فاحردین شهو در سال ۱۹۷۲ در شهر کوچک راهوک درکشور کوزوو به دنیا آمد. او در دانشگاه پریشتینا با درجه لیسانس در رشته شرقشناسی، سپس با درجه فوق لیسانس در رشته ادبیات فارغ التحصیل شد. وی در حال حاضر مشغول به تحصیل در مقطع دکتری در زمینه زیباییشناسی سمبلها و مذاهب است. شهو به طور جدی بر روی هنر خوشنویسی، برای کشف مدیومی نو و تکنیکهایی برای این فرم هنری خلاق و انعطافپذیر، کار میکند.
آثار و فعالیتهای فاحردین شهو:
نون_گزیده اشعار عرفانی ۱۹۹۶
چندگانگی نامریی_کتاب شعر۲۰۰۰
۲۰۰۴ Rozafa Prishtinë _ هلو_ رمانی حماسی معنوی
۲۰۰۶ Center for positive thinking, Prishinë ۹۹ _ زیرساخت_ داستانهای کوتاه شاعرانه و عرفانی
۲۰۰۷ LOGOS-A, Skopje, Macedonia _ کون_ گزیدهی ترانههای معنوی
۲۰۱۰ Ronin Press, London فروپاشی نفرت_ کتاب الکترنیکی
hard copy and e-book 2011, Corpos Editora, Porto, Portugal بازتاب کریستالی_کتاب شعر
hard copy and Kindle/ Amazon Edition, 2012 Inner Child Press, New York شبنم پلروما_کتاب شعر
کتابها و مقالههای اخیر او شامل:
سنگ زمرد، گزیدهی مقالهها، ایدهها، ارائهها
همچنین مقالههای دانشگاهی وی در زمینه: فرهنگ، هنر، عرفان، خلاقیت مثبت است.
شرکت در فستیوال شعر مالتای مدیترانهای ۲۰۱۳ از دیگر فعالیتهای وی محسوب میشود.
Fahredin Shehu was born in Rahovec in Kosovo, in 1972. He graduated from Prishtina University with a degree in Oriental Studies and then an M.A. in Literature and is now working on the PhD in Sacral Aesthetics. Shehu actively works on Calligraphy, discovering new mediums and techniques for this specific form of plastic art.
Fahredin Shehu’s published books include Nun, a collection of mystical poems (1996); Invisible Plurality, a book of poetical prose, (2000); Nektarina, a novel, transcendental epic (2004, Rozafa Prishtinë), Elemental 99, short poetical mystical stories (2006, Center for positive thinking, Prishinë); and Kun, a collection of transcendental lyrics (2007, LOGOS-A, Skopje, Macedonia); Dismantle of Hate, an e-book (2010, Ronin Press, London); Crystaline Echoes, poetry (hard copy and e-book 2011, Corpos Editora, Porto, Portugal); Pleroma’s Dew, poetry (hard copy and Kindle/ Amazon Edition, 2012 Inner Child Press, New York); and, his more recent publication, Emerald Macadam, a collection of essays, columns, opinions, presentations, and academic papers on culture, art, spirituality, 2012, Positive Initiative, Prishtina, Kosovo).
