آنچه در زیر میآید مبتنی بر دو اصل کلی است. نخستین مورد بهشکلی خاص از رویکردی فرویدی برخوردار است: هر عملکرد روانی با اتکای انگلوار خود بر کارکردهای جسمانی توسعه پیدا کرده و آن را به سطح ذهنی منتقل میکند. اگرچه ژان لاپلانش (۱۹۷۰) از حفظ و ابقای مفهوم انگلوارگی در بحث رانههای جنسی متکی بر اعمال درونی حفظ خویش حمایت میکند، من طرفدار استفادهی گستردهتری از آن هستم؛ چراکه دستگاه روانی با جداشدن از اساس زیستی خود بهصورت پیدرپی توسعه مییابد. این شکافها از یک سو امکان فرار از قوانین بیولوژیکی را فراهم میسازند. این درحالی است که از سوی دیگر، بررسی اساس انگلوارگی تمام عملکردهای روانی در کارکردهای بدن ضرورت مییابد.
اصل دوم که نیز برای فروید آشنا بود، به هیولینگز جکسون برمیگردد؛ توسعهی سیستم عصبی در طی تکامل ویژگی خاصی پیدا کرده است که در سیستم اندامها دیگر یافت نمیشود، جوانترین اندام بدن، قشر پوست که نزدیکترین فاصله را با سطح داراست، تمایل شدیدی به کنترل سیستم عصبی و تمام زیرمجموعههای آن تحت لوای خود دارد. این دربارهی منِ (ego) هوشیار نیز صادق است که تمایل به اشغال جایگاهی در دستگاه روانی موجود در سطح دارد، در نسبت با دنیای خارج جاییکه میتواند عملکرد دستگاه روانی را کنترل کند. علاوهبر آن، میدانیم که پوست (سطح بدن) و مغز (سطح سیستم عصبی) از ساختار جنینی مشابه و یا همان اکتودرم ناشی میشوند. برای یک روانکاو مثل من پوست از اهمیتی اساسی برخوردار است، چراکه دستگاهی روانی را برای بازنمایی «من» و کارکردهای اصلی تشکیلدهندهی آن ارائه میدهد. این مشاهدهی نظری، بهنوبهی خود، در چارچوب نظریهی عمومی تکامل قرار میگیرد. تفاوت بین انسان و سایر پستانداران تنها در اندازه و پیچیدگی بیشتر مغز آنها نیست، در انسان پوست نیز سختی و پوشش خز خود را از دست میدهد. موهای بدن به سختی باقی میمانند، مگر در چند قسمت ازجمله روی کاسهی سر جمجمه که بهعنوان یک لایهی دوم محافظتی برای مغز عمل میکند و اطراف روزنههای بدن در صورت و تنه را احاطه میکند؛ جاییکه باعث افزایش حساسیت و حتی محرک شهوت آن اندامها میشود.
همانطور که ایمره هرمان (۱۹۳۰) اشاره میکند، محرکهای کودک برای اتصال به مادر در انسان دشوارتر ارضا میشود. این امر باعث میشود این گونهی جوان با وحشتهای زودرس، شدید و طولانیمدت مبنی بر ازدستدادن ایمنی و فقدان ابژهی تکیهگاه روبهرو شود، آنچه که «درماندگی اولیه» خوانده میشود. برای جبران این مسئله، محرک دلبستگی در نوزادان انسان اهمیت بیشتری پیدا کرده است، زیرا دورهی نوزادی آنها بسیار بیشتر از سایر گونهها است. این محرک ابژههای خود را با دنبالکردن نشانهها در مادر و سپس در گروه خانواده که جایگزین او میشود، پیدا میکند. لبخند، لطافت لمس، حرارت بدنی درآغوشگرفتهشدن، انواع صداهای شنیدهشده، ثباتی که با آن کودک حمل میشود، تکاندادهشدن، در دسترسبودن غذا، توجه و حضور دیگران، همهی این عناصر به کودک سرنخی را دربارهی ماهیت واقعیت خارجی و نحوه برخورد با آن را ارائه میدهد؛ همچنین، احساساتی که جفت (مادر) دریافت میکند متاثر از خود اوست. در اینجا دیگر تنها مسئلهی تأمین نیازهای حیاتی حفظ خویش (مثل تغذیه ، تنفس یا خواب) مطرح نیست که امیال جنسی یا پرخاشگرانه بهصورت انگلواره بر روی آن ایجاد میشوند، بلکه صحبت از نوعی ارتباط (پیشاکلامی و فرازبانی) است که در آن تبادل زبانی بهشکل تکیهگاهی انگلواره حمایت میشود. این دو مفهوم غالباً برهم منطبقاند. بهعنوان مثال، خوردن شیر مادر به کودک فرصتی برای ارتباطات لمسی، دیداری، شنیداری و بویایی میدهد. اما میدانیم که ارضای صرفاً مادی نیازهای حیاتی، اگر بهطور سیستماتیک فاقد آن تبادلات حسی و عاطفی باشد، میتواند منجر به «بستریشدن» و یا اوتیسم شود. همچنین مشاهده شده است که همزمان با رشد کودک، نسبت فزایندهای از توجه به ایجاد ارتباط توسط او و مراقباناش، صرفنظر از فعالیتهای حفظ خویش و تنها بهخاطر ارتباط صرف وجود دارد.
در شکل اصلی خود، ارتباطات در واقعیت، حتی در فانتزی بیشتر، رابطهی مستقیم و بدون واسطهی پوست به پوست است. در کتاب من و نهاد (۱۹۲۳ب)، فروید نشان داد که نه تنها مکانیسمهای دفاعی و ویژگیهای شخصیتی بهصورت دلبستگی و از طریق تحول فعالیتهای بدنی حاصل میشوند، بلکه عوامل روانی نیز اینچنین هستند. محرکهای روانی که برسازندهی نهاد هستند، از غرائز بیولوژیکی حاصل میشوند، آنچه «ریشهی پژواکشناختی دارد» و بعدها آن را فرامن (superego) نامید؛ و «من» در ابتدا براساس تجربهی حس لامسه شکل میگیرد. من معتقدم که میبایست نوع دیگری از ساختشناسی ازپیشموجود، قدیمیتر و شاید حتی نخستین را به این مقوله اضافه کنیم که احساس وجود خود (self) است. خودی که با بستهبندیشدن در میان صدا و بو منطبق است، ضمیری احاطهشده توسط یک «من» متمایزشده براساس تجربهی حس لامسه، خودی که بر روی محرکهای بیرونی و درونی فرافکنی میشود.
ساختشناسی ثانویهی فروید (نهاد، من و پیوست آن منِ ایدهآل، بههمراه فرامن و ایدهآلِ من۲) زمانی بهوجود میآید که در حمایت از «من» پوشش بصری را بهویژه درنتیجهی تابوی اولیه تجربهی بساوشی، جایگزین پوشش لامسهای میکند. این اتفاق زمانی میافتد که وقتی نمایش چیزهای (عمدتا تصویریِ) درحال توسعه در ناخودآگاه با نمایش کلمات همراه میشوند (که با اکتساب زبان ممکن میشود)؛ و زمانیکه سوژه قادر میشود بین من و فرامن از یک طرف و بین محرکهای خارجی و هیجانات مبتنی بر رانهها از سمت دیگر تمایز قائل شود.
در مقاله اصلی خود دربارهی پوست-من (۱۹۷۴)، سه کارکرد ۱٫ پوست بهعنوان یک پوشش دربرگیرنده و انسجامبخش در اطراف «خود»؛ ۲٫ یک مانع محافظتکننده از روان؛ و ۳٫ یک صافی مبادلات را به آن اختصاص دادهام. همچنین، برای ثبت و نگارش اولین نشانهها از کارکردی که بازنمایی را ممکن میکند سخن میگویم. سه پیکربندی که با این سه کارکرد مطابق است عبارتاند از: کیسه۳، صفحهنمایش۴ و صفحهی غربال۵٫ کار فرانسیس پاشه (۱۹۷۱) دربارهی «سپر پرسئوس»۶ باعث شد تا من کارکرد چهارمی را در نظر بگیرم و آن «آیینهی واقعیت»۷ نام دارد.
