خانه / داستان / داستان کوتاه”اجاره خانه برای کلاس پیانو” نوشته‌ی مهشید پارسایی

داستان کوتاه”اجاره خانه برای کلاس پیانو” نوشته‌ی مهشید پارسایی

امروز سومین روزی است که زنم برایمان دنبال خانه می‌گردد. فقط روز اول همراهش بودم و دیگر نخواست که بروم. نظر من توی چیزهای مهم آنقدرها هم مهم نیست. نه برای خودم نه برای زنم. بدم نمی‌آید تمام تصمیم‌های بزرگ را دیگری بگیرد و بعد نقشم را تویش بازی کنم بدون آنکه مسئولیتی داشته باشم. روز اول پنج بار گفتم “همین خوبه. بگیریمش.” توی هر پنج خانه‌ای که دیدیم. زنم عصرها که برمی‌گردد قدری از وسایل خانه را توی کارتن‌های پفک و تاید می‌ریزد. من همانطور که با لیوان چای‌ام دورش می‌چرخم شبیه بچه‌ای که منتظر است بخاطر کمک نکردنش سرزنش شود، بدون آنکه میلی به کمک داشته باشم می‌پرسم: «من چیکار کنم؟» هر بار مثل مامان‌ها می‌گوید: «هیچی. نیا تو دست و پام»
امروز زنم قبل از اینکه کیفش را بردارد و برود توی املاکی ها و دنبال خانه بگردد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «خیلی دیرشده. ولی باید الان بهت بگم. دیگه عاشقت نیستم.»
ساعتش حداقل پنج سالی می‌شود که خواب است. یعنی از همان روزی که به او هدیه‌اش دادم. بند نازکِ چرمی‌اش پوسیده و یک جاهایی دوخت ظریف‌اش باز شده. هنوز هم ساعت زیبایی‌ست. فقط کار نمی‌کند، پوسیده و روی صفحه‌ی شیشه‌ای گردش دو خط نازک افتاده؛ هنوز با شکستن فاصله دارد.
من هیچ به این فکر نکردم که جوابی باید بدهم. آدم وقتی زنش بعد از سیزده سال می‌گوید دیگر عاشقش نیست معمولا چه می‌گوید؟ اولین بارم است و هیچ نمی‌دانم. من هم همینطور عزیزم؟ ممنونم؟ منظورت چیه؟ یا خودم می‌دونم؟
نمی‌دانم. البته که سوالی نپرسیده بود. جوابی نمی‌خواست. حتا آنقدری منتظر نماند که چیزی بگویم.
میز صبحانه را آرام آرام جمع می‌کنم. بدون حضور روزانه‌اش هرکاری که می‌کنم به حرفی که ممکن است در بودنش بزند فکر می‌کنم. لیوان‌ها را که می‌شویم زنم توی سرم می‌گوید: صدبار گفتم با اسکاچِ لیوان‌ها بشورشون. بو می‌گیرن.
با اسکاچی که ظرف‌های چرب را شسته‌ام ادامه می‌دهم. لیوان‌ها را آب می‌کشم، می‌گیرم جلوی صورتم و مثل سگی دقیق در مرز مکزیک و آمریکا، توی ون بزرگ مشکوک بو می‌کشم؛ هیچ. هیچ بویی نمی‌دهند.
عاشقت نیستم
هنوز نمی‌فهمم یعنی چه، شاید چون هیچوقت نفهمیدم عاشقت هستم یعنی چه. کم نگفتم‌اش در زندگی. ولی هیچوقت هم آنقدرها راجع به آن فکر نکردم و هربار خیال می‌کردم واقعی و صادقانه‌س.
