد لعنتی بیوقفه شلیک میکردند.
نفسش را در سینه حبس کرد، همهٔ چهل شلیک را شمرد، کمی مکث کرد، نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
«بله، خیلی چیزهایی که امروز بدیهی میپنداریم، روزگاری اصلاً بدیهی نبودند؛ برابری در برابر قانون، حقوق زنان، حقوق بشر و از این قبیل. از آغاز هزارهٔ جدید، و بهویژه از ۲۰۱۹ به بعد، آزادی انتخاب پیدا کردهایم. حالا مردم گزینههای بسیار بیشتری دارند: میتوانی به خارج سفر کنی، میتوانی رشتهای یا حرفهای دیگر را انتخاب کنی، میتوانی تمام وقتت را وقف علاقهات کنی. شغلهای تازهای پدید آمدهاند ــ شغلهایی جالب و خلاق، که اگر انسانی از قرون وسطی آنها را میدید، هیچ نمیفهمید.
مثلاً اگر کارگزاری را در دفتری در کییف میدید که تمام روز فقط دکمههایی را فشار میدهد، میپرسید: این کار است؟ باورش نمیشد که آن کارگزار «ارزش» میآفریند، که این واقعاً کاریست که به جمع کلِ کارِ جهان میافزاید.
دیگر تولید صرف مهم نیست؛ خلاقیت اهمیت دارد، چون خلاقیت تبدیل شده به بزرگترین دارایی بشر. حالا مهم این نیست که محتوایی را به مقصد برسانی، بلکه این است که در لحظهٔ درست برسانیاش.
و امروز، مهمتر از هر چیز، «اتصال» است: پیوند دادنِ اطلاعات به موقعیت مناسب، در زمان درست. نه صرفاً … »
اما پیش از آنکه جملهاش را تمام کند، مردِ کنارش گفت:
«ادامه بده. »
او فقط گفت:
»آه، خیلی خوب، زندهای رفیق، خوشحالم. ادامه بده، زندگی چیز شگفتانگیزیست. مثلاً چیزی که همیشه برایم جالب بوده این است که چطور رؤیاهای کهنِ نیاکانمان را برآورده کردهایم ــ فقط فکر کن، پنج هزار سال پیش، وقتی مردم پولینزی با قایقهای کوچکشان در دریاها میگشتند، صدها مایل میراندند تا بتوانند با کسانی در دوردست حرف بزنند. حالا آن مشکل را حل کردهایم؛ تلفن داریم. روزگاری این را «تلهپاتی» میخواندند، اما نه، دیگر تلهپاتی نیست، تلهفونیست. حیف که حالا تلفن هیچکداممان کار نمیکند، اما بههرحال تلفن، در مقیاس نوع بشر، وجود دارد.
بهزودی هم ما دو نفر یکی خواهیم داشت، مطمئنم نیروهای امدادی هر لحظه میرسند.
در این میان بگذار بگویم: ما انسانها همیشه خواستهایم همهچیز را بدانیم؛ روحها را احضار کنیم، از درخت شمن بالا برویم ــ و حالا اینترنت داریم.
و همیشه خواستهایم دیگری بهجای ما کار کند ــ و حالا روبات داریم.
همیشه خواستهایم همهٔ زبانها را بدانیم ــ و حالا گوگلترنسلیت داریم.
بله، بسیاری از چیزهایی که زمانی دستاوردی خارقالعاده و منحصربهفرد شمرده میشدند، امروز در دسترس همگاناند.
مثلاً روزگاری گم نشدن نعمتی بزرگ بود، و انسانهایی که قدرت جهتیابی داشتند، منزلتی اجتماعی داشتند؛ اما امروز GPS همان توانایی را به هرکس میدهد.
برای همین خوشم نمیآید وقتی میشنوم کسی میگوید چه دنیای عجیبی شده، همه سرشان در گوشی است.
مهم این نیست که آدم گوشی دارد یا نه، مهم این است که با آن چه میکند؛ روی آن میخواند، حرف میزند، یا نتایج آخرین آزمایش خونش را میبیند ــ چون همهچیز در فضای ابری ثبت شده ــ یا بازار را چک میکند تا ببیند بیتکوین همین حالا چهقدر بالا یا پایین رفته.
پس باید بپذیریم که در مجموع، گوشیهای هوشمند بسیاری از مسائل را حل کردهاند؛ نه همه را، اما بسیاری را. و این ما را به پرسش میرساند که فرهنگ دیجیتال به چه کار میآید؟
بسیار خوب، برایت توضیح میدهم، فقط خواهش میکنم بیدار بمان! «
گفت »:بیدارم، ادامه بده! «
»خیلی خب، پس زندهای. همینطور ادامه بده، چون این دنیا شگفتانگیز است. در این دنیا ــ و میدانم حالا دیگر تکراری شده، اما باز باید بگویم ــ ما انسانها بیاندازه زیاد شدهایم. تصور کن در اتاقی کوچک و تنگ، یکربع مانده به نیمهشب، ده نفر نشستهاند، و پنج دقیقه مانده به دوازده، سی نفر دیگر وارد شوند؛ حالا مثل ساردین در قوطی فشردهایم. میبینی؟ ما به شهرها کوچ کردهایم. شهر چیز خوبی است، همهچیز دارد.
زمین همیشه سیارهای روستایی بود، اما از حدود ۱۹۸۰ یا ۲۰۰۰، شهرنشینی واقعاً شتاب گرفت، و حالا نیمی از جمعیت جهان در شهرها زندگی میکنند؛ بهزودی دوسوم خواهند شد.
انبوهی از بیگانگان، شانهبهشانه در کنار هم زندگی میکنند.
و گرچه شهرها چیز خوبیاند ــ کار، سرگرمی، فرهنگ، هنر، آموزش، درمان ــ اما ما برای هم بیگانهایم. از بیگانگان میترسیم.
بااینهمه اگر خوب فکر کنی، تازه پنج یا ده سال است که از فرهنگ دیجیتال استفاده میکنیم؛ موبایل، تبلت و مانند آن.
دوستش داریم، در ما ریشه کرده، و حالا حیاتی شده.
من خودم» ــ و در اینجا با انگشت به جلیقهٔ ضدگلولهاش اشاره کرد ــ «وقتی در خیابانم، میترسم، چون همه بیگانهاند.
