«وقتی پایبندی به اصول شخصی کافی نیست»
گفتگوی هرتا مولر و گابریل لیچانو دربارهی زبان و تعریف مقاومت سیاسی
گابریل لیچانو – بورکهارد مولر – ۲۶ مه ۲۰۱۱
[در این مصاحبه هرتا مولر بهطور علنی از روشنفکران رومانی به دلیل انفعالشان در دوران رژیم چائوشسکو انتقاد کرده است. او در گفتوگویی با ناشر و فیلسوف، گابریل لیچانو، که در اکتبر ۲۰۱۰ در بخارست برگزار شد، از این دیدگاه که حفظ صداقت فکری و اصول شخصی به تنهایی برای مقاومت سیاسی کافی نیست، دیدگاهی که اغلب ناپسند و بحثبرانگیز تلقی میشود، دفاع کرد.]گابریل لیچانو:
میتوانیم گفتگو را با رمان شما، اردوگاه عذاب [۱] آغاز کنیم. شما در جایی از آن مینویسید :اما گرسنگی مانند سگی که مقابل کاسهای نشسته باشد، همچنان باقی ماند و تا حد سیری بیش از حد خورد.
نویسنده بودن یعنی دیدن روابط میان چیزهایی که هیچکس دیگر آنها را نمیبیند؛ درک کردن ظرافتهایی که هیچکس دیگر متوجه آنها نمیشود؛ و برقراری پیوند بین این مفاهیم و واژهها به شیوهای که هیچکس دیگر انجام نمیدهد. به نظر من، نویسنده فردی ممتاز است که میتواند روابطی را کشف کند که پیشتر وجود نداشتهاند. به همین دلیل، وسوسه میشوم بگویم که نویسنده، دریچهای تازه به جهان میگشاید، دریچهای که تا پیش از آن وجود نداشته است.
نویسنده یک پیشرو است؛ راهگشایی که مسیرهای جدیدی ایجاد میکند. با این حال، این احساس را دارم که در بیش از یک مورد، شما از پذیرش این نقش استثنایی برای نویسنده خودداری کردهاید.
هرتا مولر:
من معتقدم که هر فردی در این جهان، منحصربهفرد است و ارتباطی منحصربهفرد با جهان دارد؛ هر فردی؛ و هر چیزی که هر یک از ما انجام میدهیم، بهشیوهای خاص خودمان است، زیرا راهی جز این نداریم. این موضوع را میتوان دربارهی نویسندگان بررسی کرد، چون کارشان نوشتن است و این چیزی است که میتوانیم ببینیم و دربارهاش صحبت کنیم. اما در مورد سایر افراد، افکار و ایدههای آنها ابراز نمیشود، بنابراین ما نمیتوانیم آنها را ببینیم. این تفاوت اصلی است.
من در زندگی با افراد حساسی در تمام عرصهها و مشاغل مختلف روبهرو شدهام و هرگز فکر نکردهام که قادر به درک چیزی هستم که آنها، تنها به دلیل ننوشتن، نمیتوانند آن را ببینند.
زبان، اگر قادر به بیان زندگی باشد، زبان کسانی است که نمینویسند؛ و من باید از زبان آنها استفاده کنم. اگر زبان آنها را بهگونهای خاص بنویسم، آنگاه چیزی را تولید میکنم که ما آن را ادبیات، شعر، یا فضایی شاعرانه مینامیم.
گابریل لیچانو:
این یعنی برخی از ما، یعنی آنهایی که در رمان اردوگاه عذاب، نوعی پیوند جدید میان کلمات، یا ضربهای که زبان برای نخستین بار به خواننده وارد میکند، دیدهاند، اشتباه کردهاند؟
بگذارید دربارهی چیزی دیگر صحبت کنیم، دربارهی موضوعی جدیتر.
آیا میپذیرید که برخی از مسائلی که شما را درگیر خود کردهاند و منجر به وسواسهای فکریتان شدهاند، دغدغهی دیگران نیز بودهاند؟
شما در ابتدای مجموعه مقالاتتان، «شاه تعظیم میکند و میکشد» [۲] از خورخه سمپرون نقل قول میکنید: «وطن، زبانی که به آن سخن میگویی نیست، بلکه آن چیزی است که میگویی».
و سپس این را اضافه میکنید:
«خورخه سمپرون میداند که برای تعلق داشتن به یک جامعه، باید حداقل یک توافق درونی دربارهی آنچه از طریق گفتار منتقل میشود، وجود داشته باشد».
نه من، نه شما، و نه بسیاری از رومانیاییهای نسل ما، هرگز به چنین توافق درونیای دست نیافتهایم. اگر هرگز با آنچه که بهطور عمومی گفته شده، با گفتمان رسمی، همذاتپنداری نکردهایم، پس وطن ما چه بوده است؟
آیا ما وطنی داشتهایم؟ آیا همهی کسانی که زبانشان از آنها گرفته شد، آنهایی که خود را در گفتمان عمومیای یافتند که هرگز با آن احساس همبستگی نکردند، بیوطن نبودند؟
هرتا مولر:
من در اینجا تمایزی قائل میشوم.