حتی اگر بفهمم عشق یعنی چه و به فیلسوف‌های مرده و زنده کمک بزرگی کرده باشم، بازهم نمی‌فهمم منظور زنم از حرفش چه بود. فقط گفت که بدانم؟ چیزی عوض نشده؟ نگفت جدا شویم که. چرا نگفت؟
همین پنج سال پیش بود که می‌خواستم ترکش کنم. سر کار می‌رفتم هنوز و بازنشستگی‌ام را نخریده بودم. آقای فلاحی، همکارم در بخش محاسبات اداره‌ی دارایی، عکس نوزاد بیست روزه‌اش را نشانم داد. زشت بود. مثل تمام نوزادهای دیگر که با آن پیشانی‌های پر از مو بیشتر به میمون شبیه‌اند. نمی‌توانستم ذوق کنم. به تمام بارهایی که زنم زشت‌ترین لباس‌های پولکی دنیا را می‌خرید فکر کردم، هیچوقت نتوانستم بگویم چه خوشگل. باید چیزی می‌گفتم ولی. گفتم: «مبارکه.» دروغ گفتم. به زنم، به آقای فلاحی، به خودم.
به خانه که برمی‌گشتم مطمئن بودم. که زنم را رها می‌کنم. همین امشب. بعد از شام؛ ظرف‌ها را هم خودم می‌شویم. نه چون عذاب وجدان دارم، نه نداشتم، چون شب قبلش زنم شسته بود و آن شب نوبت من بود.
بچه‌ی آقای فلاحی پنج ساله‌ است و من زنم را هیچوقت ترک نکردم. اتفاق بدی در تمام این سال‌ها نیفتاد. حتی قبل از آن. نمی‌توانم توی تاریخ زندگی‌مان عقب بزنم، لحظه‌ای را نگه دارم و بگویم همینجا، همینجا همه چی خراب شد. ما دعوا نمی‌کردیم. من صبورم، زنم صبورتر. زنم ساکت است، من ساکت‌تر. حرف می‌زنیم، البته. اما بیشتر اوقات اطلاعت خیلی مهمی‌ست. نمی‌پرسیم ناهار چی خوردی؟ امروز چیکار کردی؟ ولی می‌گوییم دیگه عاشقت نیستم.
زنم تقریبا همه چیز را جمع کرده است. خانه لخت است. با اینکه هنوز خانه‌ی دیگری نداریم. هنوز حتی یک ماه دیگر مهلت داریم. نمی‌دانم چرا انقدر عجله دارد. روی سرامیک‌های خالی خانه صداها زیادی بلندند. دنبال عکس‌های عروسی‌مان و رابطه‌مان قبل از آن می‌گردم. هیچ وقت هیچ جای خانه آویزان نشدند. می‌گفتم: «خانه‌ی مردم است. نمی‌شود دیوارشان را سوراخ سوراخ کرد برای چندتا قاب.» زنم هربار به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌داد.
سالگرد نمی‌دانم چندم، یکی از عکس‌هایمان را قاب گرفتم. از این قاب‌هایی که می‌شود تکیه داد به عسلی کنار تخت و دیوار را برایش سوراخ نکرد. آخر خانه‌ی مردم بود. گذاشتش روی عسلی. خانه تکانی عید به بهانه‌ی تمیز کردن میز گذاشتش توی کشو و هیچوقت دیگر بیرون نیامد. یکی از عکس‌هایمان که زیادی هم پزش عاشقانه نبود و جایی از بدنمان باهم در تماس نبود. فقط دو نفر بودیم توی یک عکس.
من آدم بی‌احساسی نیستم. حواسم به خیلی چیزها نیست و لیوان‌ها را با اسکاچ چرب می‌شویم، شکمم بزرگ شده، می‌دانم زنم از من خیلی خوشگل‌تر است و شاید باید من هم یک کاری بکنم یا حداقل زود به زودتر صورتم را اصلاح کنم و همان چندباری در ماه که می‌خواهد ببوسدم رغبت بیشتری داشته باشد. اما آدم بی‌احساسی نیستم.
بچه‌ی آقای فلاحی پنج ساله است و لاک دست‌های زنم توی تمام این سال‌ها صدفی بوده. به نظرم اصلا رنگ نیست. انگار یک لایه‌ی ضخیم از هیچی روی ناخن‌هایش است. بدسلیقگی‌اش به لباس‌های مهمانی ختم نمی‌شود و در تمام فیلم‌های مورد علاقه‌ش عاشق و‌ معشوق به هم می‌رسند. از «اَنی هال» خوشش نمی‌آید. به چیزهای قدیمی مثل آن ساعت کهنه و تمام لباس‌های از مد افتاده‌ش می‌چسبد و رها نمی‌کند چیزی را.
