مامان میگوید، چهار پنج ساله بوده که فهمیده بعضی از قالیها دهان دارند، از همان وقت به آنها حساس شده. از روی بافت و رنگ و لعابشان داستان میبافد و میفهمد چه کسانی آنها را بافتهاند. مثلن فکر میکند قالیهای روشن و ابریشمی با رنگهای شاد را دختران ترگل ورگلی بافتند که میخواستند با پولش جهیزیه بخرند و با هر ریشهای که میزدند، یاد آغوش جوانکی را مزهمزه میکردند. گاهی هم که میخواهد من خیالاتش را باور کنم، اول چشمکی میزند، بعد به گلبوتهی کوچکِ قرمزی در حاشیهی باریک قالی پذیرایی اشاره میکند و میگوید:
ـ ببین، این گل از خون انگشت همون دخترک قرمز شده که حواسش رفته به بغل پسره و اونو بریده.
بعد صدایش را طوری میاندازد توی گلویش که انگار غمباد دارد. قالی راهرو را نشان میدهد و میگوید:
ـ آخ، اون خرسک رو ببین. اونو زن و مردِ میونسالی بافتن که ناهارشون آب زیپو بوده. زنه یه بعد از ظهر روی همون تخته آبستن شد و یه روز هم پای همون دار زایید. خود مرده دستش را کرد تو بدن زنه و بچهش رو کشید بیرون. با قیچی قالی هم بند نافش رو برید و گره زد. داستانبافی مامان که همینجا تمام نمیشود. گاهی برای یک سری از قالیها اشک میریزد و میگوید، یک سری از قالیها همیشه گرسنهان.
بعد از چهل و هفت سال وقتی جایی میرود که رو در بایستی دارد، چشمان گرد و قهوهایاش را باریک میکند و به قالی زل میزند. میخواهد ته و توی سرنوشتش را دربیاورد. گاهی حتی عمدن یک چیزی را روی زمین میاندازد تا دستی به روی قالی بکشد و باز فلسفه ببافد. عادت کرده تمام آنها را با قالی پنج دری مهمانخانهی کودکیاش مقایسه کند. همان که ریزبافت بوده و زمینه کرم، با نقشهای گنبدی و هر چیزی که رویش میافتاده را میخورده. دده جانش همیشه رویش یک ملحفهی بزرگ پهن میکرده تا تمیز بماند و آفتاب سفیدش نکند. وقتهایی که مهمان داشتند ملحفه را برمیداشته. خاطرهاش قدیمی است، اما برای او انگار دیروز بوده و میگوید:
ـ اون اولین قالی بود که فهمیدم دهن داره.
شاهدش هم این است که در مهمانی آن روز انار و تخمههایی که از دستش روی قالی میافتاده، گم و گور میشده. وقتی هم دست کوچکش را روی قالی میکشیده تا آنها را پیدا کند و از دست چشم غره¬ی دده جانش راحت شود، هرچه میگشته، آنها را پیدا نمیکرده. آن وقتها دده جانش سیاهی چشمانش را ثابت نگه میداشته، ابروهایش را تا به تا میکرده و چند ردیف چین روی پیشانیاش میانداخته و میگفته:
ـ حالا ولکن فردا جارو میکنم.
اما فردا در خاک انداز هیچ تخمه و یا دانه اناری نبوده و دده به او میگفته:
ـ صد دفه نگفتم تخمه رو با پوست نخور رودل میکنی؟
همان شب دده جان برایش قصهی دخترک قالی بافی را گفته که همیشه شکمش قار و قور میکرده. بعد از آن بوده که فهمیده قالی مهمان خانهشان را دخترکی بافته که گرسنه بوده.
Tags ادبیات معاصر داستان کوتاه قالیخوانی مریم ناصری