“نوشیدن رام در ساحل”
همهچیز مرموز میشود
از پر کلاغها گرفته تا جواهرات تهِ زمین
مرد و زن حیران
میان کفر و ایمان
مجموعهی صداهای ناهمگون
کف امواج
لاشههایی میآورد همراه
که زمانی سرشار از زندگی بودند
مرجانهای قرمز
و تخم ماهیها با بوی اقیانوس
سالخوردهها نشسته بر ساحل
با پیکی رام در دستشان
تاس میریزند
چه کسی میزبان بهتریست برای مرگ؟
آن زمان که او
در انتظار تخت خوابیست
برای دمی چرت نیم روز
تا زمرد
پارچه زرباف
و زیورآلات سنگین هفت کوهستان قلب را درآورد از تن
و عطری که میپراکند
حتی لاادری و لامذهب را میکند مجذوب
آرام است و بیجنبش
مثل ملکهای قدرتمند
اما
جرات نمیکند درب یتیم خانه را بکوبد
میبینم
مهربان است با من
و یا شاید قرار نیست
پیشانیم را ببوسد هنوز
جایی که خون
صورت فلکی تیر و کمان را میزند نقش
دعا گوی نام مادرم
و میطلبم روح زمین دور را
بعد از شروع جشن
وقتی که میز شام را با سینههای درشت میکنند برپا
زنانی زیبا -حوریانی آسمانی
اگر بهشت جایی بوده
اینجا فرود آمده
و من پیش از مرگ میمیرم
در انفجار لحظهای
و در یک میلیاردم میلی متر
آنجا که ابعاد تازهای تجربه میشود
انتشار بیگ بنگی تازه
ابرنواخترها – کودکان کیهانی
که از مادر شیر نوشیدهاند
خانهی من- توافق آرام ما- همهی ما
برگردان: امین شهیمیان
DRINKING RUM ON THE SHORE
Everything is becoming mysterious:
The feathers of the raven and the gems
From the depths of the earth
Men and Women alike wandering
What is holy and what profane
Repertoire of outrageous sounds
The sea-foam bringing corpse of sometime
Creatures full of life-red corrals and spawn
Of whales with the smell of Ocean’s basement
The elders on the shore sitting
Having small glasses of Rum
Rolling the dice; who shall
Better host the Death;while she
Awaits for the bed where to nap
For a while;
undressing her aquamarine
Brocade and heavy accessories from
The metals of the seven mountains
Of the heart
…and the odor she releases
Allures even the most agnostics
And disbelievers
She is calm and tranquil
As potent as Queen but she
Dares not to knock
On the door of the orphan
I see…she has compassion for me
Or perhaps she isn’t ordered yet
To kiss me in the forehead
Where the blood-spots draw
The constellation of Sagittarian
I invoke the name of Mother
And summon spirits of the distant earths
Since the celebration started, when
The banquet is set up by the grand breasts
Nymphs- Apsaras
If there’s a Paradise somewhere
It descended here so I become
Dead before death that happens
In a blast of a moment and
In trillion’s part of millimeters
Where another dimension is experiencing
A diffusion of a new Big Bang and
Supernovas- cosmic babies are
Milked by Mother I call in
My dwelling- a serene settlement
Of us – all of us
“تپههای مافین سبز”
(من خاکستر زیر پاهای مقدس شما هستم میریای من)
گلبولهای خون آبی
جرمی شناور بهرنگ آبی
جایی میان نُه لایه مه
کسی را جز من نمیبینی
کسی را نمیبینی دستدرازی کند
شبیه تپههای مافین هیلز
مزرعههای چای دارجیلینگ با ابرهای سفیدی درست در نزدیکی برگهایی
با مرواریدهای شبنم
که عیارشان را زدند
باکتریهای ریشهای شکلی
که کود میدادند به تصویر کسی
که شبیه به چیزی معنوی بود
اما کجاست؟ -کجاست او که فرو رفت در یاسی عمیق
برای آنها که از دست داده بودند
ایمان به جادوی چیزی به نام عشق
و جادوی آفرینش فراتر از فرمهای مرئی
و شکلهای پراکنده
رنگها
تفاوتها صداها لرزشها احساسات
و مقصد…
و مقصد…
مقصد…
و درختی نشسته در سوگ مرگ عشقههایی
که در آغوش گرفتهاند تنهاش
که به قدمت کتاب مقدس است
سنبل هندی دود میکنند و در میان صفحات آن تاج گل میرر… آه مادر میریای را نگه میدارند: ” با یقین سوگند میخورم من خاکستر زیر پاهای مقدس شما هستم” در پیشانی من یک شهادت وجود دارد، فرشته شانه راست و فرشته چپ من… شاهد آنچه که مرهم من میشود: برای اینکه دیگران قادر به دیدن چیزی که شما دیدید، میریای. نه، هرگز آنها هرگز نمیتوانستند ببینند، چه چیزی را دیدم – آنچه را دیدم… آنچه را دیدم… آنچه را دیدم… آنچه را دیدم… آنچه من…
برگردان: مهرداد مهرجو
Green Muffin Hills
(I’m the ashes beneath your holly feet my Miriai)
Blood cells turned blue…
a mass of blue kelp floats,
somewhere amidst nine layers of fog;
You see no one except the “I”.
