یکی از مولفههای مهم در خلق و تولید آثار هنری، عنصر مخاطب است. کسی که اثر به قصد ارائه به او خلق و تولید میشود. بر همین اساس یکی از بحثهای مهم در جامعهشناسی امروز، جامعهشناسی مخاطب است. اینکه مخاطبان بر چه اساس و با چه رویکردی از یک اثر هنری استقبال میکنند و یا نمیکنند. از سال ۱۹۳۰ تا کنون، بهگونهی فزایندهای سخن از پیدایش یک جامعه انبوه در میان بوده است. جامعهای که انتظار میرفت در آن فردیت و تفاوت میان افراد تحت تاثیر عوامل گوناگون-آشکارترین آنها تولید و مصرف انبوه- از بین برود.
در آن جامعه کارگران هیچ محصول کاملی را دیگر در کارگاههای کوچک تولید نمیکنند، بلکه هر یک بهمثابه بخشی از یک تولید یا مونتاژ وظیفه واحدی را بهگونهای بیپایان تکرار میکردند. آنها فقط اندکی چیزی بیش از یک «آدم کوکی» به نظر میآمدند، نتیجه منطقی «تولید انبوه» و «مصرف انبوه» میبود. محصول واحدی در همه جا موجود و آماده مصرف بود. تفاوتهای ناحیهای و فردی از میان رفته بود و این کار توسط رسانههای فراگیر انجام میشد. رادیو و تلویزیون، گروههای شنونده عظیمی را به خود جلب میکردند با شنوندگانی که همه به چیزهای مشابهی گوش میکردند.
این گروهها، با ظهور رسانههای جدید، با از دست دادن هویت فردی ریشهدار ممتاز خود را در برابر قدرت آنها، آسیبپذیر میشدند. در ادامه به بررسی چهار مکتب میپردازیم که سهم بهسزایی را در جهتدهی افکار توده و ایدئولوژی حاکم و مسلط داشتند.
۱- تکثرگرایی لیبرال:
این دیدگاه که «سنت لیبرالی» نامیده شده است، اثرگذاری سیاسی مستقیم رسانههای فراگیر را در حد بسیار کمی میدانند. از نظر آنها همهی دیدگاهها و عقاید میتوانند در جامعهی آزاد بروز و ظهور پیدا کنند و طرفداران خاص خود را داشته باشند. و از آنجایی که نشریات مختلف مواضع سیاسی مختلفی دارند، رای دهندگان میتوانند بر مبنای دیدگاه روزنامهها و رسانههای همخوان دست به انتخاب بزنند. در واقع عدم قطعیت درباره تاثیر قاطع رسانهها بر افکار عمومی مرتبط با پدیده توزیع قدرت و با خاستگاه ارجحیتهای سیاسی است. لیبرالها به دو اصل اعتقاد دارند. اول: در هیچ جامعه پیچیدهی امروزی قدرتی برتر و مسلط وجود ندارد و هر قدرتی که برای مثال رسانهها داشته باشند، قدرت دیگری در جامعه قابلیت ایستادگی و خنثی کردن آن را دارد. دوم: علایق و ارجحیتهای سیاسی مردم تابعی از جایگاه اجتماعی و تجارب خود آنهاست و نه مثلا بازتابی از آنچه که آنها در مطبوعات میخوانند یا در تلویزیون میبینند. این دو مراحل در واقع ریشه در تکثرگرایی لیبرالیسم دارد. در نهایت اینکه از نظر لیبرالیسم تکثرگرا که در نهایت به این جمله میرسد که به هر عقیدهای باید احترام گذاشت و چیزی برتر از چیز دیگر وجود ندارد و در هنر و ادبیات امر عالی و متعالی نداریم و همهچیز به سلیقه مخاطب آزاد برمیگردد و نقش رسانه بر مخاطبان در حد بسیار ناچیز و اندک است.
۲- راستگرایان جدید
این جناح در دهه ۱۹۸۰ نفوذ سیاسی زیادی پیدا کردند. آنها بیشترین توجه را معطوف به شکل واحدی از رسانه کردند، در واقع رسانههای سخنپراکن یا فرستندهدار. در واقع آنها توجه زیادی به مطبوعات و آثار نوشتاری نداشتند. نظریات راستگرایان جدید در مورد تاثیر تلویزیون بر افکار عمومی را میتوان به دو طیف تقسیم کرد. طیف اول شامل اشخاصی مانند «نیل پستمن»(۱۹۸۷) و «آلن بلوم»(۱۹۸۷) است که معتقد بودند تلویزیون در رسالت خود نسبت به آموزش به مردم و تنویر افکار آنها شکست خورده و آنها اعتقاد داشتند که این رسانه بیش از اندازه به فکر جلب نظر مردم میباشند.