اما با این حال، ساعت دو نیمهشب که مست و تنها به خانه برمیگردی، دکمهای میزنی، غریبهای با ماشین میآید، اوبر مثلاً، سوار میشوی، میبردت خانه.
یا خانوادهات را سوار میکنی و برای تعطیلات به خانهٔ غریبهای در اودسا میروی، و این طبیعیست.
اما پیشتر هرگز چنین نبوده. آن وقتها دوستت سوارَت میکرد، یا همسایهات کمک میکرد؛ اما حالا غریبهها بههم متصل شدهاند. نه، هرگز پیشتر چنین نبوده؛ این تازه امروز رخ داده، چون ناچار شدیم یاد بگیریم چطور اینهمه غریبه در شهرها کنار هم زندگی کنند.
از اینپس هم غر زدن دربارهٔ اینکه مردم بیش از اندازه با گوشیهایشان وقت میگذرانند، بیفایده است؛ اوضاع همین است، و همین هم خواهد بود.
هرکسی دستگاه شخصی خودش را خواهد داشت؛ شاید در جمجمهاش کار گذاشته شود یا در مچ دستش دوخته شود، چه فرقی میکند؟
ما پیوندهای بیشتری با ماشینها خواهیم ساخت، تا جایی که دیگر ندانیم آنچه میشنویم یا میبینیم از انسان میآید یا از ماشین.
نکته این است» ــ و دوباره انگشت اشارهاش را بالا آورد ــ «که دیگر مهم هم نخواهد بود. مهم این است که قبلاً نمیتوانستیم و حالا میتوانیم؛ و همین به خودیِ خود خوب است.
اکنون در جامعهای شبکهای زندگی میکنیم. میتوانیم پول، دانش، هنرمند و مجموعهدار را بههم پیوند دهیم.
برای نمونه، از این پس هنرمند دیجیتال میتواند اثر NFT خود را بهعنوان شیئی یگانه و صددرصد اصیل بفروشد.
قبلاً جاده میساختیم، حالا شبکه میسازیم.
توری نامرئی پیرامونمان تنیده شده، و ناچار خواهیم بود برایش کاربردهایی پیدا کنیم، و خودِ وجودش بدل به سودمندیاش میشود.
من مطمئنم و یقین دارم که ویرانی زمین را با کمک فرهنگ دیجیتال ترمیم خواهیم کرد.
این کار را خواهیم کرد، چون باید بکنیم.
تکنولوژیاش را داریم؛ و اگر هنوز نه، بهزودی خواهیم داشت. »
در اینجا صدایش پایین آمد، دهانش خشک شده بود، بطری کنار دستش را جست، جرعهای نوشید، گلویش را صاف کرد…
«ادامه بده. »
گفت:
«بله، بله، همینطور خواهد شد ــ همهچیز همانطور که میگویم. شاید بخندی و بگویی دارم اینها را فقط میگویم که روحیهات را حفظ کنم؛ تا حدی درست است، اما دلیل دیگری هم هست. چون آینده ــ و ما هماکنون در آستانهاش آویزانیم ــ واقعاً چنان نو و بنیادین خواهد بود که این دیگر خیالبافی نیست، تسلّی هم نیست.
نمیتوانم تکرار نکنم که ما تازه در آغازِ آیندهایم.
ببین، ما واقعاً ثروتمند شدهایم، اما اتاق بیش از اندازه پُر شده.
یعنی از این پس دیگر برای زندگی بهتر تلاش نخواهیم کرد، بلکه فقط برای نگه داشتنِ همین سطح زندگی فعلی میجنگیم، برای حفظ آنچه داریم.
حالا همهچیز بر پایهٔ تعامل است؛ ابتکارها از پایین میجوشند.
اکنون من، تو، هرکسی میتواند خواستهها و نیازهایش را بیان کند ــ و این عظیم است.
یعنی میتوانیم همگی، با هم، به هر شکل، گرد آییم و آنچه را در پیش است بسازیم.
این حیاتیست، چون سر و صدا، غیرقابلِ باور شده. »
در اینجا سرش را بالا آورد ــ موج تازهای از راکتهای گراد از بالای سنگر عبور کرد. لحظهای سکوت کرد تا ببیند چه میشود. هیچ اتفاقی نیفتاد. همهٔ چهلتا گذشتند و جای دیگری فرود آمدند.
آنگاه رشتهٔ سخنش را گرفت و ادامه داد:
«این تعامل… »
مردِ مجروح آهسته گفت:
«فکر میکنی برگردند دنبال ما؟»
«منظورت این است که از آینده برگردند، رفیق؟ نه، از آنجا نه. اما البته که برمیگردند دنبال ما، این که واضح است. »
این را گفت و ادامه داد: «ما ضدحمله میکنیم، پس شلوارت را از ترسِ چند قطره خونِ شکم خیس نکن، زود برمیگردند. تا آن موقع فقط تمرکز کن روی حرفم… ببین، کجا بودم؟ آهان، بله ــ امروز هر کنش بخشی از روندِ تعامل است، و با گذر زمان، این روند باز هم عمیقتر میشود.
بگذار مثالی بزنم، و تأکید میکنم، واقعیت است: ما آدمها دوست داریم با چیزها پیوند شخصی داشته باشیم. مثلاً اگر دستبندی دیجیتال بگیرم، از آن مدلهای Bond Touch با نمایشگر آبی، احساس میکنم بخشی از من شده، چون مرا به معشوقم وصل میکند.
در اینجا رو به همسنگرش کرد و گفت: «اسمِ مالِ تو چیست؟ مال من زوریاست. اسم قشنگی نیست؟»
او هم یکی از این دستبندها خواهد داشت، و به این ترتیب همهچیز کاملاً شخصی میشود؛ حاملِ تجربه و اندیشهٔ خودت. و درست همین است که ما را به آن واکنشِ احساسی میدهد.
مثلاً همین چیزیست که او را به زوریا وصل میکند، حالا که از هم دورند ــ وقتی زوریا جایی در هامبورگ است، در خیابان لاؤناشتاین شمارهٔ ۱۵، و او اینجا، در این چالهٔ گِلی و کثیف.