هنوز دوستش دارم اما دیگر از او خوشم نمی‌آید؛ زیادی داریم شبیه خانواده‌ها می‌شویم. خیلی وقت است. البته دقیقا همانقدر است که دیگر به این موضوع فکر نمی‌کنم. یعنی دقیقا از همان شبی که بعد از شستن ظرف‌ها قرار بود همه چیز را رها کنم و بروم.
زنم با شام‌اش شراب خورده بود. مست بود و مثل همیشه. شراب شام رنگش را داده بود به صورت لاغرش و گاهی الکی می‌خندید. شیشه‌ی خالی را افقی گذاشت روی میز، سرش را به سمت من نشانه گرفت. پرسید: «جرات یا حقیقت؟» باز الکی خندید.
گفتم: «بچه نشو. انقدر هم سریال تینیجری آمریکایی نبین.» دوست داشتم با بازی‌اش پیش بروم. نمی‌خواستم بفهمد اما. هنوز رنگ شراب بود و دیگر نمی‌خندید. ترسیده بودم، خیال می‌کردم می‌داند. قبل از آنکه نظرش را عوض کند گفتم: «جرات.»
زنم بدون فکر کردن، انگار همیشه دوست داشته این کار را بکند و منتظر فرصت مناسب بوده گفت: «برو از خاله مژده بپرس با اجاره‌ای که از ما می‌گیره پول کلاس پیانوش رو میده؟» خاله مژده صاحب خانه، خاله‌ی زنم و همسایه‌مان بود. دو ماه پیش مرد. بچه‌هایش خانه را فروخته‌اند، وسایلش را هم بردند. پیانوی به آن بزرگی مانده. امروز چهار نفر کارگر می‌آورند که پایین بیاورندش.
بدون جواب دادن، بلند شدم و به سمت در رفتم. دنبالم نیامد که بشنود. آدم‌ها بی دلیل به من اعتماد می‌کنند. من اما مثل تمام آدم‌های دنیا می‌توانم توی چشم‌های زنم نگاه کنم و دروغ بگویم. حتی وقتی ضروری نیست. پله‌ها را بالا رفتم و توی پاگرد اول نشستم. سیگاری روشن کردم. خاکسترش را ریختم روی کاشی‌ها و بعد با کفِ کفش پخش‌اش کردم. مثل نمک، روی فرش. خاله مژده در را باز کرد بی‌آنکه به آن زده باشم. نمیدانم چرا هول شدم و سیگار را خاموش کردم. کاشی سیاه شد. کفشم را کشیدم رویش ولی پاک نشد. بین در ایستاده بود، با انگشت‌هایی دقیقا شبیه انگشت‌های زنم، فقط با لاک قرمز و چروک‌تر، روی در ضرب گرفت. ‌پرسید: «قهرین باهم؟» گفتم: «نه خاله نگران نباشین.»
گفت: «نگران نیستم. چرا باهم قهر نمی‌کنین شما؟»
«نمیدونم. هیچوقت بهش فکر نکردم.»
«یه سیگار بده. بعد هم بیا پله رو تمیز کن.»
دو بار زدم ته پاکت. دوتا سیگار سرشان را بیرون آوردند. آنکه کمتر بیرون بود را برداشت. فندک گرفتم، دوبار زد روی دستم و دود غلیظی صورتش را گرفت. گفت: «اجاره این ماه رو کی میدین؟» پرسیدم: «می‌خواین شهریه کلاس پیانو بدین؟»
زنم همیشه دلش می‌خواست بداند خاله با پول اجاره چه کار می‌کند. پرسیده بود اما خاله نه مثل خاله‌اش که مثل صاحب خانه‌ها جوابش را داده بود. او از ما هم اجاره می‌گیرد هم نمی‌گیرد. می‌خواهد فکر کنیم زیر دینش نیستیم. هستیم اما. اجاره خانه بیشتر از این حرف‌هاست. آخر خانه ما از آن خانه‌هایی است که جلویش که رد می‌شوی با خودت می‌گویی «یعنی کی اینجا زندگی می‌کنه؟ لابد خیلی پولدارن.» ما اینجا زندگی می‌کنیم. من و زنم. ما دو نفریم؛ یک خانواده‌ی کامل. به اندازه خانه‌مان پولدار نیستیم. به دیوارها هم عکس نمی‌زنیم که خانه‌ی مردم خراب نشود.