وطن واژهای است که بیش از حد برای اهداف ایدئولوژیک استفاده شده است. چه در تاریخ آلمان، در ناسیونالسوسیالیسم، در استالینیسم آلمان شرقی، یا در سایر کشورهای سوسیالیستی، این واژه بارها و بارها مورد استفاده قرار گرفته است.
اما خانه که وزن بسیار کمتری دارد و در عین حال معنای بسیار بیشتری نیز دارد: اگر شما در جایی احساس در خانه بودن داشته باشید، فکر میکنم همین کافی است.
من از سمپرون نقل قول کردم، زیرا بارها با نویسندگان آلمانی در سخنرانیها یا سمپوزیومها برخورد کردهام که فکر میکردند جملهی زبان، وطن ماست جملهای جالب است.
و این حرف من را خشمگین میکرد. از خودم میپرسیدم: چه کسی اصلاً این وطن را زیر سؤال برده است؟
آنها هرگز در زندگیشان هیچ مشکلی با وطنشان نداشتهاند. کسانی که در دههی ۱۹۵۰ در غرب متولد شدهاند، هرگز از آنها پرسیده نشده که آیا وطنشان را دوست دارند یا نه. آنها میتوانستند کشورشان را ترک کنند و بازگردند.
اما این جمله که وطن، زبان است نخستین بار توسط مهاجرانی که در دوران نازیسم فرار کردند، ساخته شد؛ توسط کسانی که از دیکتاتوری هیتلر گریختند.
اما دربارهی سمپرون، من فهمیدم که او واقعاً میداند این جمله چه معنایی دارد، چون خودش در دوران فرانکو در تبعید بود، سپس در فرانسه علیه نازیها جنگید، و بعد چندین بار با نامهای جعلی به اسپانیا بازگشت. پس او میداند این موضوع یعنی چه.
زبان مشترک، متعلق به من هم هست، از طریق زندگیام، از طریق زادگاهام. اما اگر این زبان دشمن زندگی من باشد، چه ارزشی برای من دارد؟
این تنها بیشتر به من نشان میدهد که چقدر در آن احساس غربت میکنم. اما این مفهوم در خانه بودن یک روی دیگر هم دارد. واژهی آلمانی «Heimat» (وطن) چیزی را نشان میدهد که نمیتوانی تحمل کنی، اما نمیتوانی هم از آن بگریزی. تو میتوانی با پاهایت آن را ترک کنی، اما تمام چیزهایی که تجربه کردهای را در سرت حمل میکنی، چون اتفاقات زیادی افتاده است. و تمام لحظات سختی که از سر گذراندهای، بیش از آن هستند که بتوانی نادیده بگیری. چه بخواهی، چه نخواهی، آن وطن احمقانه تو را دنبال خواهد کرد و حتی در جایی که برای نجات جانات به آنجا رفتهای، تو را شکنجه خواهد داد.
من اغلب، زمانی که در خارج از کشور هستم، به وطن بهعنوان خانه فکر میکنم. یکبار در بارسلونا بودم، زمانی که یک جشن عمومی در حال برگزاری بود. نمیدانستم چه جشنی است، از چند نفر پرسیدم، آنها هم نمیدانستند. مردمی از همه نسلها در میدان میرقصیدند. آنها کیفها و کفشهایشان را در وسط میدان روی هم گذاشته بودند و کفشهای مخصوص رقصشان را پوشیده بودند. آنها به موسیقی فولکلور میرقصیدند که موسیقیای بسیار زیبا بود.
در لحظاتی مانند این، من از شدت تأثر به گریه میافتم، چون متوجه میشوم که در این جهان، بسیاری از مردم هرگز مجبور به ترک کشورشان نبودهاند. آنها توانستهاند چیزی را برای خود حفظ کنند، چیزی که برایشان بدیهی است، چیزی که نیازی به زیر سؤال بردنش ندارند.
چون اگر مجبور باشی وطن خود را هنگام بحث و گفتگو زیر سؤال ببری، یعنی یک جای کار ایراد دارد.
گابریل لیچانو:
سؤالی که از شما داشتم این بود که آیا ما، آنهایی که در خانه ماندیم، یک شکل جدید از هستی را حداقل در قرن بیستم نمایندگی میکنیم؟ بدون آنکه خانهای واقعی از آنِ خود داشته باشیم؟
چه بر سر یک نسل کامل میآید که هرگز احساس در خانه بودن نمیکند؟ دقیقاً به این دلیل که نتوانسته با زبانی که قرار بود برایشان وسیلهی بیان عمومی باشد، همذاتپنداری کند؟
آنها هیچجا نرفتند، هرگز لذت پوشیدن کفشهای رقص و رقصیدن به موسیقی در یک میدان عمومی را نچشیدند. آیا آنها دچار آسیب روانی شدهاند؟
هرتا مولر:
اینکه شما اینجا ماندید، مسئلهای کاملاً متفاوت است: شما در رومانی هستید، اینجا متولد شدهاید و همینجا ماندهاید، با تمام چیزهایی که همراه آن بوده است.
