ضربههای پیاپیِ آزادی بر اژدهای هفتسرِ سرمایهداری، این هیولای خفهکنندهی آزادی، کانونِ اختلالهای زلزلهوار را پیوسته به نوسان میکشاند. سرزمینهایی که نظامِ سودجویی جهانی رُسشان را کشیده است دستخوش طغیانِ جنبشهای شورشگرانه اند. و این امر آگاهی را وامیدارد تا باشتاب امواجِ متوالیِ رویدادها را دنبال کند، و به زیروروشدنهای دائم، که بهطرزی منتاقضنما هم پیشبینیپذیر و هم نامنتظرهاند، واکنش نشان دهد.
دو واقعیتْ در نبرد و برخوردی قهرآمیز و خشن با یکدیگراند. یکی واقعیتِ دروغ است که از پیشرفتهای فناوریها برخوردار است و در جهتِ دستکاریِ افکار عمومی بهسودِ قدرتهای تأسیسشده کار میکند. دیگری واقعیتی است که زیستهی روزمرهی مردمان است.
در یکسو، کلماتی تهی در خدمتِ ژارگونِ معاملات کار میکنند، اهمیتِ آمار و ارقام و نظرسنجیها را نشان میدهند؛ با زد و بندْ مباحثههایی قلابی راه میاندازند که تکثیرشان پوششی است برای پنهانداشتن مسائل واقعی، یعنی مطالباتِ هستیانه و اجتماعی. پنجرههای رسانهایشان هر روزه پیشپاافتادگیِ ساختوپاختها و تناقض منافعی را بیرون میریزند که فقط پیامدهای منفیشان بر ما اثر میگذارد. جنگهاشان در جبههی ویرانگریِ سودآور جنگِ ما نیست، این جنگها هدفی ندارند جز منصرفساختنِ ما از پیشبردنِ تنها جنگی که مربوط به ماست، یعنی جنگ علیه ناانسانیتی که در گسترهی جهان اشاعه یافته است.
در یکسو، بنابر حقیقتِ پوچِ رهبران، همه چیز روشن است: مطالبهی حقوقِ موجودِ انسانی به خشونتِ ضددموکراتیک مرتبط است. بنابراین دموکراسی یعنی سرکوبکردن مردم و بسیجِ گلههای پلیس علیه مردم، پلیسهایی که تضمین مصونیتشان از کیفر توسط هئیت دولت و نامزدهای اپوزیسیون، که حریصانه در پی جانشینیِ این دولت اند، آنان را به رفتارهای فاشیستگونه ترغیب میکند. تصور کنید که زامبیهای رسانهای با چه لحنِ سوزناکی خبر میدادند اگر خودسوزی جوانی که قربانی فقیرشدگی اجتماعی است به آتشزدنِ نظامی که مسئولِ آن است میانجامید[۱]!
در سوی دیگر، واقعیتِ زیستهی مردم به همین روشنی است. ما نخواهیم پذیرفت که اجبار به کارِ کمدرآمد، فشارِ بوروکراتیک برای افزایش مالیاتها و کاهشِ مقرری بازنشستگی و دستاوردهای اجتماعی و فشار ناشی از دستمزدهای تقلیلدهندهی زندگی به یک زندهمانیِ صرف را بتوان به یک ابژه یعنی چیزیدر سطح تراکنشهای کالاییِ فروکاست. واقعیتِ زیستهْ یک عدد یا رقم نیست، بلکه احساسی از خواری است، احساس هیچ بودن در چنگال دولت، این هیولایی که با ارتزاق از اختلاسهای مالیِ بینالمللی در یک پوستِ ساغری متصلبشده است.
آری، در تصادمِ این دو واقعیت ــ یکی تحمیلشده از سوی بتوارگیِ پول، دیگری مطالبهکنندهی زندگی ــ است که جرقهای، اغلب ناچیز، آتش اعتراض را شعلهور میسازد.
امروزه هیچ موضوع ناچیز و بیاهمیتی نیست که قابلیتِ به طغیان کشاندنِ قهر و خشونتِ زندگیِ سرکوبشده، زندگیِ مصمم به درهمشکستنِ هر آنچه به انقراض تهدیدش میکند، را در خود نهفته نداشته باشد.
