تشویش و اضطراب درونی هر نویسنده حاصل ناموزونی شرایط، تاریخ و بحران حضور او در جهان است. این بحران هم میتواند درونی باشد و مربوط به ذات زندگی، هم میتواند از شرایط بیرونی تحمیل شود و او را دچار تزلزلی بکند که حاصل آن نوشتن بر روی کاغذ و حک کردن آن بر روی لایههای تاریخ باشد. هر انسانی که با امر نوشتن سر و کار دارد در اثر این استهلاکها و در مواجهه با امور، دچار وضعیت ناآرامی میشود که بود و باش او را تحت تاثیر خود قرار میدهد. چرا که باید با نوشتن نوک تیز کلماتش را به شکلی هنرمندانه در قلب این تناقض بکارد تا از چنین وضعیت بحرانی، زایشی دوباره اتفاق بیفتد. به نظر من نویسنده حاصل بحران جهان خود است. بحران به معنایی که گرامشی میگوید: «بحران دقیقن این عبارت از این واقعیت است که کهنه در شرف مرگ میباشد و نو قادر به زاده شدن نیست، در این میانه انواع بسیاری از نشانههای خوفناک پدیدار میگردد»
و اما نشانهها..
داستان ایران خانوم جولان نشانههاست که از تناقض شرایط موجود کنار هم قرار گرفته تا روایتی به دست دهد. در واقع با داستانی نمادپردازانه طرف هستیم که عصیان نویسنده را، نشانهها در آن کامل میسازند. نمیخواهم داستان را جز به جز در متن بیاورم؛ چرا که هر نماد در این داستان با نماد قبلی همانند اتفاقات تاریخی در ارتباط هستند و این کار جز تلف کردن وقت و آسیب زدن به پیوستگی داستان نیست.
ایران خانم همچنان در انتظار…
تیتر داستان که جدا از اسم کاراکتر، دلالت بر چیزی بزرگتر دارد شاید هر مخاطبی را به یاد شعر معروف آقای براهنی «ایرانه خانوم» بیندازد. در این شعر شاعر از معشوقش میگوید که در هر جای جهان همراه اوست. مهم نیست کجا باشد. این معشوق انگار مانند زن اثیری هدایت ابدیست و باید هم باشد. اما اینجا نویسنده از هرچه قالب طنازانه بیرون میزند و واقعیت را بر صورت مخاطب خود میکوبد. ایران نهتنها اینجا معشوقی یکه نیست بلکه دست به دست باید در میان کثافتی بچرخد که او را هر بار بیشتر به سمت نیستی هل میدهد. ایرانی که در این مصیبت و بدبختی همچنان مفعول و «در انتظار» است. این انتظار چیست؟ آدمهای داخل کوچه هستند؟ یک نسیم ملایم؟ منجی که قرار است او را از میان دستهای سنت بیرون بکشد؟ چه انتظاری است که برای وقوع آن ایران پیر و شکسته با روح زخمی دارد پا به سن میگذارد و زیباییاش رو به زوال میرود؟
ننه میگوید: « ایران، ننه، نمیدونم چرا امروز شووررات دارن مث یه فیلم از جلو چِشام میگذرن» و خط به خط زندگی نکبتبار او را زیر گوشش تکرار میکند. ایران با اینکه تن به همهچیز داده اما همچنان گریزان از حقیقت وحشتناک زندگی خود زیر پنجره انتظار میکشد. نمادها در داستان مثل لحظات تاریخی عمل میکنند. کافیست از پاراگرافی به پاراگراف بعدی بروی تا قسمتی از تاریخ زندگی ایران را حس کنی. هر دهه از زندگی ایران نماد بحران دورههای زندگی مردمان اطراف اوست. تاریخی که در استثمار و استعمار به سر رفته، هویتی که هیچوقت شکل نگرفته و حضوری که ضایع شده؛ زایشی که انگار قرار نیست صورت بگیرد آن هم زمانی که ایران قدرت باروریاش را کمکم دارد از دست میدهد. اما انتظار ایران برای چیست؟ جز صورت چروکیده و عمر سیاه شده چه برای او مانده یا میماند؟ برای چه همچنان از پنجره به بیرون مینگرد؟ این حالت بغرنجی است که تا انتهای داستان و بعد از آن هم با مخاطب میماند و دقیقن نقطهای که نه قوت، بلکه ضعف روایت را هم با خودش رقم میزند.