من تقریباً تمام این چیزها را تا سال ۱۹۸۷ تجربه کردم، و بعد همهچیز تمام شد، آنها من را بیرون انداختند. من دیگر نمیتوانم بازگردم، این یک توهم خواهد بود. تاریخ تبعید همیشه به این شکل بوده است: شما آنگونه که رفتهاید، بازنمیگردید. نه به این دلیل که نمیخواهید، بلکه چون در جایی که رفتهاید، مجبور بودهاید تغییر کنید تا بتوانید زندگی خود را سامان دهید، تا بفهمید که با خودتان چه میکنید. شما بازمیگردید، اما همهچیز قطع شده، آن رشتهی پیوستگی دیگر وجود ندارد، نمیتوانید ادامه دهید.
شاید این یک توهم است، شاید هم یک حسرت.
اما موضوع دربارهی من نیست، تبعید یک فقدان عظیم برای هر کشوری است.
و معمولاً، آنهایی که صداقت دارند، آنهایی که دیگر نمیتوانند تحمل کنند، آنهایی که حساستر هستند، اولین کسانی هستند که سعی میکنند کشور را ترک کنند.
گابریل لیچانو:
گاهی حتی برخی از افراد حساس هم میمانند…
هرتامولر:
رومانیاییها در کشورشان ماندند، زیرا تعدادشان برای آشفتگیای که در آن زندگی میکردند، بیش از حد زیاد بود. اما بیشتر آلمانیهای رومانی، در مقابل، کشور را ترک کردند. فرهنگ آلمانی رومانی دیگر متعلق به گذشته است، تبدیل به تاریخ شده است. فقط چند پیرمرد تنها در روستاها باقیماندهاند. خانههای سالمندان، آیندهی اقلیت آلمانی در این کشور هستند. اگر من بخواهم بازگردم و چیزی را اینجا ادامه دهم، هیچ چیز و هیچکسی برای انجام آن ندارم. این کار غیرممکن خواهد بود. همهی آلمانیهایی که زمانی در اینجا زندگی میکردند، اکنون در گوشهای دیگر از جهان هستند. گاهی این فکر مرا آزار میدهد، اما در مواقع دیگر به خودم میگویم که خوششانس بودهام. بدون شک خوششانس بودم که از رومانی خارج شدم. نمیدانم اگر در رومانی میماندم، چه کاری را ادامه میدادم، نمیدانم که امروز اینجا بودم یا چند کتاب نوشته بودم یا نه. و با این حال، این موضوع مرا آزار میدهد که شانس من، درواقع وارونگی یک بدشانسی بوده است. میتوانست جور دیگری باشد. من افراد زیادی را میشناسم که رومانی را ترک کردند اما در زندگیشان موفق نشدند؛ آنها در برزخ ماندند و نتوانستند جایی برای خود پیدا کنند. تراژدیهایی هم بوده است. من هم خیلی خوششانس بودهام، و این تنها به خاطر حرفهام بوده: من مینویسم.
دیگران برای همیشه در سرگردانی باقی ماندهاند.
گابریل لیچانو:
این حرفهی «پیشپاافتاده»…
هرتامولر:
بله. حرفهای که در آن، تنها با خودم سروکار دارم. دیگران، آنهایی که حرفههای «عادی» دارند، به شرایط وابسته هستند. آنها باید مدرک داشته باشند، باید صلاحیت داشته باشند، باید شغلی پیدا کنند. این همان چیزی است که برای بیشتر حرفههایی که متعلق به هنر نیستند، یا حداقل آن هنرهایی که نمیتوان بهتنهایی انجام داد، اتفاق میافتد.
گابریل لیچانو:
با پرسیدن این سؤال، میخواستم وارد وضعیت شما بهعنوان عضوی از یک اقلیت قومی شوم، و همچنین این را مطرح کنم که بسیاری از ما احساس میکردیم که ما هم بخشی از یک اقلیت هستیم. اگر ما را بپذیرید، خوب است، اما اگر نپذیرید، ما راه دیگری پیدا خواهیم کرد.
هرتا مولر:
زمانی که من دچار مشکل شدم و با دیکتاتوری درگیر شدم، دوست داشتم که ببینم افراد زیادی مثل من هستند… اما اکثریت سکوت کردند، اعتراضی نکردند، بنابراین هیچ اقلیتی دیده نمیشد. و این برای من آزاردهنده بود.
گابریل لیچانو:
من پاسخی نمیدهم، چون اگر بخواهیم روی این موضوع بمانیم، گیر خواهیم کرد، درحالیکه مسائل دیگری هم در ذهن دارم.
در همان مجموعهی مقالات (شاه تعظیم میکند و میکشد)، یکی از مقالات تحت عنوان «در کشور ما، آلمان» وجود دارد که شما در آن میگویید: «وقتی مینویسم، باید خودم را در همان جایی نگه دارم که بیشترین آسیب را دیدهام».
