بعد از قرن بیستم، و دقیقتر اگر بگویم بعد از جنگ دوم جهانی، رفته رفته حملات از سوی متفکران جدید به نخستین جامعهشناسان بیشتر شد. به نوعی آنها متهم بودند به تکگویی، جبرگرایی، نگاه خطی داشتن به تاریخ و… .
جامعهشناسانی که به تکگویی متهم شده بودند، کسانی بودند که از جامعه به عنوان یک کل سخن میگفتند و یکی از مهمترین وظیفههای جامعهشناسی را پرداختن به الگوهای تکرارشونده و به طور کلی نظم موجود میدانستند. به هر رو، این نگاه رفتهرفته از سوی برخی از پستمدرنها و لیبرالها به دلیل باور به اینکه چیزی به نام «جامعه» وجود ندارد به چالش کشیده شد. این امر هم در عمل و هم در مباحث نظری در حال شدت گرفتن بود و گویی هم در عمل و هم در نظر همهچیز به سمتی هدایت میشد که کم کم «فرد» جای جامعه را بگیرد و ارتباط میان این دو به مرور به دست فراموشی سپرده شد. این روند با تکگویی بازار و پولی شدن روابط اجتماعی تقویت شد و منجر به شکلگیری نوعی نگاه شد که من ترجیح میدهم آن را نگاه بازاریشده بنامم. این نگاه نهتنها از شخص شخصیتزدایی میکند بلکه او را وادار میکند که همهچیز را صرفا مبتنی بر فایده و سود ارزیابی کند. این نگاه دیگر قادر نیست به جهان به مثابه امری مشترک بنگرد و به نوعی آن را جایی برای بهرهبرداری شخصی قلمداد میکند، جایی صرفاً برای کسب سود و نه زندگی با دیگران. به گمان من، با از دست رفتن مفهوم جامعه، نخستین چیزی که از دست رفت چیزی نبود جز همین امر: زندگی با دیگران.
معنای با دیگران بودن و زندگی کردن در این میان از بین رفت. در واقع اهمیت آن از دست رفت و جامعه به مجموعهای از جزیرهها تبدیل شد و کنش جمعی با وجود این جزیرهها که تقریباً پلی میان آنها وجود ندارد، به امری دشوار، و شاید محال، بدل شد.
به هر رو، به دلیل ضربههای پیدرپی و مداومی که در این چنددهه از سوی پستمدرنها و سرمایهداری و سنتگرایان بر مفهوم «جامعه» وارد شده است، جز پیکری بیجان از «جامعه» باقی نمانده است و این امر یک چیز را گوشزد میکند و آن اینکه:
حال بیش از هر زمان دیگری احیای این مفهوم و وجود همبستگی که به گمان من با وجود «جامعه» ممکن میشود، یک ضرورت جدی است. باید دوباره به یاد بیاوریم که زندگی یک امر صرفاً خصوصی نیست و آزادی و عدالت نیز.
باید دوباره به یاد آوریم که زندگی یعنی با دیگران زندگی کردن، با دیگران بودن و مردن، برای هم زندگی کردن و بههم عشق ورزیدن، چشم از روی منافع خود برداشتن و به دیگری نگاه کردن و ملاقات کردن «تو»، دیدن «تو» و نه نادیده گرفتن و حذف «تو»… این معنای زندگی است، این همان چیزی است که امکانِ بودن در جهان را به ما میدهد، امکان اینکه جهانی داشته باشیم.
Tags احسام سلطانی ادبیات جامعه