«قانون؛ این زندان انتزاعی»
اعلام عجز و لابه از هیولایی متافیزیکی و تحلیل بی کاربرد از وضعیت اعمال زور در جهان امروز و نهایتا مخاطب را با هجمهای از ترس و انفعال تنها گذاشتن، اگر فضای غالب بر اکثر مقالات سیاسی روز نباشد لااقل نشاندهندهی ذهن دوآلیست و سلسلهمراتبی هر نویسندهایست که چنین مینویسد.
میشل فوکو یکی از متفکرین فرانسوی و منتقد قدارهبند تمرکز قدرت در جهان مدرن بود که از همان بدو نویسش آوانگاردیسم را سرلوحه خود قرار داد و به شکلی رادیکال اما به دور از هرگونه برچسبزنی و قضاوت هماره طی سالیان فعالیتش به خوبی از پس نقش فرزند ناخلف ساختارگرایی بر آمده بود.
فوکو از آن دسته نویسندگانیست که بی شناخت از دستگاه فکری او نمیتوان به درکی خلاق از متونش رسید. بسیارانی کتب دورهی تبارشناسیاش را نوعی تاریخنگاری میپندارند، خیلی هم او را فیلسوف یا جامعهشناسِ صرف معرفی میکنند اما واقعیت این است که پشت پردهی نوشتار فوکو بیش از هر علوم دیگری به ادبیات شباهت دارد و «تأویل» مهمترین ابزار درک نوشتههایش است. چنانکه خودش هم مدام مخالف توضیحدهندگان آثارش بوده و با توجه به علاقهی ویژهای که به نشانهشناسی داشت، اهمیت خاصی برای برداشت آزاد مخاطب از متونش قایل بود.
درواقع فوکو با طرح مسائلی چون «جنون» که اساسا موضوعی پزشکیست یا «قضاوت» که ذاتا مسئلهای مدنی و حقوقیست به موضوعات دیگری نظیر سانسورِ دگراندیشان و سرکوب پنهان میپردازد و از این طریق حیلههای اعمال قدرت را فاش میکند.
رولان بارت، نویسنده و منتقد ادبی، در مجله «کریتیک» مینویسد: «تاریخ جنون قسمتی از طبیعت را به تاریخ میدهد و چیزی که ما خیال میکردیم مسئلهی پزشکیست، یعنی جنون را، تبدیل به مسئلهی تمدن میکند»
پس منطقیست اگر در آثار فوکو با حجم زیادی از استعاره، مغلطه و البته غلطخوانی از رخدادهایی چون پیدایش زندان، نگهداری از بیماران لاعلاج و مسائل مربوط به جنسیت مواجه شویم و نهایتا به فضای فکری تازهای از مسائل مذکور برسیم.
البته این به معنای واهی نشان دادن آثار فوکو و حمله به او نیست؛ بلکه برعکس، نقطه قوت آثار او در همین است؛ چرا که اساسا هدفِ یک نویسش، پرداخت متنی نویسنده را تعیین میکند و رسالت فوکو جز پایین کشاندن سازوکار قدرت از جایگاه نامرئیش نیست؛ یعنی او از قدرت و نظام سلطه، آنهای دور و دستنیافتنی نمیسازد و با تقلیل موجودیت قدرت به فرد و گوشزد کردن این نکته که «قدرت مال کسی نیست؛ بلکه از همهجا سرچشمه میگیرد» قصد عادیسازی از چنین پدیدهای داشته، آینهی نوشتن را کاریترین ابزار خود برمیشمارد.
مثلن در کتاب «مراقبت و تنبیه» که موضوع اصلی بررسی ما نیز هست، گفتمانهای تاریخی مربوط به تنبیه از نظر زمانی به شکل رفتوبرگشتی ذکر شده، عدم پیروی از سیر خطی مخاطب را جای توجه به تاریخ رخدادها به سمت درک ملموس از سازوکار اعمال قدرت طی قرون مختلف سوق میدهد.
در این کتاب با سیر چگونگی تنبیه ابژهها و بعد تعمیم آن به تمام عناصر جامعه و تبیین تسخیر پنهان سوبژه از طریق انضباط و مراقبت مواجه هستیم؛
تا ابتدای قرن ۱۹ گفتمان تنبیه از سوی پادشاه یا همان تعذیب و تنبیه جسمی مطرح بود که در آن نظام پادشاهی با داغ زدن بر بدنِ محکومین قصد اثبات قدرت خود را داشت. (البته در کشور خودمان با فاکتور گرفتن از سنگسارهای غیر رسمی هنوز شاهد مجازاتهایی مثل شلاق و اعدام در ملأ عام هستیم.فوکو مینویسد: «تنبیه در حقوق سلطنتی، مراسم قدرت پادشاهی بود؛ این تنبیه از داغهای آیینی انتقام که بر بدن محکوم میزد استفاده میکرد؛ و حضور جسمی پادشاه، قدرت او و جلوه و اثری رعبانگیز را در برابر دید همگان به نمایش میگذاشت، جلوه و اثری که چون ناپیوسته و بی قاعده و همواره بالاتر از قوانین خاص تنبیه بود»
از همین روی عدالت که با اجرای عدالت تا آن موقع مرزی نداشت، درحال بدنام شدن بود؛ چرا که عدالت شدیدتر از انتظار مألوف از تنبیه به ضرب و جرح و خشونتِ افسارگسیخته میپرداخت و با تکرار این وحشیگری روزانه و گاه ایستادگی مجرم در برابر جلاد و تشویق تماشاگران، رفتهرفته نقش جلاد به مجرم، قاضی به جنایتکار و محکومِ تعذیبشده به قهرمان جامعه تغییر پیدا میکرد.