اما اگر آسیبهای شما دیگر برای کسی مهم نباشد، چه؟
این را میپرسم، چون من هم از ناامیدی اطرافیانم رنج بردهام، زمانی که دربارهی چیزهایی که قبل از سال ۱۹۹۰ تجربه کردم، صحبت میکردم. بارها از من پرسیده شده است: چرا اینقدر عبوس هستی؟
تمام کتابهای شما دربارهی اتفاقات وحشتناکی است که در رومانی در دههی ۱۹۸۰ تجربه کردید:
بازجوییها، ورود غیرقانونی به خانهها، شکنجهی دوستان، ترور افراد دیگر…
شما در جایی گفتهاید:
«دوست من که مهندس عمران بود، در عرض ۴ یا ۵ سال، وقتی که ۲۸ ساله بود، به دار آویخته شد، و امروز در سوابق رسمی، خودکشی ثبت شده است».
اگر مردم نخواهند اتفاقات وحشتناکی که برای دیگران رخ داده است را بهعنوان نقاط مرجع در زندگی خود در نظر بگیرند، چه باید کرد؟
آیا پذیرفتهاید که در آثار ادبیتان، از قلمرویی عبور کنید که دیگران نمیخواهند، یا دیگر توانایی مواجهه با آن را ندارند؟
هرتامولر:
اگر دربارهی این مسائل مینویسم، در وهلهی اول برای خودم این کار را انجام میدهم. چون چارهای ندارم. من باید گذشتهی زندگیام را سر و سامان دهم تا بتوانم زندگیای که اکنون دارم را زندگی کنم. نه میخواهم و نه میتوانم کسی را مجبور کنم که در این موضوعات شرکت کند. یک کتاب نمیتواند کسی را مجبور به خواندن خود کند. اگر کسی آن را بردارد و ببیند که برایش بیفایده است، میتواند آن را کنار بگذارد. در مواجهه با یک کتاب، هر فردی آزاد است که همانگونه که میخواهد رفتار کند.
اما نمیدانم که آیا واقعاً تعداد کسانی که مایل به رویارویی با این مسائل هستند، اینقدر کم است؟ فکر میکنم تعدادشان زیاد باشد. زمانی که دیکتاتوری از بین رفت، و این در هر جایی میتوانست اتفاق بیفتد (به آلمان پس از دوران نازی نگاه کنید)، هنوز بسیاری از افراد از رژیم حمایت میکردند. اما باز هم، آنها در اقلیت بودند. و چرا نباید اینگونه باشد؟ اگر ۹۹.۹٪ از جمعیت، هر جمعیتی، در دیکتاتوری شرکت نمیکردند چه با انجام کاری که باید انجام میدادند، چه با سکوت، و چه با محدود کردن خودشان به امور شخصی، آن دیکتاتوری هرگز نمیتوانست وجود داشته باشد. و ما میدانیم که بسیاری از مردم از دیکتاتوری سود بردند، موقعیتهای خوبی داشتند، و زندگی راحتی را گذراندند، زندگیای که کاملاً وابسته به همان دیکتاتوری بود. برایم جای تعجب ندارد که این افراد، امروز نمیخواهند بپذیرند که دیکتاتوری یک جنایت تاریخی بوده است. چون در آن صورت مجبور خواهند شد که گذشتهی خود را زیر سؤال ببرند. از نظر فردی، هیچکس را نمیتوان مجبور کرد که این کار را انجام دهد. اما از منظر اجتماعی، فکر میکنم بسیار مهم است. اگر دربارهی این مشکلات صحبت نشود، اگر جامعه به شکلی که التیامبخش باشد، آنها را بررسی نکند، آنها ناپدید نخواهند شد، بلکه زیر تمام چیزهای دیگر باقی خواهند ماند و زمانی که انتظارش را نداریم، منفجر خواهند شد یا دوباره سر بر خواهند آورد. من چارهای جز نوشتن ندارم. اگر کسی مجبور به نوشتن نباشد، چرا باید این کار را انجام دهد؟ در این دنیا آنقدر کتاب وجود دارد که هیچکس نمیتواند همهی آنها را بخواند. هیچکس منتظر یک کتاب دیگر نیست. اگر مجبور نبودم این کار را برای خودم انجام دهم، برای اینکه بتوانم خودم را کنار هم نگه دارم، هرگز آن را انجام نمیدادم. من نمیخواهم نویسنده باشم، این دلیل نوشتنم نیست. من فقط چارهای ندارم، یا بهتر بگویم، این من نبودم که انتخاب کردم. من زندگیای که در رومانی داشتم را انتخاب نکردم، و هرگز آن را نخواستم. هر لحظه به خودم میگویم که ای کاش هرگز یک کلمه هم نمینوشتم. ای کاش حرفهی دیگری داشتم، کاری دیگر انجام میدادم، و این اتفاقات برایم رخ نمیداد. همین است. و اگر روزی دیگر نیازی به سر و سامان دادن به خودم نداشته باشم، دیگر نخواهم نوشت. امیدوارم آن روز فرا برسد. نوشتن برای من یک لذت نیست، من از نوشتن لذت نمیبرم. من فقط با بیمیلی و پس از تردیدهای فراوان مینویسم، چون میدانم چقدر مرا محدود میکند، و همیشه میدانم که باید با آن روبهرو شوم. و گاهی احساس نمیکنم که بخواهم با آن روبهرو شوم، به صفحهی خالی زل بزنم و به دنبال کلمات بگردم. نوشتن مرا فرسوده میکند و خوب میشد اگر دیگر به آن نیازی نداشتم.