رابطه با این دستبند بر بازویش کاملاً متفاوت خواهد بود، زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه دستهگلی از رز تازه را از گلفروشی بفرستی برای زوریا در همان آدرسِ هامبورگ.
بهزودی خودش یکی از این دستگاههای کوچک را خواهد داشت و زوریا هم یکی؛ هدیهٔ کریسمسش برای او خواهد بود، همین دستبند ظریف و قیمتی. این Bond Touch عزیز برایش میشود خودِ زوریا.
بعد رو به همسنگرش کرد و گفت: «سرت دوباره دارد توی گل میافتد، مرد حسابی! »
خواست از جایش پایین بیاید و به سمت او بخزد، اما فقط وانمود کرد. خون از زیر بانداژِ چشم چپش همچنان روی صورتش میدوید، نه چندان شدید، اما پیوسته، همانطور ساعتها بود که میرفت.
سعی کرد بانداژ را کمی جابهجا کند، اما فقط اوضاع بدتر شد، پس فوراً رهایش کرد و دوباره به حرف ادامه داد.
مردِ مجروح گفت:
«هیچچیز حس نمیکنم. »
او گفت: «طبیعیست، معلوم است که حس نمیکنی.
و چون دیگر توان بستنِ بانداژ تازه نداریم، باید همینطور با هم دوام بیاوریم؛ یا با هم بمیریم.
اما، به لجِ آنها هم که شده، همینجا نمیمیریم. پس گوش کن، هنوز باید برایت بگویم. »
خودش را به زحمت بهسوی رفیقش کشید، سرِ آویزانِ او را دوباره بالا آورد و روی کتِ نظامیِ تاخورده گذاشت. بعد دست بر شکمش کشید تا مطمئن شود گره بانداژ هنوز سفت است.
دوباره از میان گلها خزید، خودش را روی پالتهای خودش کشاند، نالهای کرد، دست خونآلودش را به شلوارش مالید، وسوسهٔ لمس دوبارهٔ بانداژِ چشم را پس زد ــ و همچنان واژهها از دهانش بیرون میریختند:
«اینجاست که باید برویم به مرحلهٔ بعد. در جهان دیجیتال، وقتی چیزی را در اینترنت بارگذاری میکنی، برای همیشه آنجا میماند. ما هنوز درست درک نکردهایم، خیال میکنیم چیزهایی که آپلود میکنیم واقعاً وجود ندارند، اما هستند، و تا ابد خواهند بود. پس وظیفه داریم فقط چیزهایی را در فضای مجازی بگذاریم که واقعاً میخواهیم شناخته شوند. مهم است، چون وقتی چیزی را بارگذاری کردی، حتی اگر حذفش کنی، هیچوقت از بین نمیرود.
باید تغییر کنیم، و خواهیم کرد ــ در نگرشمان، در مقیاس جهانی.
سیستمهای دیجیتال ما را وادار میکنند منظبطتر، آگاهتر و هوشمندتر باشیم، درست همانطور که در سایر عرصههای زندگی میکوشیم باشیم.
و حالا چیزی میگویم که شاید شگفتزدهات کند: هیچچیز مجانی نیست.
اگر خیال میکنی چیزی را رایگان به دست میآوری، پس خودت کالا هستی ــ همانطور که میگویند. و واقعاً هم همینطور است.
چیزی مجانی؟ چطور ممکن است؟ هر اپلیکیشنی باید طراحی و ساخته شود، فناوریِ مناسب باید پیدا شود، توسعه یابد، اصلاح و بهروز شود، و هزار کار دیگر. چطور ممکن است همهٔ اینها مجانی باشد؟
پس کسانی که چیزی را رایگان عرضه میکنند، درواقع در ازای آن «توجه» و «رفتار» تو را میخرند. تو تبلیغهایی را میبینی، و واکنشهایت به همان تبلیغها، سودشان را رقم میزند.
بهنظر من این بد نیست؛ بله، نوعی دستکاری است، اما در اساس فرقی با کاری که دورهگردهای قدیم میکردند ندارد: آنها هم جنسشان را تبلیغ میکردند، آواز میخواندند تا تو را به خرید وسوسه کنند.
تنها تفاوت این است که امروز در فضای دیجیتال، از راه اپهای بهظاهر رایگان، مقیاسش بینهایت بزرگتر و سودش نجومیتر شده.
دیگر بس است از این بازیگران لعنتیِ غولهای دیجیتال دنیا گفتن، چون حقیقت دارد، البته که دارد:
فیسبوک از هر کاربر سالی دوازده دلار درآمد دارد، بله، درست است.
اما در عوض چیزی به تو میدهد: میتوانی پلتفرمشان را رایگان استفاده کنی، و آنها دادههای مربوط به تو را میفروشند، دادههایی که مبنای تبلیغاند. این یعنی تجارت. شاید بد بهنظر برسد، اما در نهایت به نتایج خوبی هم منجر میشود.
مشکل آنجاست که اگر از این فرایند آگاه نباشی، چون علاقهای به فهمش نداری، خیال میکنی فیسبوک، توییتر و اینستاگرام رایگاناند.
اما لعنتی، رایگان نیستند! تو خودت را در ازای تبلیغ میفروشی، همین است ماجرا.
باید آگاه باشی، باید بدانی چه میگیری و در ازایش چه میدهی. و وقتی این را بفهمی، باید مطالبهٔ سهمت را بکنی.
باید این سهلانگاری و عشقِ به آسایش را کنار بگذاریم؛ حماقت، نقص است.
تکنولوژی فقط ابزار است، فقط امکانِ چیزی را فراهم میکند ــ استفاده بکنی یا نه، انتخاب با توست.
نباید از تکنولوژی بترسی. وقتی گوشی هوشمند داری، دیگر گم نمیشوی؛ میتوانی از خانه کار کنی، موسیقی گوش دهی، پیتزا سفارش بدهی.
و بگذار دوباره تأکید کنم، چون مهم است:
این همه دارد ما را دگرگون میکند.
بله، باید تغییر کنیم، و توانِ تغییر را داریم.
ببین مثلاً در مورد سیگار؛ زمانی که سیگار کشیدن را در فضاهای بسته ممنوع کردیم، هیچکس باور نمیکرد ممکن باشد. فکر میکردند دنیا زیر و رو میشود. اما نشد، شورشی در نگرفت، و امروز حتی تصورِ کسی که در فضای بسته، در حضور دیگران سیگار بکشد دشوار است.