اما دسته دوم بر خلاف نظر گروه اول اتفاقا معتقدند بودند که تلویزیون اصلا به فکر جلب نظر مردم نمیباشند. «بیزلی» (۱۹۹۶) از جمله افراد وابسته به این دسته میباشد.
هوادارن طیف اول خواستار وضع قوانین و مقررات کنترل بیشتری برای تلویزیون بودند در حالی که طیف دوم خواهان هرچه کمکردن آن قوانین بودند. هر دوی این گروه¬ها منشا مشکلات مورد نظر خود را در نوع مدیریت رسانهها و خصوصا مدیریت رسانهها و خصوصا مدیریت رسانه تلویزیون میدانستند.
از این دیدگاه آندسته که خواستار وضع قوانین کنترلکننده برای این رسانه بودند، عوام فهم شدن محتوای برنامههای تلویزیونی خود به این علت بود که مدیران آن با استفاده از داوریهای ناقدانه خود درباره آنچه از سامانه آنها پخش میشد امساک میکردند.
اما از دید افراد دسته دوم، مشکل سلطه مدیران غیر اجرایی غیر پاسخگویی بود که علایق و ارزشهای اعتقادی شخص خود را بر برنامهها تحمیل میکردند.
۳- مارکسیسم
در این مکتب دیدگاههای زیادی نسبت به قدرت رسانه وجود دارد. دیدگاه مشترک بین همهی نحلههای مارکسیستی این است که قدرت سیاسی در نهایت از طریق کنترل مبادلات اقتصادی مشتق میشود. در واقع قدرت حاکم اقتصادی، هنجارها، بایدها و نبایدها، فرهنگ و ایدئولوژی حاکم بر جامعه را مشخص میکند تا از این طریق بتواند افراد جامعه را کنترل کند و در واقع سیاست و فرهنگ شیوههای کار سرمایهداری را بوجود میآورند و سرمایهداری از دریچه فرهنگ مسلط حاکم، اندیشهها و بقای خود را تضمین میکند و نابرابریهای اجتماعی را بهگونهای توجیه و درونی میکند و در نهایت ایدئولوژی حاکم باعث میشود که افراد علیه سرمایهداری شورش نکنند. در واقع فرهنگ بهجای پروراندن قدرت به چالشخوانی سرمایهداری در مردم آنها را با آن انطباق و سازش میدهد.
مقصود این نوشتار بررسی مخاطب از دیدگاه مارکسیستی است و در ادامه بهطور مفصل بدان خواهیم پرداخت.
۴- فرهنگگرایی
همانگونه که دیدگاه تکثرگرایی لیبرالی بهصورت واکنشی در برابر نظریه جامعه انبوه بوجود آمد. دیدگاه فرهنگ نیز از آنچه خودکاهشگری اقتصادی رهیافت مارکسیستی میبیند مشتق میگردد.
این دیدگاه ریشه در اندیشه و مطالعات استوارت هال دارد. انسان فرهنگگرا مانند انسان مارکسیست، رسانهها را بهگونهی گریزناپذیری گرهخورده به منافع گروههای مسلط بر جامعه میبیند. به گفته هال (۱۹۸۲) موسسات رسانهای در صورت پیش آمدن کشمکش و برخورد منافعی، «وحدت نظر یا اتفاق آرا» ایجاد میکنند. اثرگذاری معیارهای ارزش گروههای مسلط بر جامعه، در تمام مطالب پخششونده از رسانهها اعم از اخبار، برنامههای تفریحی و حتی در موسیقی نیز مشهود است.
تفاوت نظریهی فرهنگگرا با مارکسیست در این است که شهروند مارکسیست، گروههای مخاطب این رسانهها را دریافتکنندگان منفعل میبیند، در حالی که انسان فرهنگگرا مخاطبان را مفسر پیامهای آنها و نه فقط جذب هضمکننده آنها میبیند.
در دیدگاه فرهنگگرایی تمرکز فرد فرهنگگرا بر قدرت نوع گفتمانی رسانههاست. این رهیافت قدرت رسانهها را گنجانیده در متن پیام آنها میبیند، در حالی که یک فرد مارکسیست متن پیام را بازتولیدکننده منافع طبقه حاکم و مسلط میبیند.