گابریل لیچانو:
بیایید به سراغ غرب برویم. یک شکاف عمیق میان روشنفکران شرقی و غربی وجود دارد، آنهایی که هرگز سرکوب را تجربه نکردهاند. شما صراحتاً گفتهاید: «سرهای آنها پر از کتابهایی است که حتی یکی از آنها هم به آنها کمک نکرده است که حتی ذرهای بفهمند، خلا آزادی یعنی چه».
آیا ما محکوم به این شکاف و این سوءتفاهم ابدی هستیم؟
چگونه با همکاران غربی خود که سرهایشان پر از کتاب است اما هیچ چیزی دربارهی نبود آزادی نمیدانند، تعامل برقرار میکنید؟
چگونه با آنها وارد گفتوگو شدهاید؟ در طول ۲۰ سال گذشته، چگونه این گفتوگو را ادامه دادهاید؟
هرتا مولر:
من با همه گفتوگو نمیکنم. اگر دیدگاهها آنقدر متفاوت باشد که هیچ نقطهی اشتراکی نداشته باشیم، گفتوگو بیمعنا است. در غرب، معمولاً این باور وجود دارد که باید با همه دربارهی همهچیز صحبت کرد، و اینکه اگر به اندازهی کافی طولانی و عمیق گفتوگو کنید، همهچیز روشن میشود و هماهنگی حاصل خواهد شد. این درست نیست. من اغلب بهسادگی میگویم: هیچ دلیلی برای گفتوگو با فلان شخص وجود ندارد. اما همهچیز به این بستگی ندارد که کسی در طول زندگیاش دیکتاتوری را تجربه کرده است یا نه. افرادی هستند که هرگز دیکتاتوری را تجربه نکردهاند اما نسبت به این مسئله علاقهمندند و آن را درک میکنند. همچنین، افرادی هم هستند که در دیکتاتوری زندگی کردهاند اما هیچچیز را درک نکردهاند.
گابریل لیچانو:
اگر شما در آلمان متولد شده بودید و تجربهای که اینجا داشتید را نداشتید، آیا کمتر درک میکردید؟
آیا کمتر دربارهی زندگی و مرگ احساس میکردید؟
آیا ارزشش را داشت که بهای رنج را برای یک درک برتر از جهان بپردازید؟
هرتا مولر:
من قبلاً هم گفتهام: «من هیچ درک برتری از جهان ندارم». در حقیقت، هیچ درکی از این جهان ندارم، چه برسد به یک درک برتر. من جهان را درک نمیکنم. من جهان را نمیفهمم. و به همین دلیل مینویسم، چون نمیفهمم. اما دربارهی بهای آن؟ ارزشی نداشت. رنج یک انسان، خودِ زندگی، ارزشمندترین چیزی است که وجود دارد. هیچچیز، تحقیر شدن یک انسان را توجیه نمیکند. هیچچیز توجیه نمیکند که کسی مانند یک بیننده در باغوحش بایستد، به درون قفس نگاه کند و بگوید: «من حساستر هستم، من ذهنی خارقالعاده دارم، و مردم عادی را تماشا میکنم تا ببینم چگونه رفتار میکنند». من هیچ سرنخی ندارم. من در میان آنهایی هستم که در قفساند، نه در بیرون میلهها که به درون نگاه میکنند. من حتی نمیفهمم که چه کردهام. وقتی در رومانی بودم، اگر هر شب فکر میکردم که در طول روز چه اتفاقی افتاده است، نمیتوانستم سر دربیاورم. من حتی نمیتوانستم در یک بازهی زمانی وسیعتر فکر کنم. تمام آن چیزهای کوچک و دقیقی که بهطور مداوم روی هم انباشته میشد، برایم کافی بود. من نمیتوانستم فکر کنم، فقط باید دوام میآوردم. و این، تمام چیزی بود که ذهنم را اشغال کرده بود.
هرتا مولر ادامه میدهد:
فکر میکنم تنها میتوانیم در سطح فردی دربارهی این موضوع صحبت کنیم. اگر به نوستالژی کمونیسم فکر کنیم که در همهی کشورهای اروپای شرقی وجود دارد، چگونه باید آن را توضیح دهیم؟ چرا این نوستالژی؟ اگر قرار بوده مردم از زندگی در یک دیکتاتوری درس بگیرند، پس چرا دچار دلتنگی برای آن شدهاند؟ برخی هیچ درسی نگرفتهاند، چون بخشی از آن سیستم بودهاند و نمیخواهند بپذیرند که عضوی از آن بودهاند. اما برخی دیگر چیزی یاد گرفتهاند. این موضوع به هر فرد، به ارزشهای اخلاقیاش، به آنچه که به او گفته شده و آنچه که حاضر است بپذیرد، بستگی دارد.
گابریل لیچانو:
ادبیات شما، به شکلی متناقض، از این باور شما سرچشمه گرفته است که میان اندیشهها و واژهها یک گسست وجود دارد.