هشت کارکرد «پوست-من»
اکنون میخواهم مدار موازی و قاعدهمندتری را میان کارکردهای پوست و من ایجاد کنم. در هر مورد، تلاش میکنم تا با جزئیات نشان دهم چگونه اندامها و روان مطابقت دارند، چه نوع اضطرابی با آسیبشناسی آن کارکرد مرتبط است و چگونه اختلالات پوست-من که در عمل بالینی با آن مواجهایم، پیکربندی میشود. ترتیب کارکردهای آوردهشده در زیر از هیچ اصل طبقهبندی دقیقی پیروی نمیکند و فهرست من هیچ ادعایی برای جامعبودن ندارد، پایان آن کاملاً باز باقی میماند.
۱٫ همانگونه که پوست وظیفهی محافظت از اسکلت و عضلات را بر عهده دارد، پوست-من نیز عملکرد حفظ۸ روان را برآورده میسازد. آنطور که وینیکات (۱۹۶۲آ) از آن یاد میکند، این کارکرد از نظر زیستشناختی «درآغوشگرفتن» نام دارد که به معنای شیوهی حمایت مادر از بدن نوزاد است. کارکرد روانی از طریق درونیکردن آغوش مادر شکل میگیرد. پوست-من بخشی از مادر است، بهویژه دستانش که درونی شده و اکنون روان را در حالت عملکردی ابقا میکند؛ حداقل در زمان بیدارباش کودک همانطور بدن خود را در حالت پیوسته و مستحکم نگه میدارد. توانایی کودک در حفظ و سکون خود به شکل فیزیکی اجازه میدهد تا به وضعیت نشسته، سپس ایستاده و در نهایت راهرفتن برسد. حمایت بهوسیلهی محیط خارجی در برابر بدن مادر به او میآموزد که چگونه خودش را بهشکلی درونی بر روی ستون نخاعی حفظ کند؛ برآمدگی محکمی (ستون فقرات) که به او اجازه میدهد تا بهصورت عمود بایستد. یکی از هستههای پیشبینیکنندهی «من» احساس خیالی از یک فالوس درونی است که ریشهی مادرانه (و یا بهطور کلی مربوط به والدین) دارد و به فضای ذهنی (نوزاد) که درحال شکلگیری است، یک محور اولیه میدهد. این محور نوعی از مفهوم عمودیت و مقابله با نیروی گرانش ایجاد میکند که زمینه تجربهی شخصی از زندگی روانی را برای سوژه فراهم میسازد. با تکیه بر این محور، «من» میتواند قدیمیترین مکانیزمهای دفاعی را اجرا کند، مکانیسمهایی مانند دوپارهسازی و همانندسازی فرافکنانه. اما نوزاد تنها با تکیه بر این کارکرد میتواند واقعاً احساس امنیت کند؛ البته درصورتیکه مطمئن شود بدناش دارای مناطق نزدیک و پایدار تماس با پوست، عضلات و کف دستهای مادرش (یا سایر افراد حاضر در محیط مراقبت اولیه) باشد. همچنین، نوزاد توسط محیط روانیاش، آنچه سامی علی (۱۹۷۴) از آن با عنوان «شمول دوسویه» توسط روان مادر یاد میکند، بهصورت متقابل محاصره شده است.
بلیز پاسکال که مادرش را در کودکی از دست داده است ابتدا در فیزیک، سپس در روانشناسی و جنبههای دفاعی مذهبی، نظریهی وحشت از خلاء درونی را منحصراً پیریزی کرده است که مدتها به طبیعت نسبت داده میشد؛ نوعی فقدان ابژهی تکیهگاه که روان بهمنظور یافتن مرکز ثقل خود بدان نیاز دارد. فرانسیس بیکن در نقاشیهای خود بدنهای مایعشونده را به تصویر میکشد که پوست و لباسشان یک پیوستار سطحی را ایجاد میکند، اما در عین حال فاقد ستون فقرات پشتی نگهدارندهی بدن است؛ گویا آنها پوستهایی هستند مملو از موادی سیالتر از جامدات که به انگارهی فیزیکی یک فرد الکلی شباهت دارد.
آنچه در اینجا مهم است درونیسازی خیالی پستان مغذی نیست، بلکه همانندسازی اولیهی یک ابژهی تکیهگاه است که نوزاد میتواند به آن بچسبد و توسط آن نگه داشته شود. این انگیزهی اتصال یا چسبیدن است که بهجای میل جنسی ارضا میشود. بدن کودک بدون واسطه با بدن مادر پیوند میخورد. این مساله با میل جنسی مرتبط است که با شیرخوردن و درآغوشگرفتن، آن نوع از تجلی عاشقانه، بهصورت دهانی ارضا میشود. بزرگسالان معمولاً هنگامیکه تمایلات جنسی خود را در سطح دستگاه تناسلی برآورده میسازند، این نوع از پیوند را تجربه میکنند. درمقابل، همانندسازی اولیه با ابژهی تکیهگاه فرضیهی دیگری از آرایش فضایی را دربرمیگیرد که میتوان آن را در دو نوع نمونهی مکمل یافت: جیمز گروتشتاین (۱۹۸۱)، شاگرد کالیفرنیایی بیون، برای اولینبار آنها را اینگونه شرح داد: پشت کودک در مقابل شکم فرد تکیهگاه (آنچه «ابژهی زمینهای» نام دارد: Grotstein, 1981, p. 77ff) یا شکم کودک در برابر پشت شخص دیگر.
در نوع اول، کودک پشت خود را به ابژهی تکیهگاه که در اطراف او شکل میگیرد متمایل میکند و اینگونه از سمت پشت احساس مصونیت میکند، زیرا پشت تنها بخشی از بدن اوست که نمیتواند لمس کند و ببیند. کابوسی که کودکان معمولاً هنگام تبداشتن میبینند و در آن یک سطح دچار انحنا و یا پیچخوردگی میشود، و با تقلا و کاویدن پارهپاره و یا پر میشوند، نمایهای استعاری از حمله به بازنمایی اطمینانبخش رابطهی مشترک پوست با ابژهی تکیهگاهاش را نشان میدهد. شخص رویاپرداز ممکن است این سطح معیوب را به صورت انبوهی از مارها تفسیر کند، اما درک این مسئله فقط بهعنوان نمادی از فالوس اشتباه خواهد بود. دستهی مارهایی که درهم میلولند معنای متفاوتی از سبزشدن ناگهانی یک مار دارد. گروتشتاین رویای دختربچهای را نقل میکند که مادرش هنگام معاینه به او گزارش داد:
این دختر ظاهراً در نیمههای شب بیدار میشود و میبیند که مارها در همهجا، ازجمله کف زمینی که روی آن قدم میزند، ظاهر شدهاند. به اتاق خواب مادرش میدود و خودش را از پشت به شکم مادر میچسباند. این نقطه تنها جایی است که او میتوانست آرامش پیدا کند. اگرچه مادر، و نه کودک، بیمار من بود، تعاملهای او با این واقعه به زودی تصدیق نمودند که او خودش را با فرزندش همانند ساخته است. دختر کوچکی که میخواست بالای سر من دراز بکشد تا از «پشتوانه»، محافظت و «تربیتی» که از والدین خود محروم شده بود، برخوردار شود. (Grotstein, 1981, p. 79)
حالت دوم وضعیتی است که کودک در وضعیت مقابل قرار دارد و از جلو در پشت فردی قرار میگیرد که نقش ابژهی تکیهگاه را بازی میکند. در این وضعیت، این احساس برای کودک ایجاد میشود که ارزشمندترین و شکنندهترین قسمت بدناش یعنی شکم پشت یک صفحهی محافظ، سپری اصلی در برابر تمام محرکها متعلق به یک بدن دیگر، کاملا ایمن است. معمولاً این تجربه با یکی از والدین (یا حتی هردو) آغاز میشود. ممکن است با خواهر یا برادری که کودک در رختخواب آنها قرار دارد، مدت طولانیتری ادامه یابد (ساموئل بکت فقط با خوابیدن در کنار بدن برادر بزرگترش میتوانست بر وحشت بیخوابی غلبه کند). بهطور مشابه، یکی از بیماران من که توسط والدینی خشن و ستیزهجو بزرگ شده بود، احساس امنیت درونیاش را تا سنین پیش از بلوغ با خوابیدن در کنار بدن خواهر کوچکترش پیدا کرده بود. آنها رختخوابی مشترک داشتند و هرکدام که بیشتر وحشتزده میشد «یک صندلی میساخت» (نقل مستقیم)، تا بدن اطمینانبخش دیگری را دریافت و حفظ کند. برای یک دورهی کامل تحلیل و بررسی، رواندرمانی متمرکز بر فرآیند انتقال او بهطور ضمنی از من خواست تا بدین طریق برای او صندلی بسازم. او میخواست که من در روند تداعی آزاد بهنوبت با او پیش بروم و به افکار، احساسات و ترسهای خود اعتراف کنم. همچنین پیشنهاد کرد که بهشکل فیزیکی به من نزدیک شود، درحالیکه نمیفهمید چرا من از اجازهدادن به او برای نشستن روی زانوانام خودداری میکنم. در ابتدا مجبور شدم اغواگری هیستریک را که وی با این خواستهها بهعنوان یک ترفند دفاعی از جنسیتپردازی مطرح کرده است، تجزیه و تحلیل کنم؛ پیش از آنکه بتوانیم دربارهی وحشت ازدستدادن ابژهی تکیهگاه صحبت کنیم.