چیزی که همیشه زنم می‌خواست بداند از دهان خاله مژده با دود سیگار بیرون آمده بود و صدایش را بم تر از همیشه کرده بود. گفتم فردا جارو می‌کشم و پله‌ها را دوتا یکی پایین آمدم. در خانه را که بستم گفتم نوبت توئه. پشت میز نشستم، بطری را گذاشتم جلویش و ادامه دادم: «گفت به شما ربطی نداره چجوری پول کلاس پیانو میدم.» دروغ گفتم. مثل همه.
گفت: «حقیقت»
با خودم فکر کردم خوش به حالش، لابد چیزی برای پنهان کردن ندارد. پرسیدم: «اگه بخوای یه چیزی رو توی من تغییر بدی چیه؟»
سر بطری را چرخاند روبه‌رویم، یک طرف لبش را با لبخندی کج داد بالا و گفت: «مهربونیت رو می‌ذارم بمونه»
من خیلی به چیزها فکر نمی‌کنم. هیچوقت سوالی نمی‌پرسم که از جوابش بترسم. که بدانم یا دروغ می‌شنوم یا حقیقتی دردناک. آن شب اما فرق می‌کرد. می‌خواستم بروم و جز اینکه زنم آباژورهای زشت می‌خرد بهانه‌ای نداشتم.
پرسیدم: «یعنی تقریبا همه چیزم رو عوض می‌کنی؟»
خلاف من، زنم هیچ جرزنی نمی‌کند، هیچ تقلب نمی‌کند. توی چشم‌هایم زل می‌زند و حقیقت را می‌گوید. از بدجنسی‌اش است. توی بازی‌هایی که راه می‌اندازد شبیه قاتل سریالی خسته‌ای است که هر رد پایی می‌گذارد که زودتر دستگیر شود، اقرار کند، مجازات شود و دیگر کسی را نکشد.
من اما دلم می‌خواهد بعضی چیزها پشت پرده‌ای نازک بماند. می‌دانی هست اما انتخاب می‌کنی فراموش کنی.
آن شب باید آن‌طور که زنم می‌خواست بازی می‌کردم. حداقل همین یک بار. آن وقت دیگر تا آخر عمر‌مجبور نبودم بازی کنم. ساک کوچک‌ام را می‌بستم و می‌رفتم. گفت: «نوبت منه. یه سوال بیشتر نمی‌تونی بپرسی.»
گفتم: «جرات» من آدم شجاعی نیستم ولی قرار بود سوال‌ها را او جواب بدهد تا بتوانم بروم.
رفت توی اتاق، یک دقیقه بعد برگشت. قاب عکس، چکش و یک میخ خیلی کوچک گذاشت روی میز. گفت: «هر دیواری که خودت بخوای. آشپزخونه، اتاق، هال هرجا»
این یکی را نمی‌توانستم. نه که قبلی را توانسته باشم. اتفاقی شد. وقتی به کسی سیگار می‌دهی، انگار بعدش می‌توانی حرفی را که خیلی وقت است گیر کرده بزنی. من اما دلم نمی‌خواهد چیزهایی که زنم دوست دارد بداند را بدانم. انگار زشتی‌ای توی‌ همه‌شان است. میخ و چکش را گذاشتم توی کشوی کابینت. قاب را هم گذاشتم روی اپن.
بطری را که می‌چرخاندم سمتش گفت: «ترسو»
می‌توانستم با کمی گچ یا بتونه پرش کنم به راحتی. حتی آنقدر کوچک بود میخ که با خمیردندان سفید هم جایش پر می‌شد. از اینکه زنم انقدر مرا می‌شناسد می‌ترسم. بیشتر از دیوارِ بزرگی پر از قاب.