این تغییر، زمان زیادی نبرد. فرایند شگفتانگیزی بود؛ یادگیری ما سریع است، تغییر ما سریع است.
ما میتوانیم خیلی آسان بیاموزیم و تغییر کنیم.
میدانی، رفیق، حتی میتوانیم فقر را در دو روز ریشهکن کنیم ــ مدلهای اقتصادیاش را داریم… »
مرد مجروح زمزمه کرد:
«فکر نمیکنم برگردند. »
«البته که برمیگردند، لعنتی! چرا برنگردند؟ غر زدن را بس کن و فقط گوش بده به حرفهایم. ما بیش از حد اسرافکاریم، و حالا ــ همین حالا ــ با سرعتی سرسامآور باید این اسراف را کنار بگذاریم، چون سطح زندگیمان سقوط خواهد کرد؛ هم در مقیاس فردی و هم، مهمتر از آن، در مقیاس جهانی.
اما یک چیز دیگر هم هست، چیزی که میشود اسمش را گذاشت توانِ ساختنِ کلیساهای جامع؛ قابلیتی که بهکلی از دستش دادهایم. به قرون وسطی نگاه کن، من عاشق مثالهای قرون وسطاییام. آن زمان مردم شهر تصمیم میگرفتند: «خُب، تا امروز برای خودمان کلبه میساختیم، اما حالا بیایید بنایی باشکوه بسازیم، درخورِ خدایمان.» و شروع میکردند به ساختن، با این آگاهی که در طولِ عمر خودشان هرگز نتیجه را نخواهند دید؛ بلکه نوههای نوههایشان، سیصد سال بعد، بنای کامل را خواهند دید. با اینحال دستبهکار میشدند.
اما امروز تفکر ما کوتاهمدت شده. چرا کوچک شدهایم؟ نباید اینطور میشد.
باید دوباره توانِ ساختنِ کلیساهای جامع را بازیابیم.
و میدانی چرا؟ چون ما به رؤیا نیاز داریم؛ به چشماندازهای بزرگ، جسورانه، گسترده—»
مردِ مجروح نالید:
« چشمانداز به درک ، من آب میخواهم. »
او گفت: «آبی نیست. بفرما، این ودکا را بخور، برای تشنگی هم جواب میدهد. نمیخواهی؟ باشه، میفهمم. ولی ناله نکن، میدانم درد داری، من هم دارم، اعتنایش نکن. گوش بده.
فرهنگ یک کُد است، این را باید در نظر گرفت. کُدی که با خواندنش میفهمی مردم چهجور موجوداتیاند، چه میخواهند، چه دوست دارند و از چه میترسند، چه چیز را خیر میدانند و چه را شر، هدفشان چیست، و از این قبیل.
در گذشته، اگر در سینهات فشاری حس میکردی، خوب میدانستی که در خوابت بختکی رویت نشسته و بعد در هوا دورت چرخیده و پرواز کرده؛ و خوشحال بودی که با همین ترس جان بهدر بردهای.
اما حالا میدانیم که این سوزشِ معده است. ما حالا خیلی چیزها را میدانیم. عقلانی شدهایم، توان درک واقعیتمان بالا رفته؛ ولی در عوض، دامنهٔ تمرکزمان کوتاهتر شده.
در عین حال، توان دگرگونیمان بسیار سریعتر است.
آدم قرون وسطی در خیابان طور دیگری راه میرفت: کفشهایش زمختتر بود و کفیهایش نازکتر، پیادهرو هم نبود، نهایتاً چند تختهسنگ ناهموار. هرچیز نوکتیزی میتوانست کف پایش را خراش دهد، پس اول نوک انگشتان پا را میگذاشت، بعد پاشنه را.
اما امروز نحوهٔ راه رفتنمان کاملاً عوض شده.
و اینجا دوباره باید بگویم: ما به سطح دیگری رسیدهایم. چه میگذرد اینجا؟ تغییرات زیستی ناشی از انقلاب فناورانه؟
بله، دقیقاً همین است. ما دیگر نمیتوانیم چشم از گوشیمان برداریم، حتی هنگام راه رفتن؛ نتیجهاش این است که میدان دید پیرامونیمان بهطور قابل ملاحظهای بهتر شده، اما حس خطرمان تضعیف شده.
میخواهی آمارش را هم بگویم؟ نه؟ خیلی خب، پس نمیگویم.
برویم سراغ زمان: همهمان به زمان باور داریم. ساعت را نگاه میکنیم، روزمان را برنامهریزی میکنیم، ده دقیقهٔ بعد یا ده، بیست سالِ بعد را طرحریزی میکنیم.
یا روباتها را ببین؛ حالا که هستند، چرا باید ازشان بترسیم؟
میتوانیم تمام کارهای خستهکننده و تکراری را که همیشه باید انجام میدادیم، به آنها واگذار کنیم.
و وقتی روبات آن کار را انجام دهد چه میشود؟
ما وقت آزاد پیدا میکنیم؛ برای ورزش، سرگرمی، مطالعه، و یاد گرفتنِ چیزهای تازهتر و تازهتر.
و حالا ــ که معمولاً چنین اعترافی نمیکنم ــ باید چیزی را بگویم: در حال حاضر، هنوز مشکلی وجود دارد. اینکه اگر امروز، تأکید میکنم امروز، کمی وقت آزاد داشته باشم، بلافاصله میخواهم آن را با کاری پر کنم؛ در حالی که باید از خودِ بودن لذت ببرم ــ از زنده بودن، از سالم بودن، از دیدنِ نور بر برگهای درخت، از شنیدنِ زمزمهٔ آب بر سنگهای آوازخوانِ جویبار، از خشخش علفهای بلند دور پاهایم.
مگر هدف همین نیست؟ بودن، همینجا، در این لحظه؟
خب، البته که همین است.
و این دستاوردی حیرتانگیز است. نباید آن را به آینده موکول کنیم، نباید پشتِ وعدههای آینده پنهانش کنیم.
میدانم از زبان یک بهاصطلاح آیندهپژوه خندهدار به نظر میرسد، اما واقعیت همین است؛ نباید اینگونه باشیم.