گروتشتاین نمونهی قابل توجه دیگری را گزارش میکند: «از بیماران تحت روانکاوی که رویاهایشان را بازگو میکنند، بهکرات شنیدهام که در خوابهایشان درحال رانندگی هستند درحالیکه بر صندلی عقب ماشین نشستهاند. تقریباً همیشه تداعی معانی این رویاها به مفهوم نقصان در پشتیبان و تکیهگاه و درنتیجه دشواری در شکلگیری استقلال خویشتن منجر شد» (۱۹۸۱، ص ۷۹). حتی از یک جناس غیرقابل بیان استفاده میکند: «همچنین میتوان ابژهی پشتی را در زیر احساس کرد. بنابراین به الگویی متداول برای این مفهوم ذیل کلمهی فهمیدن تبدیل میشود» (همان، ص ۸۰).
۲٫ خصیصهی دربرگیرندگی پوست-من شامل کارکردهایی میشود که پوست تمام نواحی بدن را پوشش داده و تمام اندامهای حسی خارجی را در آن قرار میدهد. بهطور عمده این کارکرد بهوسیلهی لمس کودک توسط مادر انجام میشود. تصویر خیالی پوست بهعنوان یک کیسه در کودک تازه متولدشده با مراقبتهای روزانه بدنی که متناسب با نیازهای او و توسط مادر انجام میشود، برانگیخته میشود. پوست-من بهعنوان یک بازنمایی روانی از اثر متقابل بین بدن مادر و کودک و همچنین واکنشهای مادر در برابر احساسات و عواطف کودک پدید میآید. این واکنشها هم حرکتی و هم صوتی است، زیرا در آن لحظه پوشش صوتی پوشش بساوایی را تکمیل میکند. این یک فرآیند مدور است که در آن بهوسیلهی پژواکگوئی و پژواککرداری شخصی از شخص دیگر تقلید میکند. همچنین به کودک اجازه میدهد تا کمکم این احساسات را درونی کرده و خودش آنها را تجربه کند، بدون اثری از حس نابودی توسط آنها. رنه کائس ((۱۹۷۹آ) این مجلد را ببینید، ص. ۴۲ یادداشت ۱) دو جنبه از این کارکرد را با استفاده از دو حالت متفاوت ازهم متمایز میکند. اصطلاحاً ظرف محتوی [contenant] که پایدار و بیحرکت است، محفظهای غیرفعال را برای نوزاد فراهم میکند تا احساسات/ شمایل/ عواطف خود را تحت تأثیر قرار داده و آنها را خنثی و حفظ نماید. اصطلاحاً ظرف مخزنمانند [conteneur] مربوط به جنبهی فعال، «خیالاندیشی مادرانه» بیون، همانندسازی فرافکنانه و اعمال کارکرد آلفا است که احساسات/ شمایل/ عواطف آن را به شکلی قابل نمایش بسط میدهد، تغییر میدهد و به کودک اعاده میکند.
همانطور که پوست در سراسر بدن پیچیده شده است، پوست-من نیز مشتاق است تا تمام دستگاه روانی را در بر بگیرد. این جاهطلبی بعدها معلوم میشود که اضافی خواهد بود، اما در ابتدای امر لازم و ضروری است. در آن زمان، پوست-من بهعنوان پوسته و نهاد غریزی بهعنوان هسته تصور میشود، هریک از این گزارهها نیازمند وجود دیگری است. پوست-من نمیتواند بهعنوان یک ظرف عمل کند، مگر اینکه حاوی رانههای غریزی برای محلیسازی در خاستگاه جسمانی و بعداً برای ایجاد تمایز باشد. یک رانه تنها میتواند بهعنوان یک انگیزه، یک نیروی محرکه، درک شود، اگر در مقابل محدوده و نقاط خاصی از ورود به فضای ذهنی که در آن جای میگیرد قد علم کرده و خاستگاه آن با تحریک انحصاری خود در مناطقی از بدن فرافکنی شود. این مکملبودن عملکرد پوسته و هسته اساس یک سرشت یکپارچه و پیوسته را میسازد. اگر کارکرد دربرگیرندگی پوست-من از کار بیفتد، دو شکل از اضطراب ایجاد میشود. حالت اول نوعی تحریک غریزی غیرمتراکم، پراکنده، غیرقابل جانمایی، غیرقابل شناسایی و آرامناپذیر است که بیانگر جاینگاری روانی متشکل از یک هستهی بدون پوسته است. افراد مبتلا به این مشکل تلاش میکنند پوستی جایگزین از درد و یا وحشت روانی ایجاد کرده و خود را در پوششی از رنج قرار دهند.
در حالت دیگر، پوشش وجود دارد اما بدون تداوم و پیوستگی که با حفرههایی پر شده است. این خصیصهی غربالگری پوست-من است. افکار و خاطرات در آن بهسختی حفظ شده و گذرا هستند. مانند مورد النور (نگاه کنید به بالا، صص ۷۱-۷۲). سوژه متحمل ترس شدیدی نسبت به داشتن باطنی درونی قرار دارد که درحال تخلیهی خویش است، خصوصاً اینکه خشونت مورد نیاز برای هرگونه تصدیق شخصی از آن نشت میکند. این حفرههای روانی ممکن است به صورت انگلواره بر روی منافذ پوست تکیه داشته باشند. مطالعهی موردی گتسمین (مراجعه کنید به صفحات ۱۹۹–۲۱۰) بیماری را نشان میدهد که در طول جلسات خیس عرق میشد و بنابراین حالت متفعنی از پرخاشگری برای تحلیلگر خود ایجاد میکرد تا جایی که نتوانست جلوی خود را بگیرد و کار را پیش ببرد؛ در نتیجه نمایش ناخودآگاه او از خصیصهی غربالگری پوست-من هرگز به تفسیر نرسید.
۳٫ لایهی سطحی اپیدرم از لایهی حساس آن (جاییکه پایانههای عصبی آزاد و دانههای بساوایی مایسنر بنا شدهاند) محافظت میکند؛ همچنین، بهطورکلی محافظ این اندام در برابر حملات فیزیکی، برخی از اشکال تابش و محرکهای بیش از حد است. در اوایل سال ۱۸۹۵، در «پروژهای برای روانشناسی علمی» (۱۹۵۰a [1895])، فروید تشخیص داد که «من» کارکردی موازی با سپر محافظ در مقابل محرکها دارد. او در «یادداشتی بر صفحه جادویی» (۱۹۲۵آ) روشن میسازد که «من» مانند اپیدرم، گرچه این مورد را تصریح نمیکند، یک ساختار دولایه از خود بروز میدهد. در «پروژه»ی ۱۸۹۵ نیز اشاره میکند که مادر نقش سپر محافظ را برای کودک بازی میکند و این کار را ادامه میدهد (اضافه میکنم) تا زمانیکه «منِ» درحال رشد کودک پوست خود را به عنوان تکیهگاهی کارآمد برای برعهدهگرفتن این عملکرد بیابد. بهطور کلی، پوست-من از بدو تولد دارای یک ساختار بالقوه است. این رابطه بهعنوان رابطهای بین نوزاد و محیط اولیهی مراقبت از او درک میشود. بهنظر میرسد که منشا دیرین این ساختار به پیدایش اولین اندامهای زنده برمیگردد.