داستان از طریق نشانهها، تاریخ شقهشقه شده ایران را یکجا روی صورت مخاطب تف میکند. ایران همان ایران است. ننه همان نماینده سنت. ملاهایی که پشت به پشت میآیند و ایران را مثل تن بیهویت دست به دست میکنند. در فواصل میان دالها و مدلولها نویسنده تاخت و تاز میکند تا روایتاش را به پایان برساند. کاراکتر چندپاره میشود تا بود و باش وحشتناک و تاریخی یک مردم را نشان دهد؛ اما چرا با این صراحت؟ نویسنده این را میداند هر مخاطب که حتی مدتی کوتاه در این سرزمین زیست کرده با تاریخ نحس آن آشناست. پس چرا در خلایی که بین نشانهها و مدلول تاریخی آن است هنرمندانهتر عمل نمیکند؟ داستان میتوانست روایتی محض از نشانهها باشد تا مخاطب در این چرخه به کشفی دقیقتر برسد اما قرارگیری نشانه در کنار صراحت بیان نویسنده از اتفاقات، ترکیبی را به دست میدهد که از بُعد هنری داستان کم و کشف و شهود مخاطب را نادیده میگیرد. ایران همچنان منتظر است اما خود خطر نمیکند. نگاهش به خیابان است اما از محدودهاش بیرون نمیزند. روایت در بُعد تاریخی خود بهخوبی عمل میکند، اما از آن فراتر نمیرود. هیچ دیواری را نمیشکند و این سوال بسیار مهم را پیش روی مخاطب میگذارد که چرا کاراکتر داستان مانند استعارهاش همچنان مفعول مانده؟
امر داستانی یا تاریخنگاری؟
آیا فقط روایتِ امر واقع در داستان آن را تبدیل به یک متن مدرن یا امروزی میکند؟ نویسنده نباید پیش از واقع شدن یک حقیقت دست در شرایط موجود ببرد و آن را بسازد؟ آیا وظیفه او نیست که از این بحران (امر کهنه) عبور کرده و این زایش به تاخیر افتاده را اول بر روی صفحه کاغذ شکل دهد؟ میتوانم با یک مثال تاریخی در ادبیات ادامه بدهم: شازده احتجاب تقریبن یک دهه قبل از انقلاب سال ۵۷ نوشته میشود، نویسنده روایت یک فروپاشی را پیشبینی میکند، یک حساسیت فردی و فروخوردگی. شازده با وسواسها و سرخوردگیهای درونی و بیعرضگی آنچه که برای او به ارث رسیده بر باد میدهد. این شاید یک روایت تاریخی از نابودی یک سیستم یا تفکر خودکامه و مستبد باشد اما در آن سوی تاویل خودش تاریخ را در مینوردد و به نوعی آینده را جلوی چشم مخاطب تصویر میکند. آنچه که یک اثر را ماندگار میکند نه فقط روایت و تکنیک مدرن آن بلکه تفکری است که در لایههای متن و داستان جا خوش کرده و در شیرجههای مخاطب درون متن قسمتهای به خواب رفته مغز او را بیدار میکند. تاریخ، گورستانِ تجربه بشر است، نویسندهای که پا در فضای این گورستان میگذارد نباید دستخالی برگردد، چرا که مخاطب مایوس از اینهمه که هیچ نصیب او نشده و بی آنکه فکری در کار باشد فقط برای مصیبت خود داغدار میشود و مثل موجودی در گوشهای کز میکند تا سیل اتفاقات او را دوباره در خودش محو بکند. در آخر باید بگویم ایران خانوم نه روایت یک انسان بلکه روایت یک تاریخ است، روایت یک حقیقت که هیچوقت شکل نگرفته. هویتی که اجزای آن متلاشی شده در انتظار دیگریست تا آزادی را برای او پیشکش کند. روایتِ نحسی مدام و بیامان. میخواهید بدانید بر ایران چه گذشته؟ ایران خانوم را دوباره بخوانید. اما نباید چیزی فراتر از روایتِ تاریخ در قالب داستان از آن انتظار داشته باشید.