و به این هم فکر کن: ما گونهای ابزارسازیم، و این نخستین بار در تاریخ جهان زنده است که گونهای ابزارساز، کار را به خودِ ابزار میسپارد.
روباتها جالباند، چون فرهنگ دیجیتال را به عرصهٔ فیزیکی آوردهاند؛ با سرعتی شگفتانگیز تکامل مییابند، و هرآنچه امروز قادر به انجامش هستند، هرگز از بین نخواهد رفت، فقط هوشمندتر خواهند شد.
روباتها محکوم به تکاملاند ــ درست مثل ما.
و من، گفت، از روباتها نمیترسم. دوستشان دارم.
البته ممکن است در نگاه اول ترسناک به نظر برسند، همانطور که چرخ ترسناک بود، یا تلسکوپ، یا موتور بخار، یا اتومبیلهای تندرو و هواپیماها.
اما نیازی نیست فهرست را ادامه دهیم: بعضی چیزها در ابتدا ترسناکاند، اما بعد به آنها خو میگیریم، ازشان استفاده میکنیم، و در استفاده کردن، دوستشان میداریم.
باید بپذیریم که همیناند، برای ما اینجایند، و نباید ازشان ترسید.
روبات هیچ میل و احساسی ندارد.
آیا ممکن است فریبت دهد؟ یا به تو شلیک کند؟ چرا باید چنین کند؟!
نه، نترس. همهچیز خوب خواهد شد؛ در واقع، فوقالعاده خواهد شد—«
مردِ مجروح با صدایی خشک گفت:
»تشنهام. «
»قبلاً هم بهت گفتم!» با تندی جواب داد. «فقط ودکا داریم، نمیخواهی؟ باشه، نمیخواهی. چی؟ میخواهی باهاش زخمهایت را بشوری؟ محال است، این ودکای عزیز را! آب بعداً میرسد، آرام باش. این لعنتیهای گراد دارند کمکم تمام میشوند، به جهنمشان، اعتنا نکن. اگر درد داری، بگذار درد بکشدت، درد چیز خوبی است، یعنی بدن هنوز میجنگد؛ بگذار بجنگد. اما گوش بده، رفیق، تا وقتی داری دوام میآوری. خوب پیش میروی، حالا بالاخره برسیم به پول، و اینکه چطور از آن استفاده میکنیم.
بله، بیایید صادق باشیم، ما از پول استفاده میکنیم، اما درواقع نمیدانیم «پول» دقیقاً چیست. خیال میکنیم چیزی فیزیکی است چون لمسش میکنیم؛ فکر میکنی اسکناس هزار گریون را در دست گرفتهای، درحالیکه در حقیقت، و سالهاست که چنین است، فقط تکهای کاغذ است. ارزشش بر پایهٔ طلا نیست. پس بر پایهٔ چیست؟
اینجا به نکتهٔ اصلی میرسیم، پس باید حواست را جمع کنی. پول از مدتها پیش مجازی شده.
امروز بهترین شاهدش رمزارزها هستند.
پیشبینیاش دشوار نیست که رمزارزها در جوامع ما نقشی تعیینکننده خواهند داشت.
این را دیگر میدانیم، حرف عجیبی نیست.
سؤال واقعی این است که «چطور» باید آن را درست انجام داد.
روشهایی وجود دارند، و باید رعایت شوند. خیلیها خیال میکنند شور و شوق کافی است، اما نه، دانش لازم است ــ و این دانش به دیدی وسیعتر نیاز دارد، چون باید بدانی رمزارز چیست و چه نیست، چه کارهایی میشود با آن کرد و چه کارهایی نه.
آدمهایی مثل ماسک ــ که ما در اوکراین خیلی چیزها مدیونش هستیم ــ از این چشماندازها حمایت میکنند، از رؤیاها، از چشماندازهای بلند. نباید این نگاه کلان را از یاد برد.
برای درک دنیای رمزارز، باید هم دید تحلیلی داشت و هم تخیل و چشمانداز.
اگر از رؤیا شروع کنی، میتوانی رمزارز را برای هدف واقعیاش به کار بگیری.
شاید بگویی: این رمزارزها چیستند اصلاً؟
همهاش حقه و فریب است! چیزی نیست که در دست بگیری، وجود ندارد؛ پس چطور میشود گفت وجود دارد؟
جوابش ساده است: دنیای رمزارز یک فناوری دارد ــ زنجیرهٔ بلوکی، یکی از بزرگترین اختراعات تاریخ معاصر.
باشد، ما دقیق نمیفهمیمش، اما لازم هم نیست بفهمیم، چون برای استفاده از آن نیازی به فهمش نیست.
همانطور که وقتی تلویزیون تماشا میکنی، لازم نیست بدانی نقطهای از نور با سرعت سرسامآور در هر لحظه از صفحه میگذرد.
در دنیای رمزارز هم، لازم نیست جزئیات فناوریهای زیربنایی را بفهمی، فقط باید از آن استفاده کنی.
رمزارز، از نظر من» ــ و در اینجا با انگشت به خودش اشاره کرد ــ «یعنی نوآوری. رمزارز، در کنار بلاکچین، مدلی اجرایی است که ویژگیهایی را ممکن میسازد: اصالت، یکنواختی، قابلیت شناسایی، و انعطافپذیریِ عظیم ــ یا اگر بخواهی بگویی، فرامرزی بودن.
پول فعلی ما محدودیتهای فیزیکی دارد، اما با پیدایش انواع تازه و متنوع رمزارزها، و گسترش استفاده از آنها، کارکردشان در جامعه رسوخ خواهد کرد؛ این یعنی رمزارزها قابلاعتمادتر خواهند شد، در بافت جامعهٔ جهانی بیشتر جا خواهند افتاد.
و در آن زمان، روشن خواهد شد که آفریننده و راهانداز این نظام فراگیر، رمزارز را به یک «ارزش اجتماعی» تبدیل کرده است—»
در اینجا ناگهان سکوت کرد، چون صداهای تازه و انفجارهای مهیبی از آنسوی سنگر به گوش رسید.
اکنون از سه پرتابگر گراد شلیک میکردند، یعنی صد و بیست موشک.