لختی و رخوت صدها ساله که با شگردِ دیرینهی « نان و بازی»[۲] قوام یافته است، قدرتِ شگرفِ بندگیِ خودخواسته را بنیان نهاده است. این پدیده که پیش از این در قرن شانزدهم توسط لهبوئسی افشاشده بود، همچنان سهمگینترین دشمن ماست. بندگیِ خودخواسته با حملهکردن به ما از درون، زمینهساز تمایلی است که در بسیاری از افراد همچون نوعی اعتیاد عمل میکند: خواستِ اِعمال قدرت، ایفای نقشِ رهبر. بسیاری وقتها اقتدارگراییِ چند نفرْ محافل فعالان مبارز را نیز به مرضِ خود آلوده کرده است. پس جای خوشحالی است که جلیقهزردها و شورشیانِ زندگیِ روزمره بیوقفه بر امتناعِ خود از پذیرشِ رئیس و سرکردهها، نمایندگانِ خودگمارده، پیشوایان فکری و خشکهمتعصبان سیاسی و سندیکایی با قاطعیت تأکید ورزیدهاند.
اگر کسانی دوست دارند در انتظارِ مرگ در رفاهی مرکب از تابوت و تلویزیون آسوده بمیرند مختارند، اما ما نمیگذاریم فرتوتیشان خواستِ زیستنِ ما را به خود بیالاید.
آنچه ما میخواهیم، خودفرمانیِ موجودِ انسانی است. نه چیزی بیشتر، و نه چیزی کمتر از این!
فقیرشدگی با خشونتی افزایشیافته بر در میکوبد، آن چنان که بزودی آن را از جا خواهد کَند. تمام شد آن خوشباشیِ آخرین روزها با این شعارِ مصرفگرایانه و حکومتی که: « از امروزتان لذت ببرید زیرا فردا بدتر از امروز خواهد بود!» اما بدتر همین الان است اگر که همچنان با چنین وضعی بسازیم. باید از اعتقاد به قدرقدرتیِ سرمایهداری و بتوارگیِ پول دست برداریم. ما دیگر این را آموختهایم که مضحکهی رقص امواتی که دنیا را میچرخاند محرکی جز یک فنروارهی پلید ندارد، و آن سود در کوتاهمدت و طمعِ کاسبکارِ ورشکستهای است که موجودی دخلهایش را حریصانه به کیسه میریزد.
من از امید حرف نمیزنم. امید چیزی جز نیرنگِ ناامیدی نیست. من از واقعیتِ همهی مناطقی در کرهی زمین حرف میزنم که در آنها خیزش زندگیِ روزمره ــ یا هر نام دیگری که بر آن میگذارید ــ به فروپاشاندنِ دیکتاتوری سود و فروافکندنِ دولتهایی رو آورده است که به نامِ نمایندهی مردم بودن این دیکتاتوری را به آنان تحمیل میکنند. آنچه ما میخواهیم فردا نیست، اکنون است، همانگونه که بهیاران، پرستاران، کارکنان اورژانسها و پزشکانِ رویارو با ادارهی اقتصادی و ضدانسانیِ بیمارستانها در فرانسه آن را بهخوبی بیان میکنند.
سیستمِ بهرهکشی از طبیعتِ زمینی و طبیعتِ انسانی در سرتاسر جهان افق را مسدود و مُهر و موم کرده است. روکشِ ستبرِ بازدهی سودجویانه به هرقیمتی، هیچ مفری برای سخاوت زندگی و شمّ و سلوکِ انسانی بهمثابهی ترجمانِ آن در عمل، باقی نگذاشته است.
آشکارا پیداست که استثمارکنندگان و استثمارشوندگان معتقد اند که این دیگ بزودی منفجر خواهدشد. خشونت اجتنابناپذیر است. اما مشکل این نیست. مسألهای که باید بدون ابهام حل شود بر سرِ راهچاره است.
آیا تحمل خواهیم کرد که انفجارِ اجتماعی به وضعیتی از جنگ داخلیِ بومی، به آشوبهای از انتقام و کینهتوزی بیانجامد که دستآخر سودش به مافیاهای چندملیتی خواهد رسید که آزادانه و مصون از کیفر و تا حد خودویرانگریْ پروژههای برهوتسازیِ انتفاعیشان را دنبال خواهند کرد؟
یا این که به سوی ایجادِ جوامع کوچکِ آزادشده از جباریتِ دولتی و کالایی خواهیم رفت، مناطقی مؤتلف یا فِدِره که در آنها هوشمندی افراد از فردگراییِ گلهواری رها خواهد شد که در به در به دنبال پیشوایی معظم میگردند تا آنان را به کشتارگاه هدایت کند؟ آیا سرانجام جرأت خواهیم کرد سرنوشت خودمان را به دست بگیریم و به هموارسازی این جنگلِ اجتماعی رو آوریم که در آن حیواناتِ باری جز انتخاب حیواناتِ شکاری که آنها را میبلعد آزادی دیگری ندارند.