شما در جایی گفتهاید: «اندیشه، با خودش به شیوهای کاملاً متفاوت از کلمات سخن میگوید. کلمات، چیزهای دقیقی را بیان میکنند، در حالی که افکار، «مسابقهای درونی، بیصدا و آشفته» در ذهن هستند.علاوه بر این، کلمات قادر نیستند چیزهای پیچیده یا اساسی را بیان کنند».
این یعنی شما در لحظهای شروع به نوشتن میکنید که احساس میکنید کلمات قدرت خود را از دست دادهاند.
شما وارد نبردی میشوید که از همان ابتدا محکوم به شکست به نظر میرسد.
چگونه موفق میشوید بنویسید؟
هرتا مولر:
من کلمات را مجبور میکنم که به من کمک کنند بگویم آنچه که فکر میکنم میخواهم بگویم. فقط زمانی که یک جمله را شروع میکنم، متوجه میشوم که قرار است چه بگوید. در حین نوشتن متوجه آن میشوم. پس من باید به هر طریقی که شده، کلمات را به کمک خودم دربیاورم و باید آنقدر جستجو کنم تا احساس کنم چیزی قابلقبول پیدا کردهام. نوشتن، منطق خاص خود را دارد و منطق زبان را بر شما تحمیل میکند. دیگر «روز» و «شب» وجود ندارد، «داخل» و «بیرون» هم دیگر مفهومی ندارد. فقط فاعل، فعل، استعاره، و یک روش خاص برای ساختن جملهای که ریتم داشته باشد، اینها قوانینی هستند که بر شما تحمیل میشوند. از یک طرف، زبان چیزی است که مرا شکنجه میدهد، آرامشم را میگیرد، مرا مجبور میکند که ذهنم را تا جایی که دیگر نمیتوانم، درگیر کنم؛ اما از طرف دیگر، وقتی این کار را انجام میدهم، واقعاً به من کمک میکند. این یک چرخهی معیوب و غیرقابل توضیح است. همین حالا که اینجا نشستهام، من یک نویسنده نیستم. من فقط زمانی نویسنده هستم که تنها باشم. آنچه ما الان انجام میدهیم، یک حرفهی دیگر است: این یک سیرک است!
گابریل لیچانو:
آیا میتوانم پیشنهاد کنم که این سیرک را با یک مسئلهی دشوار پایان دهیم؟ شما بارها از موضع غیرسیاسی نویسندگان رومانیایی در دوران کمونیسم انتقاد کردهاید و آن را ناپسند دانستهاید.
میخواهم از شما بپرسم که تعهد سیاسی را در یک جامعهی توتالیتر چگونه تعریف میکنید؟
جایی که تعهد سیاسی فقط یک معنا داشت: «تبدیل شدن به یک فعال حزبی یا تقلید از عبارات رسمی حکومت».
برخی از ما آنقدر سادهلوح بودیم که فکر میکردیم اگر طبق قوانین یک جامعهی سرکوبگر رفتار نکنیم و زبان آن را نپذیریم، ما هم نوعی تعهد سیاسی داریم.
اما حالا شما میگویید که این امتناع از فاسد کردن زبانمان، کافی نبوده است.
اینکه متفاوت نوشتن از آنچه که قرار بود بنویسیم، متفاوت صحبت کردن از آنچه که قرار بود بگوییم، و هرگز استفاده نکردن از واژههایی که برخلاف وجدانمان باشند، یک تعهد سیاسی محسوب نمیشده است.
در واقع، با توجه به گفتههای شما، حتی دارم فکر میکنم که این یک شکست مقصرانه بوده است.
هرتا مولر:
این من نیستم که باید بفهمم این کافی نبوده است. شما هم باید این را ببینید.
گابریل لیچانو:
من از شما پرسیدم که تعهد سیاسی، غیر از مخالفت علنی، در یک رژیم سرکوبگر چگونه است؟
هرتا مولر:
اگر رومانی را با دیگر کشورهای اروپای شرقی که همان رژیم سیاسی را داشتند (مانند لهستان، مجارستان، چکسلواکی، یا حتی آلمان شرقی) مقایسه کنیم، میبینیم که در بیشتر کشورها، تعداد افرادی که جرات داشتند چیزی بگویند، بسیار بیشتر بود. اما در مورد رومانی، هیچ جنبش مخالف سازمانیافتهای وجود نداشت. فقط چند مورد فردی وجود داشت: رادو فیلیپسکو، کشیش کالچیو-دومیتریسا، پل گوما، و دیگرانی که نوبتشان رسید. آنها به حال خود رها شده بودند. چه کسی از آنها حمایت کرد؟ در کشورهای دیگر، جنبشهای مخالف و ادبیات زیرزمینی وجود داشت. در رومانی، هیچچیز نبود. آنهایی که سرشان را بالا میآوردند، به حال خودشان رها میشدند. من زمانی در تیمیشوارا بودم که یک کشیش ارتدوکس برای جمعآوری پول خانه به خانه میرفت. او آمده بود تا مالیات کلیسا را جمعآوری کند. به او گفتم: «به سراغ من نیا، مگر اینکه بخواهی پولی برای کشیش مخالف، کالچیو، جمع کنی». او فرار کرد! حتی منتظر آسانسور هم نماند. وحشتزده از پلهها پایین دوید، از طبقهی پنجم، انگار که یک روح دیده باشد! حالا ما میدانیم که کلیسا در دوران کمونیسم چه کارهایی کرده است. آن را با لهستان یا آلمان شرقی مقایسه کنید، جایی که کلیسا جنبشهایی را در خود داشت و سعی میکرد صداقت خود را حفظ کند.