گفتم: «نوبت منه. شده بهم وفادار نباشی؟»
گفت: «انقدر ترسویی که حتی از کلمه‌ی درست هم استفاده نمی‌کنی. نمیخوای جواب بدم.»
به تمام شکل‌هایی که انسان می‌تواند به دیگری بی‌وفا باشد فکر می‌کنم. ناراحت می‌شوم. بیشتر از چیزی که انتظارش را داشتم. دلم یک سیگار دیگر می‌خواهد. توی خانه نمی‌توانم بکشم. می‌توانست دروغ بگوید و من هیچوقت نفهمم. ولی نمی‌گفت. مشکل همینجا بود. برای نجات هیچ‌چیز، حتی خودش، حتی ما دروغ نمی‌گفت. او از ما بدش نمی‌آمد. یعنی حتی خوشش می‌آمد. مطمئنم. دیده‌ام که توی مهمانی‌ها حواسش به من هست. حتی اگر دور از هم باشیم. وسط مکالمه‌ای هم که باشد، سرش را دنبال من می‌گرداند، می‌بیندم، لبخند می‌زند، خیلی گرم. لبخند می‌زنم و برمی‌گردد و رو به کسی که دارد با او حرف می‌زند سر تکان می‌دهد و می‌دانم حداقل بیست ثانیه‌ی آخر حرف‌هایش را نشنیده است.
بطری را به سمتم می‌چرخاند. می‌گوید: «هشت سال خیلیه. در توجیه چیزی نمی‌گم. فقط دارم می‌گم هشت سال خیلیه.» همین برای رفتنم کافی ست. زنم چیزی که می‌خواهم را توی دست‌هایم می‌گذارد و من نمی‌دانم با آن چکار کنم.
خیلی احمقانه بود اگر خیال می‌کردم این اتفاقات هیچ‌وقت برای ما نمی‌افتد، ما فرق داریم، نه امکان ندارد. فکر نکردم زندگی‌ام به قبل و بعد از این لحظه تقسیم شده یا دیگر نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم و چیزهایی از این قبیل، تازه اگر نمی‌توانستم به صادق‌ترین آدم زندگی‌ام اعتماد کنم دیگر کسی نمی‌ماند.
خلافِ زنم و انتظارش، من از آن مردهایی نیستم که حواسش به همه چیز هست. مرد‌هایی که لامپ‌های سوخته و نیمه سوخته را بدون یادآوری عوض می‌کنند، شیر آبی که چکه می‌کند و فندک گاز را درست می‌کنند. حتی اگر هیچ سر درنیاورند، نگاهی به ماکروفر سوخته می‌اندازند و در مرحله‌ی بعد تعمیرکار خبر می‌کنند. من حتی همین کار را هم نمی‌کنم. حواسم به هیچ چیز نیست. خودم نمی‌خواهم باشد. زنم از مردهایی خوشش می‌آید که توی مهمانی و موقع مستی مهربان‌ترند و حواسشان بیشتر به آدم‌هاست؛ درست مثل خودش. من اما دلم می‌خواهد حداقل در نیمه هوشیاری، نگران چیزی نباشم و هیچ‌کس منتظر نباشد آن لحظه کمی بیشتر از قبل یا حداقل گرم‌تر دوستش داشته باشم. دلم می‌خواهد ماشین‌ که آن سر شهر پنچر می‌شود به من زنگ نزد، مگر من پنچرگیرم؟
خانه لخت است و بوی سرامیک سرد و گچ سفید می‌دهد. زنم تقریبا همه چیز را جمع کرده است. خانه لخت است. با اینکه هنوز خانه‌ی دیگری نداریم. نمی‌دانم چرا انقدر عجله دارد. تخت مانده، عسلی بدون قاب عکس و آباژوری که زنم بیشتر از یک ماه است منتظر است لامپش خود به خود عوض شود. یا دارد به من فرصتی برای نشان دادن خودم می‌دهد. همینقدر ناچیز. اگر عوضش کنم قبول کرده‌ام که بیشتر از این کاری نمی‌توانم برایش بکنم.