زیادهروی و یا نقصان در عملکرد سپر محافظ نمایههای استعاری گوناگونی را نشان میدهد. فرانسیس تاستین (۱۹۷۲) دو تصویر از بدن را تشریح میکند که به ترتیب متعلق به اوتیسم اولیه و ثانویه هستند. در اوتیسم اولیه یک «من» آمیبیشکل وجود دارد که در آن هیچکدام از کارکردهای پوست-من از جمله تکیهگاهبودن، دربرگیرندگی، سپر محافظ و یا ساختار دولایه شکل نگرفته است. در اوتیسم ثانویه نیز یک «من» سختپوست وجود دارد که در آن یک لاک سخت و محکم جای ظرف گمشده را گرفته و از عملکردهای پوست-من که بعداً باید ایجاد شوند جلوگیری میکند.
وحشت پارانوئید از مزاحمت روانی به دو صورت ظاهر میشود:
(آ) گزندزنی: کسی درحال دزدیدن افکار من است یا (ب) دستگاه اثرگذار۲: کسی درحال جایگذاری افکار (مختلف) در سر من است. در هر دو مورد کارکرد سپر محافظ و ظرف دربرگیرنده وجود دارد، اما ناکافی است.
شدیدترین حالت وحشت از دستدادن ابژهی ایفاکنندهی نقش سپر کمکی محافظ زمانی اتفاق میافتد که مادر کودک را به مادر خود (مادربزرگ مادری نوزاد) داده است تا بزرگ کند. اگر این مادربزرگ از نظر کیفی و کمی بسیار عالی و کامل از کودک مراقبت کند، به این معناست که او امکان و ضرورت تجربهی ایجاد تکیهگاه شخصی خودش را پیدا نکرده است. آنگاه ممکن است اعتیاد به مواد مخدر با ایجاد یک سد دودی یا مهآلود میان «من» و محرکهای خارجی بهعنوان یک راهحل خودنمایی کند. سوژه ممکن است تلاش کند تا سپر محافظ را با تکیه بر درم (غشا میانی پوست) و نه اپیدرم (روپوست) تکمیل کند. این همان چیزی است که استر بیک آن را «پوست دوم عضلانی» و ویلهلم رایش «زره شخصیت» مینامد.
غشای سلولی اندامها از فردیت سلول محافظت میکند، با تمایز میان اجسام خارجی که مانع از ورود آنها میشود و موادی که مشابه یا مکمل آن هستند و پذیرش یا ارتباط با آنها مجاز است. پوست انسان طیف قابل توجهی از تفاوتهای فردی را از طریق ظاهر سطحی، رنگ، بافت و بو ایجاد میکند. اینها ممکن است از نظر خودشیفتگی و یا در واقع اجتماعی دچار تحریک روانی بیشازاندازه قرار بگیرند. آنها به ما این امکان را میدهند که در میان افراد دیگر، کسانی را که دوستشان داریم و به آنها وابسته هستیم، تشخیص داده و خودمان را بهعنوان فردی با پوست شخصی مطرح کنیم. بههمین منوال کارکرد پوست-من شخصیسازی «خود» و ایجاد احساس یگانگی در آن را بهعهده دارد. وحشت «اسرارآمیز» که توسط فروید (۱۹۱۹ اچ) معرفی شد، مربوط به خطری ملموس است که باعث میشود در آن مرزهای فردیت «خود» از بین برود. در اسکیزوفرنی، تمام واقعیت بیرونی که از واقعیت درونی چندان متمایز نیست، برای درکشدن خطرناک قلمداد میشود و تنها با نوعی مصلحتاندیشی افراطی که در آن تمام احساس واقعیت از بین میرود، «خود» میتواند یگانگیاش را حفظ کند.
۵٫ پوست از یک سطح تشکیل شده است که دربردارندهی کیسهها و حفرههایی است که اندامهای حسی در آن جای گرفتهاند، البته غیر از اندام بساوایی که در خود اپیدرم قرار دارند. پوست-من یک سطح روانی است که احساسات مختلفی را بههم پیوند داده و باعث میشود آنها بهعنوان فرمهایی درمقابل زمینه اولیهی پوشش بساوایی آرایش بگیرند:
این عملکرد بیناحسی پوست-من است که منجر به شکلگیری «عقل سلیم» (مرکز اشتراک حواس در فلسفهی قرون وسطایی) میشود که نقطهی مرجع اصلی آن همیشه حس لامسه بوده است. اگر این کارکرد دچار نقص باشد، بدن را ترس متلاشیشدن و یا بهطور دقیقتر فروپاشی فرا میگیرد (Meltzer ، ۱۹۷۵)؛ بهعبارت دیگر، ترس از اندامهای مختلف حسی که بهشکل آشفته و مستقل از یکدیگر عمل میکنند. بعداً نقش تعیینکنندهای را که تابو در حس لامسه ایجاد میکند خواهم گفت، وقتی که از سوی پوشش بساوایی دربرگیرنده بهسوی فضای درونحسی درحال پیشروی است و زمینه را برای نمادسازی آماده میکند. در واقعیت عصب-تنشناختی یکپارچهسازی اطلاعات بهدستآمده از اندامهای مختلف حسی توسط انسفالون صورت میگیرد؛ بنابراین، بیناحسیتی تابعی از سیستم عصبی مرکزی یا بهطور گستردهتر، اکتودرم است (که پوست و سیستم عصبی مرکزی از آن بهطور همزمان توسعه مییابند). در مقابل، در واقعیت روانی این نقش ناشناخته است و در عوض، تصویر خیالی پوست در پشتزمینه بازنمایی میشود؛ یک سطح اولیه که اتصالات حسی بر روی آن مستقر شدهاند.
۶٫ پوست کودک ابژهی یک تابش روانی لیبیدینال (وابسته به غریزهی جنسی) در اندام مادر است. بهطور کلی، بخش تغذیه و سایر مراقبتها با لذت تماس پوستی مستقیم همراه است که زمینه را برای تجربهی شهوت خودانگیخته هموار میکند و لذتهای پوستی را بهعنوان پیشمتن همیشگی لذت جنسی قرار میدهد. لذت جنسی در برخی مناطق نعوظپذیر یا روزنههای خاص موضع میگیرد (در محل برآمدگی و یا کیسه) که لایه سطحی اپیدرم نازکتر است، و یا تماس مستقیم با غشای مخاطی باعث افزایش تحریک اثر میشود. پوست-من عملکرد یک سطح را برای حمایت از تحریک جنسی برآورده میسازد، سطحی که اگر فردی دارای رشد جنسی متعادل باشد، نواحی شهوتزا روی آن قرار میگیرد. اینگونه میتوان تفاوت بین دو جنسیت را تشخیص داده و این مکملشدگی را طلب کرد. اجرای این کارکرد میتواند بهصورت خودبسنده عمل کند، درصورتیکه پوست-من تابش روانی لیبیدو را به تمامی سطوح خود جذب کرده و باعث ایجاد یک پوشش کامل برانگیزانندهی جنسی شود. این پیکربندی در فانتزی کودکی ریشه دارد. بدون شک اولین نظریهی جنسی که در آن رابطهی جنسی کاملاً در لذت تماس با پوست است و بارداری درواقع نتیجهی همآغوشی و بوسه است. در صورت عدم ارضای کامل، ممکن است این پوشش هیجانات جنسی به یک پوشش اضطراب تبدیل شود (به مطالعه موردی زنوبی مراجعه کنید، صص ۲۴۳–۲۵۰).