گابریل لیچانو:
آیا در دوران رومانی خودتان را یک مخالف سیاسی میدانستید؟
هرتا مولر:
نه. برچسب مخالف از بیرون به شما زده میشود. من فقط میخواستم یک زندگی عادی داشته باشم، نه اینکه کارهایی انجام دهم که مسئولیت آنها را بر عهده نمیگرفتم. من از تمام بوروکراتها و موجودات بیارزشی که در کارخانه، در جلسات، و همهجا میدیدم، منزجر بودم. حتی وقتی به فروشگاه، ادارهی پست، یا برای پرداخت قبض برق میرفتم، با مردم طوری رفتار میکردند که انگار… ببخشید، آشغال هستند. این چیزی بود که مرا آزار میداد.
گابریل لیچانو:
این مسئله بسیاری از ما را آزار داده است و بسیاری از ما منزجر شدهایم.
هرتا مولر:
به همین دلیل بود که نمیتوانستم به شکل دیگری رفتار کنم. کاری نکردم، فقط دیگر تحملش را نداشتم و به آنها گفتم: «آقایان، شما مرا منزجر میکنید». دیگر چه کاری میتوانستم انجام دهم؟ نمیتوانستم در خدمت جامعهای باشم که از آن متنفر بودم. برای مردم دلم میسوخت. حتی در یک کارخانه کار کردم، خوششانس، یا بدشانس، بودم که به جایی رفتم که بیشتر روشنفکران نمیرفتند. چون مدام از هر جایی که کار میکردم اخراج میشدم، در نهایت به مکانهایی رفتم که باعث شد چیزهایی دربارهی مشکلات مردم عادی یاد بگیرم. وقتی شرایط زندگی و کار آنها را دیدم، تقریباً عقلم را از دست دادم. اتاق کار در کارخانه پنجره نداشت، سرد بود، و آنها روی خط مونتاژ کار میکردند. باید ساعت ۴ صبح بیدار میشدند تا به سر کار بروند، چون در روستا زندگی میکردند. باید صبح یک نوشیدنی الکلی میخوردند تا بتوانند روز را بگذرانند و دستهایشان یخ نزند. قطع برق داشتیم، و آنها باید تمام روز آنجا میماندند تا برنامه کارخانه را اجرا کنند. اما آیا واقعاً «برنامه» مهم بود، وقتی که رژیم داشت مردم را تحقیر میکرد؟ وقتی این چیزها را دیدم، طبیعتاً شروع کردم به اعتراض کردن: با مدیر، با سرایدار (که گستاخ بود)، با همه، در هر جایی که احساس میکردم شرایط ناعادلانه است، بحث میکردم.
گابریل لیچانو:
اما این اتفاق برای بسیاری از ما هم افتاده است.
هرتا مولر:
باید عصبانی میشدید! چرا عصبانی نشدید؟ من هر روز عصبانی بودم و همین تمام ماجرا بود. و البته، سازمان امنیت کشور از این خوشش نمیآمد.
گابریل لیچانو:
میدانید، من هم عصبانی و غمگین بودم. آنچه میخواهم بگویم این است که وقتی شما از عدم تعهد سیاسی در یک جامعهی توتالیتر انتقاد میکنید، باید تصور کنید که هر یک از ما، ماجرای خودمان را زندگی کردهایم، و بسیاری از ما توانستهایم از این مسیر عبور کنیم، بدون اینکه خود را آلوده کنیم. اگر هر یک از ما داستان خود را بگوید (و برخی از ما این کار را کردهایم)، آنگاه مشخص میشود که اوضاع به آن سادگی که گاهی به نظر میرسد، نیست. آیا کسانی که به رابطهی خود با زبان احترام گذاشتند، کسانی که اجازه ندادند وارد معادلهای شوند که زبان را نابود میکند، کسانی که هرگز زبان رسمی رژیم را نپذیرفتند، همان «وابستگان» و «سازشکاران» هستند که شما از آنها انتقاد میکنید؟
آیا فکر نمیکنید که هر کتاب، یک کتاب پاک، خوب، و ارزشمند، که در آن دوران نوشته شد، نوعی «نه» گفتن به جهانی بود که در آن زندگی میکردیم؟
هرتا مولر:
نه، این فقط یک روش برای فرار از واقعیت بود. من هیچکس را متهم نمیکنم، جز آنهایی که ادبیات سفارشی تولید کردند. اما چیزی که شما از من میخواهید تحسین کنم، از نظر من بسیار ناچیز است.
گابریل لیچانو:
من از شما نخواستم که آن را تحسین کنید، فقط خواستم که آن را متهم نکنید.