و بعد، سکوت.
وقفهای کوتاه، که در آن میشد صدای جیغ پرندگانی را شنید که جایی در دشتها میپریدند.
چند لحظه صبر کرد تا ببیند چه میشود.
هیچ اتفاقی نیفتاد ــ فقط همان پرندهها.
دوباره شروع کرد:
«خواهینخواهی، داریم به سوی مریخ میرویم. خواهینخواهی، آنجا را استعمار خواهیم کرد. چون مجبوریم.
نه برای نجات زمین ــ زمین خودش خوب خواهد بود ــ بلکه برای نجات انسان. ما در دام افتادهایم، و باید خودمان را آزاد کنیم.
پس مقصد، مریخ است، بله رفیق.
اما دو چیز را باید کاملاً روشن بفهمی:
اول اینکه تجارت و اعتماد همیشه دست در دست هم دارند.
میبینی، روند همین است. پس باید پیشقدم باشی، برنده باشی، وقتی جهان فیزیکی و مجازی به هم میپیوندند.
من رمزارزهایم را برای یک چشمانداز سرمایهگذاری کردهام. برای چنین سرمایهگذاریای به پول نیاز داری، بگذار همان رمزارز باشد؛ نامش مهم نیست. پول مسئلهٔ ایمان است، مسئلهٔ اعتماد. آیا به آن باور دارم؟ آیا به آن اعتماد دارم؟
این را بهوضوح میتوان در تولد و نوزاییِ دنیای رمزارز امروز دید.
در آینده، چند شکل پرداخت خواهیم داشت: یکی همان پول کنونی، دیگری رمزارز، و سومی «عمل«.
و این سه بهتدریج در هم خواهند آمیخت.
الان هم همینطور است، و نمونهٔ دقیقش همین رمزارز است.
بهویژه در کشور ما: اوکراین، جایی که محبوبیت رمزارز در رتبهٔ پنجم جهان است.
دلیلش روشن است: ما اوکراینیها خوب میفهمیم که در آینده، سرمایه و ارزش بر پایهٔ کنش بنا خواهند شد.
مدلش همین حالا در دنیای رمزارز وجود دارد.
اگر ابزار پرداختی بسازی که از مرزها فراتر رود، وقتی جهان فیزیکی و مجازی در هم تنیده شوند، تو خواهی شد «بانک اصلی«.
نمیخواهی شریکِ بانک اصلی باشی؟ معلوم است که میخواهی.
چون هرکسی میخواهد خودش پلتفرم باشد.
اگر ابزار پرداختی بسازی که مردم باور کنند معتبر است، از آن استفاده خواهند کرد.
پول مسئلهٔ ایمان است، اما پرسش واقعی این است: چند نفر به آن ایمان دارند؟
یا درستتر بگویم: چند نفر به رؤیایی باور دارند که برای تحققش این پول لازم است؟
اگر شمارِ باورمندان کافی باشد، پروژه تحقق مییابد، چون هیچ رؤیایی نیست که با خلاقیت فناورانه نتوان آن را به واقعیت بدل کرد.
میبینی؟ رؤیا بدل به واقعیت میشود.
این دیگر شعار توخالی نیست؛ تا امروز هیچگاه چنین نبوده، اما از این پس چنین است ــ و چنین خواهد بود— «
مرد مجروح بهزحمت، با صدایی خشک گفت:
»میمیریم. «
با لحنی طعنهآمیز گفت:
»خوشحالم از پالتهای کناری هنوز نشانهای از حیات شنیده میشود. «
و ادامه داد:
»برویم سرِ اصل مطلب. باز هم بپرسیم: پول چیست؟ و پاسخ بدهیم که پول وسیلهای برای مبادله است. انسان بیشتر عمرش را در اجتماعات کوچک گذرانده. زمانی، در جایی، مردمی تصمیم گرفتند تختهسنگی بزرگ و گرد را “پول” بنامند.
و حالا که فقط من و توییم، در این غار نمناک و گندیده، باید اعتراف کنم که آن تختهسنگ در واقع خیلی شبیه رمزارز بود، چون هرگز جابهجا نمیشد.
آنچه اهمیت داشت، توافق جمعی بود بر سرِ وسیلهای برای مبادله؛ چیزی که همهٔ اعضای جامعه آن را معتبر بدانند.
ایجادِ یک ابزار پولی تازه کار دشواری نیست، اگر جامعه آن را بپذیرد و به آن باور داشته باشد.
در طول تاریخ، ارزهای محلی بسیاری پدید آمدهاند.
سؤال همیشه این بوده: یک واحد پول چه ارزشی دارد؟ معادل یک گوسفند؟ یا یک سبد گندم؟
و حالا میتوانیم از اینجا بپریم به رمزارز.
ارزشِ این پولِ جدید، در هر شکلش، اساساً از خودش ناشی میشود.
رمزارز به تو پیشنهاد میدهد: «میتوانی مرا بهعنوان پول استفاده کنی. «
اما از چه لحظهای این اتفاق واقعاً میافتد؟
وقتی پولِ مجازی به دنیای فیزیکی نشت میکند؛ وقتی نخستین خودپرداز بیتکوین ظاهر میشود؛ وقتی مغازهای شروع میکند به پذیرش پرداخت با رمزارز.
در آن لحظه، مجازی، واقعی میشود، و فرآیندی آغاز میگردد که بازگشتی ندارد.
به سطح دوم میرسیم: جایی که در بسیاری موارد از بیتکوین، اتریوم یا شکلهای امنترش، مثل استیبلکوین، استفاده میکنیم بیآنکه حتی آگاه باشیم داریم از آن بهره میگیریم.
مثلاً به آژانس مسافرتی میروی، با فناوری بلاکچین سفر رزرو میکنی، بعد پیش از بازگشت، در کافهای قهوه مینوشی. یعنی بسیاری از تراکنشهای حسابداری امروز نه با پول واقعی، که با رمزارز انجام میشود.
پول مجازی بسیار رایجتر از آن است که مردم بدانند.
اما روزی متوجهش خواهند شد: نگاه میکنند و میگویند “من در ازای این اتریوم یا بیتکوین یا استیبلکوین، چیزی گرفتهام، کاری کردهام”؛ یعنی پذیرفتهاند که این وسیلهٔ مبادله است.