اگر روانتابش پوست بیشتر از لیبیدو به خودشیفتگی وابسته باشد، پوشش هیجانی ممکن است با ظهور پوششی از نوع خودشیفتگی جایگزین شود. پوششی که تصور میشود صاحبش را شکستناپذیر، جاودانه، و قهرمانانه جلوه میدهد. اگر تکیهگاه هیجانات جنسی کاملاً ایمن نباشد، بهمحض رسیدن فرد به سنین بلوغ، احساس امنیت کافی برای ایجاد روابط جنسی بهطور کامل که رضایت دستگاه جنسی طرفین را در پی دارد، وجود ندارد.
اگر برآمدگیها و حفرههای جنسی بهجای اینکه محلی برای تجربیات شهوتزا باشند موضع درد را بسازند، ممکن است بازنمود پوست-من را به شکلی تماما دارای حفره افزایش دهند. این مساله میتواند سطح اضطراب گزندزن را افزایش داده و تمایل فرد به پرورش انحرافات جنسی را بهمنظور تبدیل درد به لذت دوچندان کند.
۷٫ کارکرد پوست-من در تضمین تغذیهی دوباره میل جنسی بهعنوان عملکردی روانی، حفظ انرژی تنشهای درونی و توزیع آن بهصورت نابرابر در میان زیرساختهای فرعی روانی (رجوع کنید به «موانع تماس» در پروژهی ۱۸۹۵ فروید) با پوست بهعنوان سطحی که دائماً توسط هیجانات خارجی تحت تحریک تکانههای حسی-حرکتی قرار میگیرد، مطابقت دارد.
ناتوانی در این کارکرد ممکن است باعث ایجاد دو نوع اضطراب متفاوت شود: ترس از انفجار دستگاه روانی تحت فشار هیجان بیشازحد (بهعنوان مثال در حملهی صرعی، رک. هرو بوچسن، ۱۹۸۰)، یا اضطراب نیروانا که بهمعنای ترس از این است که چه اتفاقی میافتد اگر میل به کاهشِ تنش به صفر برآورده شود.
۸٫ از آنجا که پوست شامل اندامهای حسیِ لمس میشود، از قبیل حس لامسه، درد، سرما، و حساسیت پوستی اطلاعات مستقیمی را در نسبت با جهان خارج فراهم میکند که بعدا توسط «عقل سلیم» با اطلاعات شنیداری، دیداری و غیره کنترل میشود. نگاشت اثرات حسی لامسهای توسط پوست-من صورت میگیرد، آنچه پیرا کاستوریادیس-اولانی (۱۹۷۵) از آن با نام یک تابع تصویری یاد میکند و یا فرانسیس پاشه با عنوان «سپر پرسیوس» میشناسد که تصویری آینهای از واقعیت را بازتاب میکند. این کارکرد از آنجا که نقش «نمایش ابژه» را برای نوزاد بازی میکند، توسط محیط مادرانه تقویت میشود (وینیکات ، ۱۹۶۲).
این کارکرد پوست-من بر یک اساس دوگانه مبتنی است: اساس زیستشناختی و اجتماعی. از نظر زیستشناختی، اولین الگوی واقعیت بر روی پوست نقش بسته است. از نظر اجتماعی، فردی که متعلق به یک گروه اجتماعی خاص است با بریدن، زخمکردن، نقاشی روی پوست، تتو، آرایش، مدل مو و لایههای اضافی لباس شناخته میشود. پوست-من پوستین اولیهای است که مانند یک چندنگاره عمل میکند و وظیفهی حفظ محذوفات، خراشیدگیها و پیشنویسهای رونویسیشده از یک نوشتار پیشاکلامی «نخستین» بر روی پوست را بر عهده دارد.
شکل اولیهای از اضطراب در نسبت با این کارکرد وجود دارد که ترس از لکهدارشدن در سرتاسر بدن و سطح «من» توسط نقشهای پاکنشدنی و شرمآور ناشی از «فرامن» از قبیل گلانداختن، بثورات، اگزما، و یا «زخمهای نمادین» بهتعبیر بتلهایم (۱۹۵۴) را شامل میشود. و یا مثل ماشین دوزخی کافکا در داستان «گروه محکومین» (۱۹۱۹-۱۹۱۴) که با حروف سیاهقلم آلمانیِ تراشیدهشده در پوست مرد محکوم، مادهی مجازات قانونی را که از آن تخطی کرده است حک میکند، تا زمانی که بمیرد. بهعنوان مثال در خواب، ترس متقابلی از پاکشدن این نقشها در زیر بار سنگین آثاری که از خود برجای میگذارند و یا از دستدادن توانایی حفظ آنها وجود دارد.
حملاتی علیه پوست-من
همه کارکردهایی که در بالا گفته شد، در وهلهی اول، در خدمت رانهی دلبستگی و دوم، رانهی لیبیدو هستند. آیا نمیتوان گفت که فعالیتی منفی در ارتباط با پوست-من وجود دارد که در خدمت رانهی مرگ بوده و هدف آن خودتخریبی پوست و «خود» باشد؟ تحولات بهدستآمده در مبحث ایمنیشناسی با هدف مطالعهی مقاومت در برابر پیوند اعضا در اینجا به ما یک سرنخ میدهد تا آنجا که به اندامهای زنده مرتبط باشد. عناصر ناسازگاری بین اهداکننده و گیرنده تایید میکنند که هیچ دو انسانی روی زمین کاملاً شبیه هم نیستند (به استثنای دوقلوهای همسان)، آنها همچنین در درک اهمیت نشانگرهای مولکولی «شخصیت زیستشناختی» به ما کمک کردهاند. هرچه این نشانگرها در اهداکننده و گیرنده بههم شبیهتر باشند، به احتمال زیاد پیوند با موفقیت بیشتری همراه است (ژان همبرگر) و این شباهتها از وجود انبوهی از گروههای مختلف جسم سفید بهوجود میآیند که ظاهراً نشانگرهای نه تنها خودشان بلکه تمام شخصیت را دارا هستند (ژان داوست). زیستشناسان دریافتهاند بدون آنکه متوجه شوند درحال توسل به مفاهیمی (مانند خود، نه-من) هستند، مشابه با مفاهیمی که برخی از جانشینان فروید برای تکمیل ساختشناسی ثانویهی دستگاه روانی او ایجاد کردند. در بسیاری از بیماریها، مکانیسم دفاعی سیستم ایمنی ممکن است ناگهان بدون هیچ دلیل و منطقی شروع کند به حمله به اندامی از بدن فرد، گویا یک اندام پیوندی است. این یک فعالیت خود-ایمنی است، بهعبارت دیگر (از نظر ریشهشناختی) فعالیت یک اندام زنده که یک واکنش ایمونولوژیک و یا ایمنی را علیه خودش هدایت میکند. کار ارتش سلولی جلوگیری از تماس با بافتهای خارجی است که بهتعبیر زیستشناسان «غیر خود» نام دارند. اما گاهی اوقات آنقدر عاجز میشود که بتواند به «خود» حمله کند، حتی اگر در یک وضعیت کاملا سالم وجود آن را ارج بنهد؛ این همان چیزی است که باعث بیماریهای خود-ایمنی میشود و اغلب بسیار جدی هستند.