ناهار چیزبرگر سفارش می‌دهم. روی سرامیک‌ها می‌نششینم رو به جایی که تا پریروز تلویزیون قرار داشت. خرده‌های نان و سسی که روی سطح سفید می‌ریزد با پایم توی خانه جابه جا می‌شوند و همه جا می‌روند. آخر حتا جاروها هم توی کارتن‌ها جمع شده‌اند. زنم اگر بود یا چیزی روی زمین نمی‌ریخت یا اگر می‌ریخت دانه به دانه با دست جمع‌شان می‌کرد؛ هرچقدر کوچک.
با این حال هنوز دوستش دارم و فقط گاهی از او متنفر می‌شوم و نمی‌دانم بدون او می‌توانم زندگی کنم یا نه.
وکیل است و حرف‌ها را می‌زند. حرف‌ها را زده. از صبح لابد ده‌ها بار پرسیده دو خوابه، نورگیر، با انباری، رهن و اجاره، صاحب خونه هم همسایه نباشه، چی دارین؟
خسته شده حالا. از فلاسک کوچکی که با قهوه دمی پرش کرده سر می‌کشد، من که نمی‌بینم ولی لابد دهن می‌زند. فلاسک من است. اما اگر می‌دیدم هم چیزی نمی‌گفتم. از بطری آب توی یخچال سر می‌کشم. دهن می‌زنم. ایرادی ندارد که. ما که هنوز همدیگر را می‌بوسیم. روی لب‌ها، توی لب‌ها. همانجایی که می‌نشیند روی بطری. همانجایی که کنار خیابان نشسته روی فلاسک قهوه‌ام. وقتی بیاید خانه می‌شورم، می‌گذارم توی جعبه‌ای که اسمم را رویش نوشته.
زنم آن شب گفته بود: «اگه فکر می‌کنی با خیانت نکردن یه رابطه‌ی هشت ساله رو نجات دادی پس خیلی احمقی. یا اگه وجدانت راحته که من کردم و تو نه، و این تورو یه قربانی می‌کنه.»
ساعت مچی‌ای که توی مسیر اداره تا خانه، از دست دوم فروشی‌ای خریده بودم را از جیب‌ام دراوردم و گذاشتم جلوی‌اش. گفتم: «هشت سال خیلیه.» هنوز رنگ شراب بود. وقتی چیزی برای‌ش می‌خریدم بی دلیل قرمز می‌شد و هیچوقت نفهمیدم شرمش از چیست. اصلا شرم است؟
گفت: «ممنون. به چه مناسبت؟»
گفتم: «تو بردی. روش باطری بنداز.»
همانطور که دور مچ‌اش می‌بست گفت: «قشنگه. ممنون»
آن شب دعوا نکردیم. چیزی برای دعوا کردن وجود نداشت. فقط پرده را کنار زده بود و به جای رد شدن، نشانده بودم روبه‌روی چیزی که پشتش بود و من هم زل زده بودم توی چشم‌هایش. آنقدر نگاهش کردم که گذاشتم همانجا بماند و باز پرده را بستم. نمی‌دانم چرا ولی دیگر دوست نداشتم بروم. هنوز هم دوستش دارم و گاهی از او متنفر می‌شوم و گاهی از او خوشم می‌آید. در تمام این سال‌ها بعد از آن شب، به رفتن فکر نکردم. نمی‌دانم بدون او می‌میرم یا نه. زنم‌ می‌داند که نمی‌میرد. خودش یک بار گفت. یک وقتی کسی که خیال می‌کرده بعد از او می‌میرد رهایش کرده و طوریش نشده. زیاد گریه کرده و تمام. گفت بعد از آن هیچوقت دیگر آن حس را نداشته. کنار من حالش بهتر بود ولی آن حس نبود. نگفت عشق. اگر می‌گفت پس اقرار کرده بود که عاشقم نیست. من هم نپرسیدم کدام حس. زنم توی تمام این سال‌ها هیچقوت نگفت عاشقتم. هر بار که من می‌گفتمش در جواب می‌گفت من هم دوستت دارم. هیچوقت به نظرم عجیب نیامد. ولی اینکه گفت دیگر عاشقت نیستم عجیب است. او که هیچوقت خلاف این را نگفته بود.