در سال ۱۸۸۸، اوکتاو میربو نوشت: « گوسفندان به کشتارگاه میروند بیآن که چیزی بگویند یا به چیزی امید داشته باشند. اما دستکم به قصابی که آنها را میکُشد تا بورژوایی آنها را بخورد رأی نمیدهند. حیوانتر از حیوانات، گوسفندوارتر از گوسفندان، رأیدهندهای است که قصابش را منصوب و بورژوایش را انتخاب میکند. او انقلابها کرده تا چنین حقی به دست آوَرَد.»
آیا به ستوه نیامدهاید از نسل اندر نسل پشت و رو کردنِ همان سکهی منسوخناشدنی همیشگی که بر روی آن چماق نظم و بر پشتِ آن دروغِ بشردوستی نقش بسته است؟
«رأی به بد در برابر بدتر» وجود ندارد، هر چه هست صرفاً یک دموکراسی توتالیتر است که معزول ساختناش فقط با یک دموکراسی مستقیم که توسط مردم و برای مردم اجرا شود امکانپذیر خواهد بود.
خودمختاری، خودسازماندهی، دفاع از خود.
ارکان قدرت تحمل نخواهند کرد که مردم از چنگ جباریتِ آنها رهاشوند. ما باید خود را برای نبردی طولانی آماده کنیم. در این راستا نبرد علیه بندگیِ خودخواسته نبرد کوچکی نیست. تنها پشتوانهای که استبداد میتواند بر آن تکیه زند، غضبناکیِ امنیتطلبانهی تمکینکنندگان و کینهتوزیِ انتحاری اکثریت بهاصطلاح خاموشی است که نعرهی نفرت از زندگی سرمیدهد.
بهترین دفاع همواره تهاجمی است. من دوست دارم به جای این اصل، که سنتِ نظامی آن را وسیعاً اثبات کرده ، اصلِ گشایش را بگذارم زیرا علاوه بر درهمشکستنِ محاصرهشدگیْ لذتِ درهمشکستنِپادگانیشدگی را هم در خود دارد.
گشایش به زندگی را ما در عزمِ قاطعِ خیزشهای جاری میبینیم. هرچند برخی از آنها خاموش میشوند اما با توانی بیشتر از سر گرفته میشوند. این را در خصلتِ جشنگونهی تظاهرات اعتراضییی حس میکنیم که به رغم رویارویی با کوری، کری و غضبِ سرکوبگرانهی حکومتها دوام میآورند. بر پایهی چنین گشایشی است که من از مسالمتگراییِ شورشگرانه حرف زدم.
مسالمتگراییِ شورشگرانه نه مسالمتگرایی بهمعنای رامشدگی گوسفندوارانه است و نه شورشگری، اگر منظور از این کلمه مهملاتِ جنگ چریکی شهری و چهگوارایی باشد.
من نه رسالت جنگجویانه دارم و نه رسالت شهادتطلبانه. خود را به زندگی و شعرِ آن میسپارم تا از اضداد به گونهای فراگذرم که به موانعی ضد خواستههایم تبدیل نشوند و از چنگِ دوگانگیِ مانَویِ له و علیه رهاگردند. من روی آفرینندگیِ افراد داو میگذارم تا انقلابی ابداع شود که هیچ نمونه و نظیری در گذشته ندارد. میان احساسِ پریشانی و عدماطمینانهای تمدنی که در حال زادهشدن است با پریشانیِ تمدنی که به چیزی جز هلاکتِ خود اطمینان ندارد هیچ وجه مشترکی نیست.