هرتا مولر:
این تنها راه برای وفادار ماندن به خود بود، اما برای مبارزه با دیکتاتوری کافی نبود. اینکه این افراد خودشان را آلوده نکردند، یک مسئلهی شخصی بود. اما این چیزی نبود که بتواند چائوشسکو و وزارت اطلاعاتش را به دردسر بیندازد، آنها همهجا حضور داشتند. فکر نمیکنم که دیکتاتوری به این شدت و وحشتناکی میرسید، اگر افراد بیشتری در برابر آن مقاومت میکردند. در نهایت، در هیچ جای دیگر اروپای شرقی، مردم مجبور نبودند که هر سال ماشین تحریر خود را به پلیس ببرند و برای استفاده از آن مجوز بگیرند.
گابریل لیچانو:
آیا شما هم این کار را کردید؟
هرتا مولر:
البته که کردم.
گابریل لیچانو:
من نکردم.
هرتا مولر:
پس شما یک مخالف واقعی بودید!
گابریل لیچانو:
پس الان متوجه میشوم که چرا شما این کار را کردید!
هرتا مولر:
تا بتوانم از ماشین تحریر استفاده کنم. تا روز بعد نیایند و به من نگویند که به دلیل استفاده از آن، قرار است دستگیر شوم.
گابریل لیچانو:
شما باید یک مخالف میشدید، ریسک میکردید، و این تحقیر را نمیپذیرفتید.
هرتا مولر:
شاید اصلاً من یک مخالف نبودم. شاید آنهایی مخالف بودند که با زبانی ناب، کتاب نوشتند. من حتی نمیخواستم یک مخالف باشم. من سعی کردم طوری زندگی کنم که مجبور نباشم مسئول چیزی باشم که انجام ندادهام، و کاری نکنم که در دیگران از آن متنفرم. همین کافی بود. در مقطعی در یک مهدکودک کار کردم. بچهها باید سرود ملی را میخواندند، که هر چه اوضاع کشور بدتر میشد، بندهای بیشتری به آن اضافه میشد. وقتی به آنجا رفتم، پس از مدتی بیکاری، از اوضاع بیخبر بودم. فکر میکردم که در مهدکودک شرایط بهتر است، چون بچهها کوچکتر هستند، شاید بشود کارهای متفاوتی با آنها انجام داد، و مقامات کمتر دخالت کنند. اما معلوم شد که اوضاع همانقدر بد است. صبحها سرود ملی را میخواندند، و مدیر میگفت: رفیق، اول باید سرود ملی را بخوانیم. روز اول، یک ترانهی کوچک به آنها یاد دادم، به اسم «دانهی برف، دامن سفید». یک ترانهی زمستانی بود، و ما تمام روز همان را خواندیم. بچهها به این کار عادت نداشتند، من باید برایشان توضیح میدادم که چرا دانههای برف لباس سفید میپوشند. آنها هرگز چیزی شبیه به این نشنیده بودند. سالها فقط مزخرفات ایدئولوژیک به آنها یاد داده شده بود، اشعاری دربارهی مادر که در بند سوم، ناگهان نام «النا» (همسر چائوشسکو) ظاهر میشد! روز بعد، نخواستم که سرود ملی را بخوانم. پرسیدم: « آیا هنوز ترانهی «دانهی برف» را به یاد دارید؟ اما یکی از بچهها گفت: اول باید سرود ملی را بخوانیم، رفیق. پس گفتم: بخوانید. آنها به صف ایستادند، دستهایشان را مثل سربازان کنار بدنشان قرار دادند، و با صدای بلند سرود را فریاد زدند. احساس کردم میخواهم گریه کنم. آنها خیلی کوچک بودند و از قبل اینقدر آموزش دیده بودند.
گابریل لیچانو:
آن بچهها حالا ۲۵ ساله هستند.
هرتا مولر:
بله. شاید هرگز از آن شستوشوی مغزی رها نشده باشند. شاید هیچوقت این اتفاق نیفتد. این بستگی دارد به آنچه که امروز از والدین، پدربزرگ و مادربزرگ، و کسانی که آن دوران را تجربه کردهاند، میشنوند.
گابریل لیچانو:
پس شاید این سیرک امشب هم ارزش داشته باشد. شاید چیزی به آنها بگوید.
هرتا مولر:
نمیدانم، شاید.
یادداشتها
۱٫ این رمان در سال ۲۰۱۲ توسط فیلیپ بوهم با عنوان «The hunger angel» به انگیسی ترجمه شد و در ایران در سال ۱۳۹۸ توسط شروین جوانبخت با عنوان «اردوگاه عذاب» در نشر «خوب» منتشر شده است.
۲٫ «شاه تعظیم میکند و میکشد»، کتابی با مجوعه مقالاتی به زبان آلمانی است. این کتاب برای اولین بار در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. ترجمههایی به زبانهای لهستانی و سوئدی در سال ۲۰۰۵ منتشر شد. پس از برنده شدن جایزه نوبل در سال ۲۰۰۹، علاقه به کتابهای هرتا مولر به طرز چشمگیری افزایش یافت و ناشر او اعلام کرد که ترجمه به انگلیسی در حال بررسی است.