بهعنوان یک تحلیلگر در قیاس بین این واکنش خود-ایمنی و واکنش درمانی منفی برخاسته از تمایل رانه علیه خود، بههمراه سایر حملات پیوندی بهشکل کلی و بهویژه مفهوم روانی گیر افتادهام. همچنین به این مساله برخوردهام که تمایز میان آشنا و عجیب (اسپیتز) و یا من و نه-من (وینیکات) ریشههای زیستشناختی در سطح سلول دارد، و فرض من این است که پوست، پوشش بدن، یک واقعیت مداخلهای بین غشای سلولی تشکیل میدهد که وظایف جمعآوری، مرتبسازی و انتقال اطلاعات دربارهی خارجیبودن و یا نبودن یونها را برعهده دارد، و همچنین بهعنوان رابط روانی برای سیستم هوشیاری-ادراکی «من». (Ego’s Pcpt.-Cs)
متخصصان بیماریهای روان-تنی شرح دادهاند که چگونه در ساختار آلرژی علامتهای امنیت و خطر معکوس میشوند. این ساختارها بهجای آنکه محافظتکننده و ضامن امنیت باشند، آنچه خودی است را بد تلقی کرده و درنتیجه از فعالیت آنها جتناب میشود، درحالیکه چیزهای ناشناخته بهجای آنکه مختلکننده باشند، فریبنده بهنظر میرسند؛ این امر منجر به واکنشهای متناقض در افراد مبتلا به آلرژی و همچنین معتادان به مواد مخدر میشود که از آنچه ممکن است برای آنها خوب باشد اجتناب میکنند و شیفتهی آنچیزی میشوند که به آنها آسیب میرساند. واقعیت اینکه ساختار آلرژی اغلب شکلی متناوب میان آسم و اگزما بهخود میگیرد، این امکان را میدهد که پیکربندی پوست-من را که در اینجا حائز اهمیتتر است با جزئیات توضیح دهیم. در حقیقت، مسئله اصلی کاهش ناتوانی پوست-من-بهعنوان-کیسه است تا محدودهی یک حوزه روانی درونی را از نظر ظرفیت و غیره معین کند که بهمعنای حرکت از نمایش دوبعدی دستگاه روانی بهسوی یک تصویر سهبعدی است (نگاه کنید به دیدیه هوزل، ۱۹۸۵ آ). این دو وضعیت با دو حالت ممکن ورود به سطح این حوزه، از داخل و خارج، مطابقت دارد.
آسم تلاشی است برای احساس پوشش جسمانی «من» از درون. بیماران مبتلا به آسم بدنهای خود را از هوا پر میکنند تا جاییکه قادر میشوند محدودههای جسمی خود را از پایین احساس کرده و از حدود گسترشیافتهی خود مطمئن شوند. بهمنظور حفظ احساس یک «خود» متورم کیسهای، خودشان را در معرض خطر مسدودکردن ریتم تبادل تنفسی با محیط و درنهایت خفهشدن قرار میدهند. این را میتوان در مطالعهی موردی پاندورا مشاهده کرد (به صفحات ۱۲۶–۱۳۱ مراجعه کنید). اگزما بههمراه جراحتهای دردناک پوست، احساس زمختی، ظاهر تحقیرآمیز و درعین حال پوشش حرارتی و پراکندهی هیجانات جنسی تلاشی است برای احساس سطح جسمانی «خود» از بیرون.
در روانپریشها، بهویژه مبتلایان به اسکیزوفرنی، شرایط متناقض آلرژیک به اوج خود میرسد. کارکرد روانی آن به تعبیر پل وینر (۱۹۸۳) تحت سلطهی پاسخی ضد فیزیولوژیک است. همچنین، اعتماد به عملکرد طبیعی اندام از بین رفته و یا هرگز از اول وجود نداشته است، آنچه طبیعی است مصنوعی تصور میشود؛ آنچه زنده است، ماشینی بهنظر میرسد؛ و آنچه در زندگی و برای زندگی خوب و مفید بهشمار میآید، خطرناک میشود. این تناقض عملکرد روانی از طریق واکنشی چرخشمحور باعث تحریف درک عملکرد جسمانی شده و تناقض را تقویت میکند. پیکربندی متناقض تشکیلدهندهی زیرلایهی پوست-من این مفهوم را متبادر میسازد که تمایزهای اساسی در موارد بین خوابوبیداری، رویاوواقعیت، جاندارو بیجانبودن هرگز بهدست نمیآید.
مطالعهی موردی یوریدیس (آنزیو، ۱۹۸۲ ب) نمونهی بستهای از چگونگی این کارکرد را در یک بیمار نشان میدهد که روانپریش نیست، اما احساس درخطربودن از نظر روانی را بروز میدهد. یکی از وظایف اساسی روانکاو در مواجهه با چنین بیمارانی بازگرداندن اعتماد آنها به عملکرد طبیعی و موفقیتآمیز اندامهای زنده است (بهشرطی که از محیط پیرامون خود یک پاسخ طنینانداز دریافت کند که نیازهای آن را برآورده سازد)؛ اگرچه باتوجه به تلاشهای ناخودآگاه بیمار برای گرفتارساختن تحلیلگر در دام فرآیند متناقض انتقال کاری طاقتفرسا و تکراری است و درنهایت، باعث شکست خودشان میشود. (نگاه کنید به آنزیو، ۱۹۷۵ ب)
به عقیدهی من حملات ناخودآگاه به ظرف دربرگیرندهی روانی که ممکن است بهصورت انگلوار به پدیدهی خود-ایمنی اندامها متمایل شود، از قسمتهایی از «خود» منشعب میشوند که با نشانگرهای رانهی درونی و خودتخریبگر نهاد درآمیخته شدهاند. دراینجا، آنها به پیرامون «خود» تبعید شده و در لایهی سطحی آن (پوست-من) کیسهبندی/ محصور میشوند؛ سپس بهتدریج تداوم پوست-من را از بین میبرند و انسجام و کنترل عملکرد آن را با منحرفسازی اهداف آن تضعیف میکنند. درنتیجه، پوست خیالی که «من» را میپوشاند به یک لباس مسمومکننده، خفهکننده، سوزاننده و نابودگر تبدیل میشود. میتوان این فرآیند را کارکرد سمی پوست-من نامید.
کارکردهای دیگر
این فهرست هشت کارکرد روانی «من» را در نسبت با کارکردهای زیستشناختی پوست نشان میدهد که شبکهای منفذدار را برای آزمایش حقایق فراهم میکند؛ این فهرست برای توسعه و گسترش هرچه بیشترِ خود بدون محدودیت و باز است.
در رابطه با سایر کارکردهای پوستی که هنوز به آنها اشاره نکردهام، یکی میتواند خوانشهای مربوط به کارکردهای بعدی خود را پیشنهاد دهد:
کارکرد ذخیرهسازی (بهعنوان مثال، چربیها) را میتوان با کارکرد حافظه مقایسه کرد. اما همانطور که فروید اصرار داشت، این امر در منطقهی ناهشیار دستگاه روانی ظهور میکند و به «سطح» که متعلق به سیستم هوشیاری-ادراکی است ارتباطی ندارد.
کارکرد تولید (بهعنوان مثال، مو یا ناخن) را میتوان با تولید مکانیسمهای دفاعی حوزهی «من» که خود نیز نیمههشیار و یا حتی ناخودآگاه است مقایسه کرد.
کارکرد انتشار (بهعنوان مثال، عرق یا فرومونها) میتواند با کارکرد قبلی مقایسه شود، چراکه عمل فرافکنی یکی از کهنترین شیوههای مکانیسم دفاعی «من» بوده است. اما باید توجه داشت که با پیکرهی ساختشناسی ویژهای که برای آن نامیدهام، کارکرد پوست-من بهعنوان غربالگر، مفصلبندی شود. (رجوع کنید به مطالعات موردی النور، ص ۷۱–۷۲، و گتسمین، ص ۱۹۹–۲۱۰).
همچنین میتوان برخی از تمایلات پوست-من (اگر کارکرد واقعی نداشته باشند) را با ویژگیهای ساختاری ویژهای از پوست که دیگر کارکردی ندارند، مقایسه کرد. بهعنوان مثال، این واقعیت که پوست بزرگترین مناطق سطحی را داشته و سنگینترین اندام بدن است با ادعای «من» برای پوششدهی تمام دستگاه روانی و دارابودن سنگینترین وزن در کارکرد خود مطابق است. بهطور مشابه، تمایل به هردو لایهی داخلی و خارجی پوست-من و انواع گوناگون پوششهای روانی (حسی، عضلانی، ریتمیک) که در آن بین جای میگیرند، میتوانند با شبکهسازی لایههای تشکیلدهندهی اپیدرم، درم و هیپودرم، مقایسه شوند. (توضیح داده شده در صفحات ۱۷-۱۸ بالا) پیچیدگی «من» و تعدد کارکردهای آن ممکن است به یک اندازه با وجود تفاوتهای عمده زیادی به ساختار و عملکرد بین یک نقطه از پوست و نقطه دیگر تشبیه شود. بهعنوان مثال، تراکم انواع مختلف غدد و یا جسمکهای حسی و غیره.
نمونهای از مازوخیسم انحرافی
مطالعه موردی: آقای ام.
مورد نسبتاً استثنایی آقای ام. که توسط میشل دو موزان در تاریخ بین ۱۹۷۲-۱۹۷۷ و پیش از انتشار اولین مقالهام (مربوط به پوست-من در سال ۱۹۷۴) گزارش شد، چنان مواجههای با روانکاوی نداشت و صرفاً موضوع یک گفتوگوی خصوصی با آن همکار بود. با اینحال، پیرو بحثی که در ارتباط با هشت کارکرد پوست-من داشتم، باتوجه به تحقیقات قبلی میتوان آن را بازنگری کرده و نشان داد چگونه تقریباً همهی کارکردهایی که تاکنون ذکر کردهام (که میزان اعتبار آنها بهطور غیرمستقیم تایید میشود) در موارد شدید مازوخیسم آسیب دیده است، و اینکه چگونه سوژه برای بازیابی آن کارکردها به اقدامات انحرافی متوسل میشود.
برای آقای ام. که یک برقکار رادیویی است اما نه برحسب تصادف، کارکرد حفظ و نگهداری پوست بهشکلی تصنعی با درج قطعات فلزی و یا شیشهای در سراسر آن ایمن شده است، بهدنبال آن پوست ثانویهای ایجاد میشود که نه از جنس عضله بلکه فلز است؛ بهویژه سوزنهایی که در درون بیضهها و آلت تناسلیاش وجود داشت. این سوزنها توسط دو حلقهی فولادی در نوک آلت و زیر بیضههایش قرار گرفته بود و همچنین برش تسمهمانندی از پوست کمرش تهیه شده بود تا بتواند زمانیکه توسط یک سادیست (دگرآزار) به او تجاوز میشود، از چنگکهای قصابی آویزان شود. یک تجلی از اسطوره یونانی مارسیاس، مضمون افسانهی خدای حلقآویزشده که قبلاً دربارهاش خواندیم (ص ۵۳).
شکست کارکرد دربرگیرندگی پوست-من نه تنها در محل زخمهای بیشمار سوختگیهای قدیمی و بریدگیهای موجود در تمام بدن او قابل مشاهده نبود، بلکه همچنین با مسطحساختن برخی از سطوح مشخص (پستان راست پارهشده، انگشت کوچک پای راست بریدهشده با اره فلزی)، مسدودسازی حفرههای خاص (ناف پرشده از سرب مذاب)، و بزرگسازی غیرطبیعی برخی از مجاری خاص (مقعد، دهانه آلت) مشهود است. در این حالت، کارکرد دربرگیرندگی (پوست-من) با خلق مداوم پوششی از جنس رنج از طریق ابزار و فنون گسترده و فراوان شکنجه، نبوغ و وحشیگری بازیابی میشود؛ یک مازوخیست منحرف باید فانتزی پوست پارهشده را پیوسته زنده نگه دارد تا بتواند پوست-من خود را بازسازی کند.
در چنین حالتی، از کارکرد سپر محافظ به میزان زیادی سوء استفاده میشود، تا آنجا که راه بازگشتی وجود نداشته و جان اندامهای زنده را بهخطر میاندازد. آقای ام. پیوسته و بهشکلی ایمن از این نقطه برمیگشت (او نه تسلیم یک بیماری جدی شد و نه کارش به جنون میکشید). اما همسر جوانش که همراه او بود، در یافتن این انحرافات مازوخیستی سهیم بود، در نتیجهی شکنجههایی که متحمل شده بود، از فرط درماندگی درگذشت. آقای ام. دست بسیار بالایی در قمار با مرگ رو کرده بود.
کارکرد یگانهسازی و فردیتبخشیدن به «خود» تنها از طریق رنجهایی حاصل میشود که هم جسمانی (شکنجه) و هم اخلاقی (تحقیر) باشد. الحاق اصولی اجسام غیر تنی در زیر پوست و خوردن مواد دفعی، مانند ادرار یا مدفوع شریک جنسی خویش، نشان میدهد که این کارکرد تا چه اندازه شکننده است؛ در نتیجه، تمایز بین کارکرد بدن فرد و دیگر بدنها پیوسته زیر سوال میرود. «بیناحسیت» بدون شک بهترین کارکرد قابل توجه است که توضیح میدهد چرا آقای ام. هم بهشکل حرفهای و هم از نظر اجتماعی بسیار خوب سازگار شده بود.
کارکردهای پوست-من در نسبت با تحریک جنسی و تغذیهی مدوام میل جنسی نیز حفظ و فعال شده بودند، اما تنها به قیمت رنجهای شدیدی که در بالا ذکر شد. وقتی آقای ام. از تمرینات منحرفانهی خود برمیگشت، نه غمگین و افسرده بود و نه حتی ظاهرا خسته، آن فعالیتها به او نشاط میبخشیدند. او از طریق دخول به ارگاسم نمیرسید بلکه در ابتدا از طریق خودارضایی و سپس تنها بهوسیلهی تماشای صحنههای زننده تحریک میشد، بهعنوان مثال دیدن همسرش را که تحت تجاوز یک سادیست قرار میگیرد، همزمان که تمام پوستاش با شکنجه تحریک میشد: «تمام سطوح بدنم میتوانست با درد تحریک شود. وقتی که در بالاترین نقطهی درد بودم، به انزال میرسیدم […] پس از آن، احساس درد داشتم، فقط همین.» (موزان ، ۱۹۷۷، صص ۱۳۳–۱۳۴).
کارکرد نگاشت نشانهها بهشکل بیشفعالی صورت میگرفت. تمام بدن آقای ام. به استثنا صورت، از تتوهای بیشماری پوشانده شده بود. برای مثال، روی باسناش نوشته شده بود: «آلتهای اعلاء به اینجا خوش آمدید». روی رانها و شکماش نوشته بود: «زنده باد مازوخیسم»، «من یک کثافت زندهام»، «مثل یک زن ازم استفاده کن، حتما خوشت میآد» و غیره (همان، ص ۱۲۷). تمام این نشانهها گواهی بود بر شکل خاصی از همانندسازی با آناتومی بدن زنان که با ارضای تمام سطح پوست و فراخوانی به دیگران برای تجربهی لذت ارگاسم از مخارج مختلف (مثل دهان و مقعد) همراه است که خود از آن بیبهره بود.
و در انتها آنچه آن را سمی خواندهام، یعنی زمانی که کارکرد خود-تخریبگر پوست-من به اوج خود میرسد. پوست منبع و هدف فرآیندهای مخرب میشود. اگرچه شکاف بین رانهی زندگی و مرگ ناپایدار است، در نسبت با روانپریشها مسئلهای کاملاً مشخص و تعریفشده است. در نقطهای که بازی با مرگ نزدیک بود به خودکشی بدل شود، شریک جنسی سادیست وی شکنجهکردن را متوقف میکرد، لیبیدو بهشکلی «رامنشده و دیوانهوار» حاصل میشد و آقای ام. ارگاسم خود را تجربه میکرد. دست کم استعداد روانشناختی کافی برای انتخاب چنین افرادی بهعنوان شریک جنسی داشت و معتقد بود که: «یک سادیست همیشه در آخرین لحظه از کار دست میکشد» (همان، ص ۱۳۷). نظر میشل دو موزان این بود که: «آرزوی او بهحرفآمدن قدرت مطلق است»، و من اضافه میکنم: برای یک مازوخیست منحرف، جستوجوی قادر مطلق و ویرانگر تنها راه دستیابی به فانتزی شهوت مطلق است که خود لازمهی تجربهی لذت است. خیر، در این فرد پوست کاملاً تکهپاره نمیشود، کارکردهای پوست-من بهشکل برگشتناپذیر از بین نمیرود و فرد آنها را در لحظهی مرگ بازیابی میکند. درست همان نقطهای که نزدیک است آنها را از دست دهد یک «انگارهی شعفانگیز» ایجاد میکند که در کارکرد خودشیفتهی آن به همان اندازه روشن است. همانطور که لاکان در مرحلهی آینهای از آن پرده برمیدارد اما بسیار شدیدتر، چراکه هم در جسم و هم در روان احساس میشود.
امیدوارم تا اینجای کار نشان داده باشم که این مکانیسمهای دفاعی شناختهشده مثل شکاف، واژگونی و چرخش رانه در برابر «خود»، یعنی تابش روانی بیشازحد خودشیفتگی در کارکردهای روانی و ارگانیک معیوب، تنها زمانی موثر خواهد بود که پوست-من فرد آن هشت کارکرد اساسی خود را بهدست آورده باشد و پیوسته فانتزی پوست تکهپارهشده و نمایش ازدستدادن دوبارهی این کارکردها بهمنظور تجربهی لذت شدیدتر بازیابی آنها را زنده کند. فانتزی داشتن پوستی از آن خود که برای توسعهی استقلال روانی ضروری است، اساساً با احساس گناه همراه است؛ بهدلیل وجود یک فانتزی پیشین که داشتن پوستی از آن خود بدان معناست که فرد آنرا از شخص دیگری گرفته است، و درواقع بهتر است به آن شخص اجازه دهد تا آن را پس گرفته تا بدینوسیله هم به آنها لذت دهد و خود نیز سرانجام از لذت بهرهمند شود.
پوششهای مرطوب
بستهبندی
«بستهبندی» روشی در درمان روانپریشهای بسیار جدی است. این روش براساس آیین روانپزشکی بستهبندی افراد میان ورقههای مرطوب در فرانسهی قرن نوزدهم است، اما همچنین تشابهاتی با مناسک خاکسپاریدرمانی در آفریقا و حمامهای یخی راهبان تبتی دارد. در حدود سال ۱۹۶۰ یک روانپزشک آمریکایی، مایکل وودبری، این روش را در فرانسه معرفی کرد و جنبهی دیگری از درمان را به بستهبندی مهرومومشدهی بیمار در لباساش اضافه کرد؛ روش نگهداری بیمار در نزدیکی کادر پزشکی و احاطهشدن توسط آنها. این تکنیک اضافهشده شاهدی رسیده از غیب برای فرضیهای است که در ابتدای این مطالعه مطرح شد:
پوست-من دارای یک انگلوارگی دوگانه است، یکی زیستشناختی که بر سطح بدن مبتنی است و یک اجتماعی برپایهی حمایت یکپارچهی گروهی از مردم که حواسشان جمع آن شخص و چیزهایی است که در آن لحظه تجربه میکند.
کادر پرستاری بیمار را در پارچههای مرطوب و سرد میپوشانند. بیمار میتواند براساس ترجیح خودش برهنه و یا با لباس زیر باشد. ابتدا دستوپاها را بهطور جداگانه میبندند، و بعد تمام بدن را از جمله دستوپا، گرچه سر را آزاد میگذارند. سپس بیمار بلافاصله در پتو پیچیده میشود که به او اجازه میدهد تا دوباره و تقریبا سریع، گرم شود. آنها به مدت چهلوپنج دقیقه به حالت درازکش باقی میمانند و آزادند آنچه را که احساس میکنند، بر زبان بیاورند یا نه. به گفتهی کارکنان که خود نیز آن را امتحان کردهاند، در هر مورد عواطف و احساساتی را که فرد در طول بستهبندیشدن تجربه میکند چنان شدید و شگفتآور است که کلمات بهسختی میتوانند آنها را بیان کنند. پرستاران بیمار بستهبندیشده را با دستهای خود لمس میکنند، با نگاهشان از آنها سوال میپرسند و به هر چیزی که میگویند، پاسخ میدهند؛ آنها نگران و مشتاق این هستند که ببینند چه در درون بیمار میگذرد. روش «بستهبندی» چنان احساس گروهی قدرتمندی را ایجاد میکند که حسادت را بین دیگر کارکنان برانگیخته میسازد. این مساله نظریهی دیگر مرا تأیید میکند، اینکه پوشش جسمانی یک عامل سازماندهیکنندهی ناخودآگاه روانی در میان گروههاست (آنزیو، ۱۹۸۱ ب). پس از یک دوره اضطراب نسبتاً مختصرِ ناشی از احساس کاملاً در-محاصرهی-سرما-بودن، فرد بستهبندیشده احساس قدرت مطلق و کمال جسمانی و روانی را تجربه میکند.
به عقیدهی من این یک عقبگرد به سمت «خود» روانی نامحدود اولیه است که فرضیه وجود آن توسط برخی از روانکاوان تایید شده است. گفته میشود که این مساله با تفکیک «من» جسمانی و روانی متناظر است، مشابه آنچه که توسط اعضای یک گروه یا عرفا و یا هنرمندان خلاق تجربه شده است (نگاه کنید به آنزیو، ۱۹۸۰آ). این احساس خوشی موقت است، اما هربار که عمل بستهبندی تکرار میشود دوام بیشتری پیدا میکند (درمان کامل، مانند مدل روانکاوانهی آن، با احتساب سه جلسه در هفته، ممکن است سالها به طول بیانجامد).
روش بستهبندی به بیمار احساس پوشش جسمانی دوگانهای را میدهد، یک پوشش حرارتی (که به دلیل گشادشدن عروق ناشی از تماس با محیط سرد، ابتدا سرد و سپس گرم میشود) که دمای داخلی بدن را کنترل میکند و یک پوشش بساوایی (پارچههای مرطوبی که سرتاسر پوست محکم بستهشدهاند). این وضعیت بهشکل موقت «من»ِ بیمار را بهصورت جدا و همزمان همراه دیگران بازسازی میکند، این یکی از ساختشناسیهای مربوط به پوست-من است. کلود کاچار (۱۹۸۱)، یک متخصص روش بستهبندی، در این ارتباط به «غشاهای زندگی» اشاره میکند (همچنین نگاه کنید به دایان دی لوئیز، ۱۹۸۱).
همچنین ممکن است این روش برای کودکان روانپریش، لال و ناشنوا استفاده شود که تنها دسترسیشان به یک ارتباط موفق با دیگری از طریق حس لامسه است. روش بستهبندی یک «پوشش اضطراری» را به آنها پیشنهاد میدهد که به آنها ساختار بخشیده و برای مدتی جای پوششهای بیمارگونهی آنها را میگیرد. از طریق این، آنها میتوانند بخشی از کارکرد دفاعی خویش نسبت به حرکات تحریککننده و صداهای بلند را رها کرده و احساس یکپارچگی و سکون را تجربه کنند. ابتدا آنها در برابر بستهبندیشدن مقاومت میکنند. تلاش برای ساکتکردن این کودکان باعث ایجاد وحشت شدید و خشونت منحصربهفردی در آنها میشود.
سه دیدگاه
تجربهی بستهبندی مرا به سمت سه دیدگاه سوق میدهد. اول، بدن نوزاد بهگونهای برنامهریزی شده است تا پوششی دربرگیرنده را تجربه کند. اگر دادههای حسی مناسب در دسترس نباشند، باید راهی برای تجربهکردن آن با هر چیز دیگری که در اختیار دارد پیدا کند. این مساله نشاندهندهی پوششهای بیمارگونهی جایگزینی است که از صداهای ناهماهنگ و نیرومحرکههایی تشکیل شدهاند که نه برای تخلیه کنترلشدهی انرژی غریزی بلکه اطمینان از بقای سازگارپذیر اندامها تعبیه شدهاند.
دوم، ایستادگیهای متناقضی که میان مراقبین و مربیان یافت میشود از تفاوت در سطح ساختار بین «من» جسمانی آنها و کودک بهوجود میآید و همچنین ترس آنها از گرفتاری در وضعیتی بغرنج که در آن تفاوت از بین میرود و سردرگمیهای ذهنی حاصل میشود.
سوم، درمان مبتنی بر «پوشش اورژانسی» (بستهبندی، ماساژ، انرژیدرمانی زیستی و یا گروههای مواجهه) تنها یک اثر موقتی دارد. این نسخهی افراطی از یک پدیده است که در مردم عادی میتواند بهطور دورهای با استفاده از تجربیات جسمی و در جهت تصدیق احساس بنیادین داشتن یک پوست-من شناسایی شود؛ همچنین، ضرورت پیدایش یک جایگزین جبرانی را در موارد شدید فقدان نشان میدهد.
منبع: سومین گاهنامه آنتیمانتال