آهای فیلسوفها، جامعهشناسها، کارشناسهای فکری، ما را معاف کنید از مباحثات سرمدیتان در بارهی بدخیمی سرمایهدارییی که احتضار خود را نیز سودآور میسازد. همه، حتا سرمایهداران، بر سر این نکته توافق دارند. در عوض، آنچه مطرح نشده مسائل واقعی است. یعنی مسائل بنیادی، مسائل روستاها و محلههای شهری، مسائل مربوط به تنِ ما، که تصمیمگیرندهی واقعیِ سرنوشت ماست ــ آیا این موضوع بدیهی را هم باید یادآوری کرد؟
هر چه مبارزات در سطح سیاره بیشتر گسترش مییابند، معنایشان از لحاظ رادیکالیته، ژرفا و تجربهی زیسته بیشتر میشود، بیشتر از تعلقات حزبی فرامیگذرند، بیشتر به تمسخر انتلکتوئلها ، این متخصصانِ آلتدستسازی، چه از نوعِ براندازانه و چه از نوعِ ارتجاعیِ آن ( که در واقع پشت و روی یک سکهاند) رو میآورند. افراد همزمان در زیستهی هستیانه و در کارکردِ اجتماعیشان است که خود را بر عرصهای کشف میکنند که در آنْ آرزوی زیستنشان شروع به سودن و روبیدنِ دیواری میکند که آمار و ارقام مالی در برابرشان چنان برافراشته است که گویی سرنوشتشان باید در برابر این ارقام متوقف شود.
نه، دیگر نمیتوان از انسانِ انتزاعی سخن گفت، همان یگانه نوعی که آمار، محاسبات بودجهای، و لفاظیهای کسانی که ــ لائیک یا مذهبی، انساندوست یا نژادپرست، ترقیخواه یا محافظهکار ــ به زور چماق، چشمدرآوردن، تجاوز کردن، زندانی کردن، کشتار کردن، به رسمیت میشناسند، در حالی که فروخزیده در گتوهای جبونانهی خود برای تضمینِ مصونیتشان از کیفر و امنیتشان روی خرفتسازی متکبرانهی پول حساب میکنند.
دیکتاتوریِ سودْ تهاجم علیه تن است. مراقبت از تن را به زندگی سپردن برای مصون نگاهداشتنِ آن از خورهی مالی که عاملِ فساد و تباهیِ تن است، مستلزم مبارزهای شاعرانه و همبستگیدارانه است. برای به خاکستر تبدیلکردنِ بیمارگونگی و مرگخوییِ حاکم برجهان هیچچیز بهتر از آتشِ شادی از زیستن نیست! در انقلابْ خواصِ درمانییی نهفته است که تا به امروز حدساش را هم نزدهاند.
ای طرفدارانِ محیطزیست، تا کی میخواهید بهبود شرایطِ اقلیمی را از دولتهایی طلب کنید که با آلودهکردن روزافزون به ریش شما میخندند، حال آنکه آنچه اضطراری است عملکردن در زمینهای است که مسائلِ آن هیچ آدابِ روشنفکرانهای ندارد. مسائلی مانند:
چگونه میتوان از زمینهایی که با کشتوصنعتِ غذایی مسموم شدهاند از طریق کشاورزی پایدار به بازطبیعیسازیشان عبور کرد؟
چگونه میتوان استفاده از مواد شیمیایی حشرهکُش را ممنوع ساخت بی آنکه کشاورزانی زیان کنند که به دامِ شرکتهایی چون مانسانتو، توتال و شرکا افتادهاند و با تخریب سلامتی خود به سلامتی دیگران هم آسیب میرسانند؟
چگونه میتوان مدارس کوچک روستایی و محلههای شهری را، که دولت به منظور ارتقای آموزش و پرورشی اسارتگاهی ویران و ممنوعشان کرده است، بر پایههایی جدید ازنوساخت؟
چگونه میتوان محصولات مضر و بیفایدهای را بایکوت کرد که به زور تبلیغات وادار به خریدنشان میشویم؟
چگونه میتوان بانکهای سرمایهگذاری محلی تأسیس کرد که در آنها پولِ تبادلی بتواند جانشین مناسبی برای فروپاشیِ پولی و سقوط مالیِ برنامهریزیشده باشد؟
چگونه میتوان برداشتهای مالیاتییی را که دولت در اختیار اختلاسهای بانکی قرار میدهد ریشهکن ساخت و آنها را در راهِ خودتأمینکنندگیِ پروژههای محلی و منطقهای صرف کرد؟
و مهمتر از همه، چگونه میتوان اصلِ رایگانی را، که زندگی بنابر ماهیتِ خود آن را میطلبد و بتوارگیِ پول آن را بیماهیت کرده است، در همه جا اشاعه داد؟ رایگانیِ قطارها و حملونقلِ عمومی، رایگانی مراقبتهای پزشکی، رایگانیِ مسکن و خودمسکنسازی، رایگانیِ تدریجیِ تولیدِ صنعتگرانه و غذایی در سطح محلی.
آیا این یک اتوپیاست؟ اما آیا اتویپایی بدتر از ملغمهی این پروژههای مهمل و ناسالم هست که، در برابر چشم تماشاگران تلویزیونها، مضحکهبازان بیلیاقتی که شبحِ جنگهای پادوییشان را به رخ میکشند دربارهاش ور میزنند، دلقکبازیِ بیپایانِ مبارزهی رئیسان و سرکردگان را تکرار میکنند، با بحثهای کاذب و جعلی بر مسائل واقعیِ هستیانه و اجتماعی حجاب میکشند، با تروریسمِ صفحهی حوادث، که در آنها با فقیرشدگی و هوایی بیشازپیش غیرقابل تنفس جنونِ انتحاری افزایش مییابد، تروریسم دولتی را به محاق میبرند؟
آیا به اندازهی کافی به این موضوع آگاهی یافتهایم که جلیقهزردها و جنبشهای مطالباتی گروه فشارِسترگی را تشکیل میدهند که میتواند هر آنچه را که آلاینده، مسمومیتزا، فقیرکننده و تهدیدکنندهی زندگی و زیستمحیطِ ماست بایکوت، مسدود، مختل و ویران کند؟ آنچه باعث میشود توانایی و آفرینندگیمان را کماهمیت بشماریم برآمده از مکانیسمهای دموکراتیکِ جباریتِ دولتی و کالایی است. نیروی موهوم دولت بیشتر از آنکه متکی بر ژاندارمهایش باشد بر تأثیر پروپاگاندایی متکی است که ما را هرلحظه به انصراف از توان شاعرانهای سوق میدهد که در ما وجود دارد و نیرویی است که هیچ جباریتی قادر نیست آن را نابود کند.
باری، در طول همین ایام…
در شیلی، مبارزه علیه انگلهایی که بر لاشهی پینوشه تکثیر یافتهاند به این آگاهیْ جانِ دوباره بخشید که همهچیز باید از پایه ازنو آغاز شود، که نمایندگان مردمْ مردم نیستند، که فردگرایِ آلتدستِ روحیهی گلهایْ همان فردی نیست که قادر است متکی به خویش بیندیشد و علیه حزبِ پولِ قاتلِ زندگی به جانبداری از زندگی برخیزد. باید گذاشت تا مردم هوش و درایتی را فتح کنند که از آنِ خودشان است و اشکالِ گوناگون قدرت میکوشند مردم را از آن بیبهره سازند.
همین وضع در الجزایر، سودان، لبنان و عراق هم جاریست. من به روژآوا برای تبدیلکردنِ عقبنشینی لحظهایاش به رویکردی تهاجمی اعتماد دارم. در مورد زاپاتیستها نیز، میدانیم که پاسخشان به استدلالهای اقتصادگرایانهی رئیسجمهور سوسیالیست، لوپِز اوبرادور، افزایش تعداد پایگانهاشان ( کاراکولها) و نیز “شوراهای زمامداری خوب” بوده است که جای تصمیمگیریها توسط مردم و برای مردم اند.
مطالبهی مصرانهی یک دموکراسی در هنگکنگ در نوسان است میان خشمی کور از یکسو، که حاضر است به پارلمانتاریسمی راضی شود که در همهجا زیر سئوال رفته است، و از سوی دیگر خشمی بصیرتمندانه که با پافشاری خودْ هرمِ غولآسای رژیم توتالیتر چین را ( که از تهدیدِ یک سقوط مالی نگران است) تکان داده و به لرزه انداخته است. کسی چه میداند، عَشَقه در همهجا شاخ و برگ میدواند و گذشتهی شورشگرانهی شانگهای چندان دور نیست.