در ادامه این نوشتار با تمرکز بر سومین نحلهی فکری یعنی مارکسیسم و بطور اخص آرای لویی آلتوسر و مکتب فرانکفورتیها به نقد وضعیت موجود در جهان و ایران پرداخته و روند مخاطب سازی و شکل دادن به ذائقه و سلیقه مخاطب را با هم بررسی خواهیم کرد.
ابتدا باید در مورد مفهوم بازتولید صحبت کنیم چرا که به زعم نویسنده ما امروزه با چیزی به نام خلق و آفرینش آثار هنری و ادبی سر و کار نداریم و هر آنچه مشاهده میکنیم بازنمایی صرف است. این بازنمایی نه تنها در خلق و تولید آثار هنری که در مصرف توسط مخاطبان و شکل دادن به سلیقه و ذائقه مخاطب هم نقش بسیار مهمی دارد.
مفهوم بازتولید از مفاهیم کلیدی در آرای لویی آلتوسر محسوب میشود. در واقع آلتوسر اعتقاد دارد هر چیزی که در سطح فرهنگ و آموزش قابل مشاهده و انتقال است صرف بازنمایی است. به عقیده او هنگامی که از بازتولید ایدئولوژی نظام حاکم توسط نهادهایی چون خانواده، آموزش و رسانهها سخن به میان میآید بدین معناست که هریک از این نهادها به نوعی در خدمت منافع نظام حاکم قرار دارند(خشونت نمادین) و ارزشها و آرمانها و به عبارت دیگر ایدئولوژی نظام حاکم را ترویج، القا و بازتولید میکنند و از سوی دیگر کارکرد ایدئولوژی توجیه وضعیت موجود است و از این رو مشاهده میشود که کنشگران فعالانه یا منفعلانه ارزشها و خط مشیهای نظام حاکم را دنبال میکنند و آن را مجددا خلق و ایجاد مینمایند.
بنابراین در هر نظامی مجموعهای از ساختارها حاکم است که از جانب کنشگران و عاملان بازتولید میشود(نگاه کنید به جبههگیریهای افراد در جامعهی ایران در برابر حکومت کمونیستی کوبا که تماما برگرفته از تبلیغات و اخباری است که توسط بیبیسی و رویترز و صدای امریکا و… است)
در نظریه لویی آلتوسر، ساختارهای اجتماعی تعیینکننده کنشهای انسانی میباشند و رابطه میان ساختار و عاملیت یک رابطهی علی و یکسویه است؛ در حقیقت کنشگران معلول قواعد ساختاری بوده و بر طبق اصول و قواعد ساختاری عمل میکنند و در برابر ساختارها از قدرت ابتکار برخوردار نیستند؛ آلتوسر این انفعال کنشگران با با استفاده از مفهوم «ایدئولوژی» تشریح میکند و ایدئولوژی را عاملی میداند که توجیهکننده ساختارهای اجتماعی است و کنشگران در حد چارچوب ساز و کارهای ایدئولوژیکی به بازتولید نظام اجتماعی موجود میپردازند.
از نظر آلتوسر، روبنا(سیاست، فرهنگ، حقوق و …) منجر به بازتولید سرمایهداری میشود و کار روبنا در واقع ایجاد شرایط لازم برای بقای سرمایهداری است، پس عمده کارکردش این است که بازتولید شدن سرمایهداری را امکانپذیر میکند.
و در واقع از نظر آلتوسر در جامعه سرمایهداری دولت در خدمت بازتولید و تداوم این نظام قرار دارد که از دو طریق این نقش را ایفا میکند: در شرایط حاد از نیروی قهریه خود استفاده میکند(ارتش، پلیس، زندان) که در واقع «دستگاههای سرکوب دولت» هستند و دوم استفاده از نظام ایدئولوژیک یا »دستگاههای ایدئولوژیک دولت» (خانواده، نهادهای آموزشی، رسانهها و هنر).
وی استدلال میکند که ایدئولوژی نه به طرزی آشکار بلکه به گونهای ضمنی عمل میکند، ایدئولوژی در کردارها، ساختارها و تصوراتی که بدیهی میانگاریم زیست میکند، ما ایدئولوژی را درونی میکنیم و از این رو به سادگی، حضور و تاثیراتش را نادیده میگیریم.
ایدئولوژی به معنای اعتقاداتی نیست که آنها را مذموم میشماریم، بلکه مجموعهای از گفتارها و تصاویر است که شایعترین دانشها و ارزشها و …را شامل میشود و در واقع با کمک ایدئولوژی است که حکومت و سرمایهداری میتوانند خودشان را بدون تهدید انقلاب بازتولید کنند. به زعم آلتوسر ایدئولوژی پدیدهای ناخودآگاه است. او میگوید:« ایدئولوژی در حقیقت نظامی از دلالتهاست اما در بیشتر مواقع این دلالتها هیچ ارتباطی به آگاهی ندارند. اینها اغلب بهصورت تصاویر و مفاهیم هستند اما در ورای اینها ساختارهایی وجود دارد که بر جمعیت کثیری از افراد اعمال میشود اما نه بهواسطه آگاهیشان؛ اینها ابژههای فرهنگی ادراک شده و مورد پذیرش هستند و از طریق فرایندهایی که دور از دسترس افراد میباشند بر آنها اعمال میشوند.
و اما گروه دیگری از مارکسیستها به نام مکتب فرانکفورتیها که در زمینه فرهنگ و هنر به جد کار کرده اند در مورد رسانهها به چند اصل معتقدند
– ترویج و مشروعیت بخشیدن به ایدئولوژی حاکم
– توجیه نابرابری در ثروت و قدرت
– انتشار رضایت و ایجاد شهروندانی موافق و علاقهمند به وضع کنونی سیاسی و اقتصادی
– مشروعیت بخشی به نظام سیاسی از طریق خلق انسانهایی همگرا با نظام سیاسی
– حفظ و ثبات نظام سرمایهداری در دست طبقه حاکم
در کلیترین سطح میتوان گفت که نظریهپردازان انتقادی بیش از هر چیزی به آنچه که «صنعت فرهنگ» نامیده میشد و سلطه فزاینده آن بر جامعه بهطور عام و افراد بطور خاص پرداختهاند.
اصطلاح صنعت فرهنگ که توسط هورکهایمر و آدورنو نامگذاری شده است به پدیدهای اطلاق میشود که طی آن فرهنگ از معنای کارکرد اصلی خود خارج شده و در خدمت هژمونی غالب جامعه قرار گرفته است. صنعت فرهنگ به معنای تولید هدفمند یک فرهنگ استاندارد و قالبی است که توسط نظام حاکم تولید میشود و از طریق نفوذ رسانهها، همچون کالایی مصرفی به خورد تودهها داده میشود تا آنها را در جهتی همسو با تمایلات و منافع این نظام هدایت کند. اشاعهدهندگان اصلی فرهنگ به تودهها، روزنامهها، نشریات، فیلمها و امروزه فضای مجازی است. از منظر مکتب فرانکفورت همگی این رسانهها نظامی را شکل میبخشند که در کل و در همهی اجزای خویش یکدست و یکنواخت است و اغلب تحت کنترل یا مالکیت طبقه مسلط قرار داشته و از این رو فرآوردهها اشکال فرهنگی از استقلال نسبی برخوردار نیستند بلکه طبقه حاکم از طریق رسانههای همگانی به تولید مادیِ فرهنگ تودهای و اشاعه آن به میان تودهها میپردازد و با سرکوب نیازهای واقعی و راستین انسانها و جایگزین ساختن نیازهای کاذب و روزمره یک فرهنگ مصرفی میآفریند تا به بهترین نحوی سودآوری سرمایهداری را تضمین کند. پس میتوان گفت صنعت فرهنگ بدان معناست که فرهنگ نیز مانند هر صنعت دیگری به دنبال سودآوری است و به تولید و ارائه کالاهای مصرفی در قالب تولیدات فرهنگی میپردازد (موسیقی پاپ امروز جامعه ما با معرفی خوانندگان درجه سوم و چهارم، یا ادبیات ما با شعرهایی با عنوان شعرهای ساده و سادهنویسی).
در اینجا عنصر اصلی صنعت فرهنگ یکسانسازی است و همانطور که آدورنو و هورکهایمر میگویند فرهنگ در دوران مدرن به همهچیز نقش و مهری یکسان و مشابه میزند. هر چند در ظاهر تولیدات این صنعت بسیار متنوعاند، اما به لحاظ محتوا یکساناند و در عمل سلیقه مخاطبان را به سمت یکشکلشدن سوق میدهند.