پس در ادامه سیستم اصلاحات با درک این گزاره از لاشِز که در مجلس موسسان فرانسه سال ۱۷۹۱ خاطرنشان کرد: «مردمی که به دیدن جاری شدن خون عادت کردهاند، خیلی زود یاد میگیرند که نمیتوان بدون خونریزی انتقام گرفت» تصمیم گرفت فاصلهای بین عدالت و اجرای آن برقرار سازد تا از این تعلیق بتواند انعطاف زیادی برای رسیدن به اهداف خود ایجاد کند.
از پی همین تعلیق بود که دو گفتمان دیگر یعنی تنبیه از طریق نشانهها و تنبیه از طریق نهاد حبس مطرح شد.
فوکو در توضیح تنبیه از طریق نشانهها مینویسد: «در طرح حقوقدانان اصلاحگرا، تنبیه روشی بود
برای تجدید صلاحیتدهی افراد به منزلهی اشخاص (سوژهها)، اشخاصی حقوقی؛ این تنبیه نه از داغها بلکه از نشانهها، یعنی از مجموعههای رمزگذاری شدهی تصورات استفاده میکرد و کارکرد صحنهی مجازات این بود که این تصورات را هرچه سریعتر انتشار دهد و پذیرش همگانیتر آنها را تضمین کند»
درواقع سیستم اصلاحات با جایگزینی ابژهها در فرایند تنبیه مثل هدف قرار دادن میل به پرخاشگری جای خشونت، قصد داشت که از طریق «وضعیتها و علل مخففه در تعیین مجازات» روح مجرم را که معیارپذیر نیست، با توجه به اهداف متغیر خود تنبیه و اصلاح کند؛ یعنی مجرم نه تنها برای جرمی که انجام داده است، بلکه برای آنچیزی که هست و خواهد بود مجازات شود؛ چه بسا اصلاحپذیر [از منظر گفتمان سلطه] نباشد و تصمیم به حذف او گرفت؛ مانند بسیاری از شاعران تبعیدی یا فعالان سیاسیای که اعدام شدند. (با این حساب آیا هر روشنفکر واقعی یک دیوانه_مجرم متعالی نیست؟ )
روانشناسان، مربیان تربیتی، کارگزاران ادارهی ندامتگاهی و … نیز در همین زمان بود که روی کار آمدند و حتی قاضی دیگر قضاوتِ صرف نمیکرد و کاری بیش از این بر عهده داشت.
چزاره بکاریا، حقوقدان قرن ۱۸ ایتالیایی، در رابطه با تنبیه از طریق نشانهها میگوید: «کیفر باید تا حد ممکن با ماهیت جرم همخوانی کامل داشته باشد تا ترس از مجازات ذهن را از راهی که دورنمای جرمی سودمند او را به آن سوق میدهد دور کند» (مثل اینهمانی گناه با جرم در ایرانِ امروز که مصداقی از توتالیتاریسم نوین است)
فوکو نیز ادامه میدهد: «هدف در صحنهی نمایشِ مجازاتها برقراری رابطهای بود که حواس و شعور بتوانند بی درنگ آن را درک کنند، و محاسبهای ساده را امکانپذیر سازد. نوعی استتیک عقلانی کیفر.» و جای اینکه مجرم مانند دورهی تعذیب در صف مردم قرار داشته باشد، بیگانهای تلقی شود که به جامعه آسیب زده است و چون ابژهی مالکیت جمعی به نحوی باید این خسارتِ برساخته را جبران کند؛ چرا که اینبار نه به پادشاه بلکه به قانون یا همان باور عام اهانت کرده است! قانونی که منشأش نه عدالت، بلکه قدرت است. عدالتِ قدرت! (مانند دادگاههای ایرانِ کنونی که تصویر دو رهبر اخیر کشور هماره بالای سر قاضی قرار دارد)
در ادامه زمانی رسید که فریاد «انسانیت» بهانهای قرار داده شد تا حتی در خشنترین جرمها انسان بودنِ مجرم فراموش نشود. این توجه به انسان، نه دانشی پوزیتیویستی بلکه نشان از محدودیت حقوقی در عصر روشنگری بود. یعنی فن تنبیه شکل عوض کرد و با هدف اینکه «شدیدترین اثرهای کیفر باید بر کسانی وارد آید که مرتکب جرم نشدهاند یا میتوانند اصلاح شوند» عنصر قویتری به نام مراقبت در کانون توجه قرار گرفت.