دیگران هم میپذیرند، و وقتی همه پذیرفتند، دنیای رمزارز آرام خواهد گرفت، ثبات پیدا خواهد کرد.
در حال حاضر نرخ تبدیلش هنوز مثل ترن هوایی بالا و پایین میرود، بهخاطر دلالان و سوداگران.
قیمتها نوسان دارند، ممکن است مدتی طول بکشد تا نرخ سقوطکرده دوباره به نقطهٔ خرید برگردد.
اما باید بپذیریم که این روند همین حالا در جریان است.
ما این پول را داریم، پول مجازی.
تمام آن اپلیکیشنهای رایگان در تلفنهایمان خود نوعی پول مجازیاند: ما از آنها مجاناً استفاده میکنیم، اما در عوض، “رفتار” و “توجه” خود را میفروشیم.
در زمان شوروی، کمونیستها میخواستند همین کار را کنند، وقتی میگفتند روزی پول از میان میرود و مردم بنا بر نیازشان کار خواهند کرد و بهره خواهند برد.
اما شکست خوردند، چون واحدی جهانی برای تعیین معادل میان رفتارها و کنشهای گوناگون وجود نداشت.
امروز آن معادل وجود دارد، و خواهد داشت، مطمئن باش.
و حالا وقتِ جمعبندی است— . «
او با زحمت از روی پالتها نیمخیز شد، به امید اینکه رفیقش هنوز بیدار باشد، چون مدتی بود صدای نفس کشیدنش را نمیشنید.
گفت: «نخواب! نه، هنوز نه. چون حالا بهترین بخشش میرسد، گوش بده… «
اما جوابی نیامد. در غار سکوت بود.
و بیرون هم ظاهراً آسمان کمی آرامتر شده بود؛ گرادها خاموش شده بودند.
صدای جابهجایی واحدی تازه از پاپاسنا میآمد؛ گاهی فقط صدای تکخمپارهای شنیده میشد، که در مقایسه، مثل سکوت بود.
زیر لب تکرار کرد: «نخواب… نه حالا. هر لحظه ممکن است برسند دنبال ما. شاید قبل از آن بتوانم حرفم را تمام کنم. «
بیقرار گفت و با چشم نیمهکورش به همسنگر خیره شد:
«میتوانم ادامه دهم؟ یعنی بله؟ لااقل سرت را تکان بده، یا پلک بزن… باشه، مهم نیست، ادامه میدهم. حتی نیمهکور هم نمیتوانم جلوی تکرار را بگیرم، و تکرار، خودش دانایی است.
خلاصه اینکه — جهان یک سیستم بسته است.
ما بیش از حد زیاد شدهایم.
فرآیندهای بیشماری همزمان در جریاناند و یکدیگر را تقویت میکنند، و همه در یک جهت حرکت دارند: باید سریعتر و سریعتر عمل کنیم.
و وقتی عمل میکنیم، باید چندین نفر را همزمان در نظر بگیریم؛ برای همین است که هوش مصنوعی را کاملتر میکنیم، تا بتواند در لحظه با چند نفر ارتباط بگیرد.
زندگیمان بنیاداً عوض شده.
ما در آستانهٔ دنیایی گیجکننده، ناشناخته، اما قابل محاسبه ایستادهایم.
دیگر برای هشت ساعت سرِ کار نمیرویم؛ کارمان شده چند دقیقه در مترو، وقتی ایمیل کاری را جواب میدهیم.
به خانه برمیگردی، بازی میکنی، پول درمیآوری.
سؤال این است: بازی میکردی یا کار میکردی؟
این دو در هم ادغام شدهاند.
صدها گذار همزمان در جریان است و یکدیگر را تقویت میکنند.
و حالا “قراردادهای هوشمند” را داریم که برایت کار فراهم میکنند، شاید سه دقیقهای.
فعلاً بستن یک قرارداد چهار روز طول میکشد، اما بلاکچین آماده است.
بهزودی همهچیز خودکار خواهد شد.
یعنی دیگر به وکیل نیاز نخواهیم داشت.
دو طرف در یک لحظه، هرچه را باید، خواهند دانست.
در کسری از ثانیه میتوانم تو را برای کاری استخدام کنم.
همهچیز را بلاکچین و هوش مصنوعی انجام میدهند.
فعلاً هنوز “تأییدکنندهها” را داریم.
مثلاً تو میخواهی خانهات را بفروشی و من میخواهم بخرم، باید واسطهای ــ وکیل ــ وارد ماجرا شود، که کار را کند میکند و پول میگیرد.
اما در آینده چنین نخواهد بود.
تأییدکننده درون خود رمزارز ساخته میشود، با بلاکچین تأیید میکند که تو همان کسی هستی که ادعا میکنی، و هر دو طرف صددرصد مطمئن خواهند بود که برای تصمیمگیری، هرآنچه لازم است از هم میدانند.
قراردادِ هوشمند بسته میشود، تمام.
دلسوزی برای وکلا لازم نیست، چون آنها هم سوار بلاکچین میشوند و پولشان را درمیآورند.
دلسوزی برای بانکها هم لازم نیست، چون آنها هم رمزارز خودشان را میسازند.
و شاید بگویی: خب، این بانک به من صد هزار گریون وام داده، اما آیا واقعاً به همان اندازه میارزد؟
در مانیتورم میبینم در حسابم صد هزار گریون دارم، پس هرگز، هرگز از این بانک بیرون نمیروم، چون پولِ من، پولِ همین بانک است.
و همینطور در مقیاس اجتماعی نیز چنین خواهد شد؛ چیزی فراتر از پول، یک نظام خواهد شد.
البته برای رسیدن به این نقطه، نظارت باید بهطرزی وحشتناک پیشرفته شود، و همین حالا هم شده، فعلاً در دیکتاتوریها، اما بهزودی نیازِ جهانیِ آن پدید میآید.
چون اعتماد کامل فقط با دسترسیِ کامل به اطلاعات ممکن است — دربارهٔ هر فرد، در سطح جهانی.
فقط آنگاه میتوانی مطمئن باشی طرفِ معامله همان است که میگوید، و دادههایش درست است.