You see…there’s no one encroached ever,
the valleys of green muffin hills resembling,
Darjeeling fields with the white clouds just near the leafs
Sprinkled pearls of dew… in them alloyed rhizoid bacteria
fertilizing the images of someone supposed to be Spiritual Something
but where?- where is the one who felt down in despair for the Men lost the idea for
the Magic of something called Love, and the Hexes of Creativity beyond visible forms
and shapes disperses, and colors, and nuances, and sound, and vibrations, and feelings, and destinations…
and destinations…
and destinations…
and the tree that laments the death of lianas embracing its marvelous body as old as
Holy Scriptures, those who evaporate the smell of Nard and keep between its pages the wreaths of Myrrh…oh Mother Miriai: “I’m the ashes beneath your holly feet when you swear in Certitude”: In my forehead there’s a testimony, the Angel of the Right Shoulder and the Angel of my Left…are witness what my Womb bears: for others are unable to see what you saw, Miriai. No, there were never neither they would ever be able to see, what you saw:- what I saw…what I saw…what I saw…what I saw…what I…
“دراگوی”
نامش دراگوی بود
تا کنجکاوی پدرش
او را در استراقسمعی لعنتی
درآورد از پا
عادت داشت بیدار شود صبح
با صدای خروس شکودرای
از دوردست آلبانی
بعد از سکوت خروس
میرفت کنار مادر
و برایش از شیاطینی میگفت
که با نیزهای از چوب فندق کشته بود
مادری پیر با نقشهی بهشت بر چهرهاش
که مدام مشغول بود به لبخند
نازپروری
و غلتاندن چند قطره اشک
که میشد تراوش کند بر صورت دراگوی
بالهای کوچک دراگویی
پنهان شده زیر روپوشی از کتان
که مادرش ماریا
آن را به سحر فرشتهای مقرب بریده بود
و دوخته با ابریشمی زمردی
که در تسالونیکی
پیش از ترور فرانس فردینانت
خریده بود
روزها
انگور وار
خوشه میشدند
و مادر گلبرگ رزهای خونین را
برای مربا
که عیشی همیشگی بود
میچید از دشت
میخزید پدر به اتاق
پشت پردههای سنگین زربافت
و دراگویی برهنه بود
تا حمام نمک کند
به آب هفت دریا
پدر
مسحور
بال بر پشت او دید
یکی چپ
دیگری راست
پدر از ترس وا داد
مادر از پس درد رسید
به همان شدت که صاعقه
آسمان را میشکافد در رحمش
تنها معجزهاش را
که دانستن مرگ دراگویی بود
بیرون کشیده بود از هفت بهشت دور
پس کرد سوراخ تکهای از پوست جمجهاش
که مُهر و نشانی باشد
برای آسمانهای دور
برگردان: امین شهیمیان
DRAGOI
Dragoi was his name until he died after his father’s curiosity
killed him with his bloody eavesdropping
He used to wake up in the morning and listen to
the rooster of faraway Shkodra in Albania
When the rooster finished he used to go to a mother’s recess
and tell her how many evil ones he had killed
with the pole made from hazel wood
Mother old with the map of heaven on her face
used to smile, pamper and roll a few tears so they might leak into Dragoi’s cheeks
Small wings Dragoi kept hidden beneath his muslin tunic
tailored by his mother Miriai and the sigils of some
grand Archangel were embroidered with the aquamarine silk
bought in Thessaloniki before Austro-Hungarian
Prince Franz Ferdinand was assassinated in Sarajevo
as the days were regrouping in bunches like vine-sticks
mother was collecting the blood colored rose petals
for jam that was a continuous family delight
Father sneaked into the room behind the curtains
of heavy brocade and Dragoi undressed
to have a ritual bath with the salts of seven seas
melted in a bathtub
Father saw in awe the wings of Dragoi – one on the left
another on the right side of his back
The father fainted out of fear, the mother came in after the pain
as harsh as lightning that splits the sky
in her womb knowing about the death
of Dragoi – her one and only miracle
she had brought from seven heavens afar
yet she bore the lump in the back of her scalp
as a mark and as a seal for distant skies