سودانْ یوغِ جباریتِ قدرتِ نظامی را به تکان درآورده است، ایران تکان میخورد. لبنان تیر هشداری است برای حزبالله و اسلامگرایی که دیگر ردای مذهبیاش نمیتواند مقاصدِ سیاسی ــ نفتیاش را بپوشاند. الجزایر حاضر نیست رنگ و لعاب زدنِ حکومتی را بپذیرد. عراق کشف میکند که واقعیتِ اجتماعی مهمتر از اهمیتِ دادهشده به رقابتهای مذهبی است. میماند اهالی کاتولونیا، که تنها کسانی هستند که خواهان یک دولتاند در حالیکه این « سردترینِ غولهای سرد» در همهجا آماج پیکانهای اعتراض است. اما بعید نیست که استقلالطلبان کاتالونیا، در گیر زورآزمایی میان دولت مادرید از یکسو و “جنرالیتات” با خصلتی همانقدر دولتی از سوی دیگر، ناگهان بوی تعفن لاشهی فرانکو را که با روحیهی ناسیونالیستی از گورستانهایش برخاسته است، استشمام کنند. پس ناممکن نیست که خاطرهی کلکتیویتههای لیبرترِ انقلابِ ۱۹۳۶ و ایجاد استقلال واقعی توسط آنها پیش از آنکه حزب کمونیست و متحدش، دولتِ کاتالان، آنها را درهمبکوبد به یادشان بیاید.
این فقط یک رؤیاست اما زندگی یک رؤیاپردازی است و ما واردِ دورانی شدهایم که در آنْ شعرْ گذرگاهِ رؤیا به واقعیت است، گذرگاهی که پایان کابوس و درهی اشکها را رقم میزند.
گشودنِ فضایی حیاتی برای کسانی که پریشانی و نگرانی از آینده فلجشان کرده است، آیا این همان کردارِ شاعرانهای نیست که به خیزشِ زندگیِ روزمره تازگیِ گستاخانهای میدهد؟ آیا وجودش را در از رمقافتادگیِ میلیتانتیسم (militantisme) [فعالیت سیاسی به شیوهی حزبی]، در فرسودگیِ این پسکنشِ نظامیگونه (militaire) که به تکثیرِ رهبران و سرکردههای کوچک و گلههای ترسزدهشان دامن میزند، نمیبینیم؟
آن مطالبهی یکتایی که تحت اشکال گوناگونِ بهانههایش امروزه بیقید و شرط بیان میشود، مطالبهی زندگیِ تمام و کمال است.
کدام اشتباه؟ ما در آشوبِ شورشهای قابلپیشبینی یا نامنتظره به سر نمیبریم، ما در بطنِ فراروندی انقلابی هستیم. جهان دارد از پایه تغییر میکند، تمدنی کهنه فرومیپاشد، تمدنی نو پدیدار میشود. هرچقدر هم ذهنیتهای خشک و رق و رفتارهای عهدعتیقی زیرِ پوششی قلابی از مدرنیتهْ استمرار یابند، رُنسانس (نوزایی) جدیدی در حال سربرآوردن است در دل تاریخی که ضدانسانیبودناش آن را بهصورت آش درهمجوشی در برابر چشمان ما نهاده است. و این چشمها اندکاندک باز میشوند و میبینند که در زن، در مرد، در کودک، نبوغی نهفته است برای آزمودنِ معصومانهی ابداعاتی بیسابقه، انرژیهایی بدیع، شکلهایی از مقاومت در برابر مرگ، و عالَمهایی که هیچ تخیلی در گذشته جرأت نکرده بود به کارشان بیندازد.
ما جایی هستیم که همهچیز آغاز میشود.
رائول ونهگم، ۱۷ نوامبر ۲۰۱۹
مترجم: بهروز صفدری
[۱] – اشاره به خودسوزی اخیر یک دانشجو در شهر لیون و نحوهی بازتاب خبر آن در رسانههای فرانسه. [۲] – این اصطلاح برگرفته از عبارت لاتینی Panem et circenses به معنی « نان و سیرکبازی »، از یکی از متنهای شاعرِ هجویهسرای لاتینی، ژووِنال، اقتباس شده است. این عبارت در روم باستان در نقد و نکوهش کاربردِ عامدانهی توزیعِ نان و برگزاری بازیهای سیرک به کار میرفت. هدف از توزیع نانِ بخور ونمیر و برگزاری بازیها توسط امپراتورهای رومی راضی و مطیع نگاهداشتن مردم بود.
منبع:
وبسایت بهروز صفدری