بله، شاید ترسناک بهنظر برسد، اما همین خواهد شد. اجتنابناپذیر است. راه بازگشتی نیست.
بلاکچین یعنی راستیآزماییِ بیدرنگ، بدون انسان، بدون “دروازهبانها”.
افراد نامطمئن از جامعه کنار گذاشته میشوند، و افراد مطمئن حفظ میگردند.
و سرانجام، آنهایی که نتوانند معیارهای امنیتی را برآورده کنند، دیگر قادر به زندگی عادی نخواهند بود.
باید قابل اعتماد باشی، باید درستکار باشی؛ وگرنه از شبکه جدا خواهی شد.
خُب، نظرت چیست؟
میگویی این همه بدون نظارت مطلق ممکن نیست، درست میگویی.
یعنی افشا شدن، یعنی بیدفاعیِ کامل، درست است، اما راه دیگری نیست.
بحران آب دارد فاجعهبار میشود.
مصرف آب باید محدود گردد.
باشد، اما برای این کار باید بدانم چهقدر آب برای نوشیدن، شستوشو، دوش گرفتن یا آبیاری مصرف میکنی، و بر اساس آن پاداشت دهم یا جریمهات کنم.
یعنی هرکس باید زیر نظارت دائمی باشد.
اما» ــ صدایش را پایین آورد و خودش را بهزحمت به سوی همسنگرش کشید، دستش را یافت ــ «قبل از آنکه همهچیز خیلی ترسناک به نظر برسد، بگذار چیزی را بگویم که تحملش را آسانتر میکند: آگاهی و مشارکت داوطلبانه.
نمیتوانیم بگذاریم اوضاع همینطور ادامه یابد.
هر انسانی باید در زندگی جهانی سهیم شود؛ همه، بیاستثنا، باید بدانند چه میکنند، چرا، به چه قیمتی، و برای چه.
باید این وضع را که دیگران بهجای ما تصمیم میگیرند، بیآنکه رضایتی داده باشیم، پایان دهیم.
راه دیگری نیست.
هرکس که فناوری را در اختیار دارد، حاکم خواهد بود، ارباب. «
اما از این فکر نمیترسید.
همچنان آن دستِ یخزده را در مشت داشت و ادامه داد:
«هیچکس از این وضعیت ناراحت نخواهد بود؛ همه فقط از زندگیِ راحتشان لذت خواهند برد، البته زیر نظارت دائمی، بدیهی است.
از اینجا فقط یک گام مانده تا دنیای مجازی.
چون همهچیزهایی که تا حالا گفتم، به همانجا میانجامند.
پانزده سال است از اینترنت استفاده میکنیم.
پانزده سال پیش اگر کسی میگفت که در آیندهٔ نزدیک، آدمها برای شمشیرِ نوری در یک بازی پول خواهند پرداخت ــ شمشیری که حتی وجود فیزیکی ندارد ــ همه میخندیدند.
اما امروز همین بزرگترین بازار دنیاست.
یا میگفتند برای کفشهایی پول خواهیم داد که هرگز پایمان نمیکنیم.
باز هم غیرممکن به نظر میرسید.
ولی آخرین باری که عکسهایت را در دست گرفتهای کی بود؟
لازم نیست در دستشان بگیری؛ همان حس را داری وقتی در گوشی یا صفحه میبینیشان.
ما داریم چیزهای بیشتری را به جهان مجازی منتقل میکنیم…
بیا، پلک بزن، فقط یکبار! «
آن دستِ خونین و یخزده را فشرد.
«نباید دنیای NFTها را فراموش کنیم، همان توکنهای غیرقابلجایگزین که ما را به آیندهای کاملاً انقلابی خواهند برد ــ اگر نگوییم که همین حالا در آن آیندهایم، چون NFTها همین حالا وجود دارند، مخصوصاً در دنیای هنر.
این توکنها، باز بهوسیلهٔ فناوری بلاکچین، به آثار دیجیتال برچسبی یگانه میچسبانند و آنها را قابلخریدوفروش میسازند؛
منشأ و یگانگیشان صددرصد تضمین میشود.
میپذیرم، این روند دیوانهوار به نظر میرسد؛ ممکن است بماند یا نماند، هنوز در حال آزمونیم.
بعضی چیزها دوام میآورند، بعضی نه.
و اگر انقلاب صنعتی سبک زندگیِ ولخرجانهای ساخت، انقلاب دیجیتال برعکس، با جریمهکردنِ اسراف، از ولخرجی جلوگیری خواهد کرد.
دورمان را ماشینهای بیشتری خواهند گرفت، و احتمالاً با ماشینها بیشتر از آدمها حرف خواهیم زد.
جهان مجازی در زندگیمان نقش بسیار پررنگتری خواهد داشت.
و چیز دیگری هم هست:
ما خیلی دلمان میخواهد جاودانه شویم ــ و این ممکن خواهد شد، وقتی بتوانیم شخصیت خود را دیجیتال و آپلود کنیم.
از نظر نظری، همین حالا هم ممکن است.
خواهیم توانست بدنمان را عوض کنیم و ذهنمان را دانلود کنیم.
هر اندامی را جایگزین کنیم.
اینها جزئیاتاند.
آنچه مهم است، و فقط میتوانم تکرارش کنم، اتوپیاست؛
چون اتوپیا یعنی جهتی که ناممکن مینماید.
میلیونها اتوپیا ممکن است شکست بخورند، اما میلیونویکمی به ثمر خواهد نشست.
این همان ساختن کلیساهای جامع است.
بله… «
و با امیدی محو گفت:
«امیدوارم حرفهایم بهاندازهٔ کافی قوی باشد که بیدار نگه ات دارد.
بیدار شو، سرباز! صدای تانک تی-۶۴ را میشنوم، دارند میآیند سراغمان.
اگر من دوام آوردهام، تو هم میتوانی.
فقط آخرین جملهام را بشنو —
هرگز تسلیم نشو.
زندگی شگفتانگیز خواهد شد…
فقط یک پلک، فقط یک پلک کوچک بده…
که مطمئن شوم صدایم را میشنوی. «
نخستین انتشار:
۲۴ فوریهٔ ۲۰۲۵
حق انتشار این داستان متعلق به سایت ادبی آنتیمانتال است. درصورت انتشار ذکر منبع الزامیست.