من هنوز هم گاهی منتظر بودم برای اولین بار بگوید عاشقتم. با آنکه خیلی وقت بود خودم هم نگفته بودم‌اش.
توی خانه‌ی با دیوارهای همیشه لخت و زیادی سفید که می‌گفت هیچ وقت هیچ بچه‌ای اینجا نبوده بلند گفتم: «عاشقتم عاشقتم عاشقتم»
نوشابه‌ی زیرو خوردم. کارگرها را از چشمی نگاه کردم که داشتند با سرعت تنبل درختی پیانو را پایین می‌آوردند و بلند گفتم: «عاشقتم عاشقتم عاشقتم» آنقدر گفتم که که عجیب‌ترین کلمه‌ی دنیا شد و صوتی بود که هیچ معنایی نداشت.
ما این خانه را ترک نمی‌کردیم. خانه ما را رها کرده بود. برای همین زنم دور بشقاب های چینی که روزنامه می پیچید با غر می گفت: «یه ساله دارم بهت میگم بیا از اینجا بریم، حریم شخصی نداریم، دوریم از همه ی دوستامون، دوریم از غرب.» دروغ می‌گفت. بعد از این همه سال فهمیده بودیم دوریم از همه؟
خاله مژده از دو سال پیش مریض بود و از پارسال دیگر حتی حرف هم نمی‌زد. ک بار که رفته بودم چند تا گوجه بگیرم پنج صفحه نت پیانو گذاشت توی دستم. زنم می‌خواست کسی باشد که می‌رود. نمی‌خواست رها شود.
می‌روم لامپ بخرم. زرد، کم نور، دوازده وات. همانطور که او دوست دارد.
به پارکینگ که می‌رسم یادم می‌آید زنم ماشین را برده. یک لحظه پشیمان می‌شوم. دستی روی شکمم می‌کشم و پیاده می‌روم. می‌دانم تا برگردم به اندازه‌ی برگر بعدی جا باز کرده‌ام. زنم مجبورم می‌کند سالاد بخورم. شاید هم دیگر نکند. یک نفر پوشه به دست سر خیابان ایستاده. نگاهم می‌کند و انگار کمی خوشحال می‌شود توی این گرما، ساعت یک و نیم ظهر کسی دارد پیاده رد می‌شود. دهانش را باز می‌کند چیزی بگوید. تندتر راه می‌روم و نگاهم را از چشمانش می‌گیرم. حالا پشتم به اوست و می‌شنوم که می‌گوید ببخشید آقا… من اما نمی‌ایستم. دیگر مجبور نیستم به سوال‌های تکراری جواب دهم. هرکس می‌آید اینجا می‌خواهد برود. هیچکس ادرس فلان کافه و رستوران و مطب دکتر را نمی‌پرسد. ولی صدها بار آدرس سفارت سوئد و هلند را با اشاره به آن ور خیابان و کوچه‌ی رو به رو نشان داده بودم.
زنم جایی خیلی دور از اینجا، توی صندلی چرمی مشاور املاکی سیخ نشسته است. پاهایش را روی هم انداخته و اجازه داده زوجی که ثانیه‌ای بعد از او وارد شده‌اند اول بپرسند. زن حرف نمی‌زند لابد. به شوهرش نگاه می‌کند که سوال ها را با جزئیات می‌پرسد. اگر چیزی یادش برود، زن دهان که باز کند، کلمه‌ی اول را که بگوید مرد یادش می‌آید و جمله را ادامه می‌دهد.
من خیلی چیزها راجع به خودم می‌دانم و هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. می‌توانم ورزش کنم، چراغ را عوض کنم اگر فقط یک بار بگوید، سوال‌ها را بپرسم و او نگاهم کند اگر فقط یک بار از من بخواهد. همه‌ی این ها را می‌دانم و هیچ کاری برایش نمی‌کنم. زنم هم می‌دانست. از همان اول. نه روز اول، دوم یا دهم ولی شاید از صدم به بعد. باز هم زود بود. باز هم همان اول بود. می‌توانست نکند. می‌توانست برود. دانست و ماند. حالا بعد از این همه سال می‌داند و می‌خواهد نماند.