نهاد حبس که زندان اصلیترین معرف اوست، مکان پنهانیست برای اجرای ایدهآل مراقبت. نهاد_شکلی که اینبار نه از نشانهها بلکه از رام کردن بدنها برای کنترل آنها استفاده میکند؛ از اجبار غیر مستقیم بدنها و تزریق عادت به آنها برای زیستی که انتخابش نکردهاند.
هاینریک جولیوس سال ۱۸۳۱ در باب شکلگیری عادت در زندان گفت: «کار که به تناوب از پس وعدههای غذا میآید زندانی را تا زمان دعای شب همراهی میکند؛ آنگاه خواب مجدد به او استراحتی گوارا ارزانی میکند که به هیچرو با شبحهای برخاسته از تخیلاتی پریشان آشفته نمیشود. بدین ترتیب، شش روز هفته سپری میشود. از پی این شش روز، روزی میآید که به دعا و آموزش و تأملات آموزنده اختصاص دارد. هفتهها و ماهها و سالها به همین روال از پی هم سپری میشوند؛ بدین ترتیب، زندانی که به هنگام ورود انسانی بوالهوس بود که یا صرفا به بی بند و باری میاندیشید و یا در پی آن بود که زندگیاش را با شرارتهای گوناگون تلف کند، به تدریج با نیروی عادتی که نخست کاملا بیرونی است اما خیلی زود به طبیعت ثانوی او بدل میشود، به کار و لذت حاصل از آن بسیار اُنس میگیرد»
این عادت و این لذت برساخته رفتهرفته به تمام عناصر جامعه تعمیم داده شد. مدارس، بیمارستانها، ارتش و … بدل به زندانهای کوچکتری شدند که از ابتدای تولد تا مرگ، انسان را تحت کنترل خود درآورده، آزادی را از او سلب میکردند.
در نیمه دوم قرن ۱۸، سرباز به ابژهای ساختهشدنی بدل شد که مهمترین ویژگی آن عدم تفاوت با سربازهای دیگر بود. سربازهایی در قالب دانشآموز، بیمار و … . درواقع یکسانسازی و در عین حال جداسازی سربازان از سایر بخشها مهمترین هدفی بود که دنبال میشد. هدفی که کنترل بر کنشهای بدن، انقیادِ مدام نیروهای بدن و رابطهی «اطاعت_فایدهمندی» را به دنبال داشت؛ به طوری که قدرت از بدن جدا شود.
مثلن در سربازخانههای هر کشور یکسری یکسانسازیهایی چون تراش کامل موی سر وجود دارد یا در مدارس کشور خودمان هنوز پسران و دختران از یکدیگر جدا نگه داشته میشوند و بر آنان نظارت سفت و سختی چون موی بلند، لاک ناخن، حجاب در کلاس دخترانه و … برقرار است. جودیت باتلر در کتاب “داخل_خارج” مینویسد: «جداسازی جنسیتی و در نظر گرفتن آن به مثابهی بخشی از هویت آدمی، یکی از ابزارهای نظام سرمایهست که میخواهد همهچیز را تحت نظم و زیر سیطرهی خود دربیاورد»
البته این نظم سرمایهداری یا همان انضباط با بردهداری تفاوت دارد. بردهداری، انسان_سرباز را به مثابه ابژه در اختیار داشت اما انضباط، او را به سان سوبژه تحت سیطرهی خود در میآورد.
به گفتهی جوسیف آنتوان سروان، حقوقدان قرن ۱۸فرانسوی: «سیاستمداری حقیقی انسان_سربازانش را با زنجیری از ایدههای خودشان به بند میکشد. او اولین حلقهی زنجیر را به سطح ثابت عقل وصل کرده است و از آنجا که از حلقههای بافتهی این زنجیر بی خبریم و تصور میکنیم خودمان آن را ساختهایم، این زنجیر به مراتب محکمتر از زنجیر بردگیست.»
خلاصه اینکه سرپیچیهای درونسیستمی، بها به تفاوت و بالاخره انقلابِ پلیفونیک شاید مهمترین پیامهایی باشد که از میشل فوکو میتوان دریافت. البته هیچ نگاه غاییای به آثار این ویرانگر علوم اجتماعی وجود ندارد و همانطور که خودش حقیقت را وابسته به تأویل میدانست، طبیعیست که با همین گارد سراغ آثارش رفت. کاش دریا را به کوزه تقلیل ندهند.
منتشر شده در شماره ۹ نشریه بامداد