در واقع صنعت فرهنگ به نوعی تحمیق و استبداد فکری و روحی افراد در جامعه، بهصورتی اجباری دست میزند و محتوای تمام جلوههای فرهنگی را بهصورتی یکسان ارائه میدهد تا افراد را به شکل یکسان و واحدی درآورد. این یکسانسازی سلیقهای در نهایت در راستای سود قشری خاص بهکار برده میشود تا تولیدات فرهنگی یکسان به فروش مردمی با سلیقههای فرهنگی یکسان برسد و برآیند آن از میان رفتن افراد یکدست و یکسان جامعه است. این فقدان ذوق و حس زیباییشناختی ضربه مستقیم این فرهنگ را بر فردیتِ آگاهِ انسانی میزند و او را در چرخهای از روند یکسان انتخاب قرار داده و توهم آزادی انتخاب را در فرد ایجاد میکند.
در واقع اندیشمندان انتقادی به دنبال افشای ماهیت سرکوبگرانه جامعه نوین در ابعاد گوناگوناند و سرچشمه این سرکوب را در فرهنگ جستوجو میکنند. آنان معتقدند که جهان نوین به آخرین مرحله تسلط بر افراد رسیده است و نظارت بر افراد چندان کامل شده و در همه ابعاد جهان فرهنگی نفوذ کرده است که ملکه ذهن کنشگران گشته و کنشگران به سود ساختار اجتماعی گستردهتر، خودشان را وسیلهی تسلط بر خود قرار دادهاند، تسلط به چنان مرحلهای رسیده است که دیگر به هیچ روی تسلط به نظر نمیرسد. در مجموع میتوان گفت که صنعت فرهنگ از دو جهت به نظام سرمایهداری خدمت میکند، اول اینکه مردم را به تودههایی منفعل تبدیل میکند که شرایط موجود را بدون هیچ فکری میپذیرند، دیگر اینکه به کمک تبلیغات گسترده، مردم را به سمت خرید آنچه اندیشه حاکم تصمیمگیری کرده است، هدایت میکنند( سولد اوت شدن بلیت کنسرت یک خواننده درجه چندم ظرف چند دقیقه).
در نهایت به عقیده نویسنده، جامعهی امروز ما، جامعه تودهای است که در آن صنعت فرهنگی و ایدئولوژی مسلط در تمامی گفتمانهای فرهنگی و هنری دیده میشود، موسیقی، فیلم، شعر و داستان و سایر بخشها.
مخاطب ادبیات که در این نوشتار مورد نظر ماست به مصرف انبوه روی آورده و دیگر از کنکاش و درگیر شدن با متن لذت نمیبرد. به دنبال لذت آنیِ مصرف است، چیزی که سهلالوصول است و برای فهم آن نیاز به پرسشگری و خواندن و درگیر شدن نباشد. اصولا از آثاری استقبال میکند که بهراحتی آنها را درک(مصرف) کند. آثاری که بتوانند به راحتی کپشن فضاهای مجازی آنها باشند یا برای انتقال احساس به افراد دیگر مورد استفاده قرار بگیرند.
از طرفی این طیف مخاطب، مولفانی را ایجاد میکند که در جهت مصرف هرچه بیشتر آثار خود توسط مخاطب دست به سادهسازی و تولید انبوه میزنند. برای همین امروزه شاهد تولید شعرهایی یکدست وشبیه هم و عموما نزدیک به نثر عامیانه و گفتاری هستیم. میل به دیده شدن و مصرف شدن همان غایت ایدئولوژی نظام حاکم سرمایهداری است. چرا که تولید انبوده و مصرف انبوده در نهایت افرادی تولید خواهد کرد که کنترل و هدایت آنها سادهتر است و فرصتی برای تفکر انتقادی و انقلابی به افراد داده نمیشود.
منابع:
۱- آدورنو،ت. ر، هورکهایمر، م(۱۳۸۴) دیالکتیک روشنگری، ترجمه مراد فرهادپور، امید مهرگان، تهران؛ انتشارات گام نو
۲- استوری، ج(۱۳۸۶) مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ عامه. ترجمه حسین پاینده. تهران؛ نشر آگه
۳- بشیریه، حسین (۱۳۷۹) نظریههای فرهنگ در قرن بیستم. تهران؛ موسسه فرهنگی آینده پویان
۴- بشیریه، حسین(۱۳۸۹) تاریخ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم(اندیشههای مارکسیستی). جلد دوم، چاپ نهم، تهران؛ نشر نی
۵- کولافسکی.ل (۱۳۸۷) جریانهای اصلی مارکسیسم؛ برآمدن، گسترش و فروپاشی. ترجمه عباس میلانی. جلد سوم(فروپاشی). تهران؛ نشر اختران
۶- آلتوسر، لویی (۱۳۹۶). علم و ایدئولوژی. ترجمه مجید مددی. تهران؛ انتشارات نیلوفر