به “الکتروسانترال” رسیده‌ام. با الف همیشه اضافی‌اش. انگار که تابلو با اشتباه فاحش‌اش کافی نباشد، روی بنر هم همانقدر بزرگ نوشته است. کسی تصحیح‌اش نکرده. به دوستانش هم گفته لابد. آنها هم چیزی نگفته‌اند. بلند گفته الکتروسانترال و بنظرش عجیب نیامده، شاید کسی هم خندیده است آن وسط ولی نگفته چرا. حالا هم سال‌هاست همین شکلی است.
لامپ زرد و کم نور می‌خرم. از آن‌هایی که زنم دوست دارد. از آن‌هایی که زودتر از معمول خیال می‌کنی عمرشان به سر رسیده در حالی که از روز اول همینطور بوده. ولی می‌خواهی شوهرت همیشه یک فرصت داشته باشد.
آنقدرها که خیال می‌کردم راه نرفتم. زیادی نزدیک بود. نزدیک تر از وقت‌هایی که با ماشین می‌رفتم. تا برسم کارگرها پیانو را تا جلوی در خانه‌مان پایین آورده‌اند. از پشت یکی‌شان خودم را می‌چسبانم به دیوار و می‌رسم به در. همانجا پیانو را زمین می‌گذارند.
کلید می‌اندازم توی خانه‌ی خالی. آدم نمی‌فهمد کسی دارد می‌رود یا تازه رسیده و هنوز کارتن‌ها را خالی نکرده. فقط تخت را سر هم کرده. چون مهم است. شکستنی، خودم، تو، کتاب. زنم روی جعبه‌ها نوشته. بعضی ترکیبی از دو یا سه. من و تو توی هیچ‌کدام جمع نشده‌اند.
لامپ آباژور را عوض می‌کنم. سیگاری روشن می‌کنم. می‌تکانم روی سرامیک‌های خیلی سفید خانه. صدایش را می‌شنوم. کسی زنگ در را می‌زند. هول می‌شوم و سیگار را روی سرامیک خاموش می‌کنم. زنم است. در را باز می‌کنم اما نمی‌تواند داخل شود. پیانو جلوی خانه را گرفته و کارگرها رفته‌اند ناهار بخورند.
همین‌طور به هم نگاه می‌کنیم. چیزی نمی‌گوید کسی. نگاه می‌کنیم و اتفاقی نمی‌افتد. حرفی نداریم. اذیت کننده نیست. می‌توانیم خیلی طولانی به هم نگاه کنیم، چیزی نگوییم و معذب نشویم. باز نگاه کنیم و بعد دست بکشیم روی تن هم. دستمان به هم نمی‌رسد. تنش دور است. زیر لایه‌های لباس، پشت پیانو.
می‌پرسم: «نوشابه می‌خوری؟»
می‌گوید: «آره»
یکی از لیوان‌هایی که صبح شسته‌ام را بو می‌کنم و از نوشابه‌ای که دهن زده‌ام برایش می‌ریزم.
می‌پرسد: «امروز چیکار کردی؟» کمی نوشابه می‌خورد و منتظر می‌ماند. واقعا می‌خواهد بداند.
«ناهار خوردم. راه رفتم. فکر کردم. بیشترش هیچ کاری نکردم.»
«رفتی پیاده روی؟ شرط می‌بندم تا سر خیابون بیشتر نرفتی.»
می‌خندم. «اشتباه حدس زدی. به اونجا نرسیدم.»
می‌خندد.
«تا الکتروسنترال رفتم. لامپ آباژور رو عوض کردم.»
می‌گوید: «الکتروسااااانترال.»
می‌خندیم.
نوشابه‌اش را سر می‌کشد. با آستین خنکی‌ای را که ته لیوان کریستال روی چوب کهنه‌ی پیانو انداخته است پاک می‌کند. می‌پرسم: «حالا چی می‌شه؟»
می‌گوید: «گمونم من می‌تونم از این زیر چهار دست و پا بیام تو.»
بعد با لیوان توی دستش سریع می‌نشیند روی زمین و دیگر نمی‌بینمش.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *