خانه / داستان / داستانک “بوی دست‌ها” نوشته‌ی لیلا بالازاده

داستانک “بوی دست‌ها” نوشته‌ی لیلا بالازاده

دیشب که من خواب بوده‌ام، دست‌هایم خودسر راه افتاده‌اند و برای کمی ماجراجویی و هیجان، سوار آخرین ماشین به سمتِ روستا شده‌اند. به آن‌جا که رسیده‌اند، درون یکی از خانه‌ها سرک کشیده‌ و زنی در رخت‌خواب پیدا کرده‌اند که از فرط خستگی حتی نا نداشته چادر دور کمرش را باز کند، با دست‌های بیدارِ زن خوش و بش کرده‌ و قرار گذاشته اند چند ساعتی جای آن‌ها را بگیرند.
دست‌های زن، سرخوشانه در کوچه‌های روستا دویده و درون خانه‌‌‌‌ای که همیشه حسرت وارد شدن به آن را داشتند، خزیده‌اند. وارد اتاق‌ها شده، به رخت‌خواب‌های پهن شده سرک کشیده و بالاخره مردِ موردنظر را پیدا کرده‌اند که در اتاق‌ سردی خوابیده است. او را یک دل سیر نگاه کرده و با ذوق و هیجان، یکی لای موهایش و دیگری دور کمرش پیچیده‌ و بعد از سالها بی‌خوابی و سردرد به خواب عمیقی فرو رفته‌اند.
دست‌های من اما کمی چُرت زده و ساعتی بعد همراه زن بیدار شده، به طویله رفته‌ و پستان‌های باد کرده‌ی گاوها را دوشیده‌اند. بوی شیر مانده‌ی روی انگشتشان را بوییده‌ و گفته‌اند چه بوی مزخرفی! بعد زن به دستشویی رفته و با دست‌های من، تکه دستمال خونی کثیفی را از لای پاهایش درآورده است. دست‌هایم عقشان گرفته و دلشان خواسته شسته شوند. مدام زیر لب غر زده‌اند و زن بی‌توجه به آن‌ها، دستمال خونی‌اش را توی تشت کوچکی شسته و روی بند رخت زیر لباس‌های دیگر آویزان کرده است. به باغچه‌ی پشتی رفته و بوته‌ها را آب داده، به مرغ و خروس‌ها سر زده و سراسر حیاط را جارو کرده، پیت نفت را برداشته و در بخاری نفت ریخته است. بوی دود بخاری بلند شده و اشکِ دست‌هایم را در آورده است.
 زن زیر کتری را روشن کرده تا چای دم کند. آب که جوش آمده، کتری را بدون دستمال بلند کرده و احساس کرده دستش می‌سوزد. با تعجب آن را زمین گذاشته و به دست‌های ظریف من نگاه کرده است. مگر می‌شود؟ شاید آن کرمِ نرم‌کننده که از فروشنده‌ی دوره‌گرد خریده‌ام، معجزه کرده باشد! زن خیال کرده متوهم شده است، به اتاق برگشته، رخت‌خواب خود و شوهرش را جمع و بچه‌ها را بیدار کرده و سر سفره نشانده است.
دست‌های زن در آن سو، وقتی از خواب بیدار شده‌اند، خودشان را تنها دیده‌اند: نه مویی، نه کمری، نه اویی! مست از حال دیشبشان، به خانه برگشته‌ و به سمت زن رفته‌اند. دست‌های من یک‌ریز حرف زده‌اند اما آن‌ها چیزی نگفته‌اند. سر جای خود برگشته‌ و حتی متوجه “خداحافظ، ما رفتیم” گفتنِ دست‌های من نشده‌اند. زن، سر سفره برای بچه لقمه می‌گرفته‌ که یاد توهمش افتاده، دست‌هایش را به سمت دماغش برده و بو کرده است: چه بویی! باید معجزه شده باشد! و لبخند زده است.
 دست‌های من زود سوار ماشین شده و سر جایشان برگشته‌اند. بی حوصله و دمغ خودشان را به خواب زده‌ و آرزو کرده‌اند ای کاش هر چه زودتر بشویمشان، هر چه زودتر یادشان برود…

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *